eitaa logo
کافه کتاب♡📚
64 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده:نعیمه اسلاملو باشوخی وطعنه گفتم:ای دادبیداد ...که فرزانه درحالی که لب هایش را بهم می فشرد وچشم هایش را گرد کرده بودباحرکت چشم ،مامان را نشانم دادکه یعنی باز شروع نکن ،تازه ناراحتیش برطرف شده زبانم رابستم اما افکارمنفی بازبه سراغم آمده که:آخه چرادختر طفل معصوم رابه سلیقه ی خودشان شوهردادند ؟این ظلم نیست؟پس آزادی انتخاب چه می شود؟ مگر می شود این طوری یک عمر باطرف زندگی کرد؟ خانم جون داشت می گفت :مادرم هم به توضیح مختصر به من می ده که فردا شب مراسم بله برون من باجلیل آقا شاگرد بابامه خاله ودایی اینا میان توهم این طوری رفتار کن خوب پذیرایی کن وازاین جورسفارش هاسرتون رادر نیارم دوسه ماه طول نکشید که باجلیل رفتیم زیریک سقف کوچیک که باپس اندازهاش تواون چندسال اجاره کرده بودمرد بدی نبود فقط زندگی مون یک اشکال خیلی بزرگ داشت ازوقتی اون بلاسرش اومده بود بدبین وبد دل شده بود اجازه نمی دادپامو ازخونه بزارم بیرون می گفت هرجا می خوای بری فقط باخودم اونم شب که هیچ کس تورو نبینه خواستم بگویم بفرما شاهداز غیب هم رسیداما به خاطر چند دقیقه قبلش آن طورمادر رانارحت کرده بودم نمی توانستم ازاین فرصت ها برای اثبات افکارم استفاده کنم سری تکان دادم که یعنی بفرما تحویل بگیر! خانم جون می گفت :خونه برام شده بودزندون اگه چیزی تو خونه نبود باید تاشب صبر می کردم خودش بیاد حتی اگه نون توخونه نبودحق نداشتم ازخونه برم بیرون بیشتر روزها دررو ازپشت قفل می کرد که نتونم برم بیرون من هم یه زن تنها بااون خونه های قدیمی وازاون خرافات که می گفتند زیر زمین جن داره .تلفن وگوشی این جورچیزها هم نبود که حداقل بتونم بایکی حرف بزنم هرچی هم گله وشکایتش راپیش پدرومادر خدابیامرزم می کردم فایده نداشت نه تنها چیزی به جلیل نمی گفتند بلکه ازش تشکر هم می کردند آخه مادر خدابیامرزم خاطره ی خوشی ازبیرون رفتن نداشت می گفت:یه بارتوجوونیاش رفته بوده حموم پیش پدرم که شامش روبده وقتی داشته برمی گشته هواتاریک بوده ظاهرا پاییز بود وهوا زود https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
روسری سفیدم را پوشیدم و کمی خودم را مرتب کردم اما لحظه آخر گفتم کاش من خونه بمونم شلوغ میشه بساط شربت آماده باشه یه وقت چیزی کم و کسر نباشه زشته مرضیه و فهیمه را دادم مادرم ببرد و خودمو ماه گل خواهر شوهرمو چند خانم دیگر ماندیم برای پذیرایی پارچه‌های استیل و پلاستیکی قرمز را پر از شربت بیدمشک و بهار نارنج کردیم و بقیه شربت‌ها را در یک دیگه بزرگ ریختیم ماه گل زغال‌ها را توی منقل ریخت و اسپند و عود را روی آتش گذاشت نگاهی به اسپند کردم که روی آتش بالا و پایین می‌پرید صدای صلوات جمعیت تا خانه می‌آمد حاجیه دوید توی حیاط گفت خواهر خواهر خیالت راحت حاجی سالم برگشته بغلش کردم و یک اسکناس از جیب قبایم برداشتم و بهش دادم خدا را شکر کردم حالم از اضطراب سراپا شادی شد از شوق اشک ریختن ماه گل با من اشک می‌ریخت و می‌گفت چشمت روشن زن کاکو آمدن توی کوچه حمزه زودتر از بقیه آمد و گفت شربت‌ها رو بدید من و برد دم در ایستاد شوهر خواهر شوهرم هم اسپند را گرفت و دم در برد پسر خواهر شوهرم هم آمد و یک سینی دیگر شربت را گرفت رسیدند دم در برای شربت ماه گل دوید دم در و رفت سمت پدرش دست پدرش رو بوسید اما من رویم نمی‌شد بروم توی جمعیت گوشه‌ای ایستادم نگاهی به جمعیت کردم حاجی یک سر و گردن از همه بلندتر بود پیراهن سفید و کلاه سفید پوشیده بود چشمم که به صورت نورانیاش افتاد بی‌اختیار اشک از چشمم ریخت در دلم قربان صدقه خدا می‌داند چقدر دلتنگش شده بودم فهیمه و مرضیه هر دو را بغل کرده بود صادق هم دنبال حاجی می‌دوید و می‌گفت من را هم بغل کن حاجی فهیمه را داد بغل محمد آقا و صادق را بغل کرد و بوسید صدای صلوات‌ها قطع نمی‌شد پدر شوهرم نگاهی به خانم‌ها کرد و گفت پس کو خانم ناز مادر شوهرم به من اشاره کرد. 🌱https://eitaa.com/kafekatab