#فصل_هفتم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_هفتاد_وپنج
نویسنده:نغیمه اسلامو
از خانه رویا که آمدیم بیرون ، هنوز ۵۰۰ متر
نرفته بودیم که یک راننده عصبانی که می خواست از سمت راست با سرعت از خانم افتخاری سبقت بگیرد.محکم کوبید به ماشین ما ، صدای کوبیده شدن ماشین ،در صدای جیغ بنفش مریم گم شد و خانم افتخاری ، پدال ترمز را تا آخر فشار داد . مرد که یک بچه دو _ سه ساله هم در ماشینش بود با عصبانیت از ماشین پیاده شد و شروع کرد به داد و بیداد سر خانم افتخاری آخه ضعیفه کی ماشین داده دست تو من ماشین ریش تراشم دست زنم نمیدم ماشین ظرفشویی هم برای شما زیاده چه برسه به ..لا اله الا... خانم خب آخه مرگت چیه گاز بده برو دیگه خانم افتخاری که هم ترسیده بود هم از حرفهای مرد ناراحت شده بود با لحن تندی گفت مودب باشید آقا قلبم اشت از جا کنده میشد با دیدن قیافه برافروخته و حرفهای زشتی که مرد میزد مطمئن بودم که اگر زن نبودیم با قفل فرمانما تسویه حساب میکرد مریم جلو نشسته بود خون دماغ شده بود و کتف راستش را گرفته بود گار خیلی درد داشت خانم افتخاری بی توجه به بیادبی و بد دهنیهای مرد به سمت مریم...
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_دوازدهم
#خانوم_ماه
#پارت_هفتاد_وپنج
رفتم جلو دیوار بقیع وایسادم و گفتم خانوم پسر من روضه شما رو میخوند تا آخرین لحظه میگفت زهرا جان اگه خدایی نکرده طوری بشه جواب مادر و زن و بچهاش رو چی بدم دوباره زدم زیر گریه اینقدر گریه کردم که بیهوش افتادم صبح شد ظهر شد خبری نشد بعضی هم مسافریا پیدام کردن و گفتن بیا بریم گفتم اون اگه زنده باشه میاد اگه نباشه هم میریم سفارت میگیم اینطور شده گفتم من سفارت مهارت حالیم نیست من جلو بقیع خانه حضرت زهرا پسرم رو بردن تا نیاد هم از اینجا تکون نمیخورم هرچه اصرار کردند که لااقل بیا برو غذای آبی چیزی بخور قبول نکردم نزدیک غروب شد بلند شدم دستم رو توی شبکههای پنجره قبرستون گره زدم و گفتم یا شفیعی محشر یا فاطمه زهرا یه دفعه دستی خورد روی کولم برگشتم دیدم شیرعلی بغلش کردم و پیشونیش رو بوسیدم همین جور که گریه میکردم گفتم کجا رفتی کی نجاتت داد چی گفتن هیچ توضیحی نداد فقط گفت آقا صاحب الزمان گفتند در سختیها به ما متوسل بشین قصه گم شدن شیرعلی و نجاتش بین همه زائرا دهن به دهن چرخید و من خودم هم هنوز نمیدونم چی شد یکباره یکی از حضار با صدای رسا گفت نثار قدوم حضرت صاحب الزمان و تعجیل در فرج بلند صلوات بفرست مردم شام را هم خوردند و خانه خلوت شد تازه میتوانستم کمی با او حرف بزنم رفتم توی اتاق روسریم را برداشتم و شانهای به موهایم زدم خیلی خوشحال بودم هر لحظه خدا را شکر میکردم حاجی وضو گرفته آمد توی اتاق مرضیه دوید و دو زانویش را گرفت و با لحن کودکانهای گفت بابایی سوغاتی من رو بده حاجی لبخندی زد و بغلش کرد و گفت مگه تو میدونی سوغاتی چیه مرضیه گفت بله شیرعلی گفت چیه مرضیه گفت وقتی یه نفر میره پیش خدا برای بقیه عروسک میاره حاجی خندهای کرد و گفت یعنی برای فهیمه هم باید بیارم.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab