#فصل_شش
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_هفتاد_ویک
نویسنده: نعیمه اسلاملو
سی درصد احتمال زنده موندنش هست ولی ما باید هرکاری ازدستمون برمیاد بکنیم. چهره مادرت والتماس ها قسم هاش، یه لحظه از جلوی چشمام محو نمی شد. یه ساعت نشده بود راه افتاده بودیم. که یه دفعه دیدم بدن مجتبی به شدت میلرزه. سیاهی چشمش رفت بالای پلکش. دستپاچه شدم. هرکاری که بلد بودم انجام دادم، ولی فایده ای نداشت. یه لحظه یاد قسم های سلیمه بانو افتادم. دست هامو نگاه کردم، خونی شده بودن، گرفتمش ن بالاچشمام رو بستم. همین جور که گریه میکردم، متوسل شدم به حضرت زینب «س» شاید حدودی ربعی بود که دعا میکردم!چشمام روکه باز کردم، باورم نمیشد که علائم حیاتی خوب بود! سینه اش آروم بالا وپایین میاومد. انگارخیلی راحت خوابیده بود! من اونجا با تمام وجودم واقعا معنی توسل رو درک کردم.
طرف مقابل ما تو جنگ پول داشت، زور داشت تجهیزات و حمایت جهانی داشت ولی این چیزا رو نداشت که ما داشتیم.
بچهها شاید باورتون نشه. من خودم سربازای آلمانی و اردنی رو با چشمای خودم دیدم که اسیر گرفته بودنشون تجهیزات جنگی هم که الهی ماشاالله به صدام داده بودند. بعضی وقتا این بعثیا برای کشتن یه نفر، یه گلوله توپ میفرستادن .وضع ما تو تجهیزات اونقدر ضعیف بود که بچههای ما تیر و گلولهها رو با سلام و صلوات و"وجعلنا" شلیک میکردند.
سلیمه بانو داغ دلش تازه شد و گفت: خدا ازشون نگذره اگه مجتبی بود شاید ما الان یه نوه هم داشتیم!
رویا گفت :آخ گفتی منم الان عمه شده بودم .براش لباس میخریدم میبردمش پارک. مریم زیر گوشم گفت:آره مثلا بامجید!
برگشتم سمت رویاوگفتم:عمه خانوم! اجازه بده بقیشو بگن داشتن حرف میزدن.
گفت بابا داشتن این استکبار جهانی رو لعن و نفرین میکردند اینا رو گفتن جو عوض شه بگو افتخاری جون بقیهاش چی شد خانم افتخاری خندید و گفت: هیچی اون روز که مجتبی رو تحویل بیمارستان دادم وقتی خیالم راحت شد که حالش بهتره برگشتم. بعد هاهم چند بار تو بیمارستان، یا توی کمپ ها که سر میزدم. میدیدمش خدارو شکر خیلی حالش بهتر شده بود. اما
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
#فصل_دوازدهم
#خانوم_ماه
#پارت_هفتاد_ویک
پیشانیاش را بوسیدم و گذاشتمش کنار مادرش نرگس نورانی شده بود واقعاً انگار همه گناهانش ریخته و از اول به دنیا آمده بود همینطور به نرگس خیره بودم بعد درد شدید سبک شده بود و راحت خوابیده بود به مادرم گفتم خدا را شکر انشاالله زیر سایه پدر و مادرش بزرگ بشه گفت به سلامتی حاجیا فردا میان یا پس فردا گفتم به معلوم نیست ولی به احتمال زیاد پس فردا گفت همه کارا رو کردین گفتم آره فقط مادر دعا کن حالش خوب باشه گفت پناه بر خدا خیالت راحت خبری نیست نگاهی به شکم مادرم کردم و گفتم خودت چطوری مادر دیگه تهوع نداری گفت نه مادر دو سه ماه اول بد بود حالا هرچی بچه بزرگتر میشه بهترم انشالله به سلامتی به دنیا بیاد داشتیم حرف میزدیم که یکی از زنها گفت محمد آقا میخواد بیاد پیش زن و بچش از مادر خداحافظی کردم گفتم من میرم پیش بچهها بعداً دوباره به نرگس سر میزنم در حیاط محمد آقا را دیدم همینطور که سرم پایین بود سلام و احوالپرسی کردم و تبریک گفتم محمد آقا گفت از حاجی چه خبر گفتم توی راه آهن انشالله فردا پس فردا میرسن تا این دو سه روز گذشت انگار دو سه سال از عمرم کم شد حمزه و صفتر و جواد و چند نفر از آقایان رفتن استقبال و من هم مرضیه و فهیمه را آماده کردم که برای استقبال برویم جلوی در قلعه جمع شویم مرضیه میپرسید بابام از مکه برای من چی میاره بابا کی میاد بابا رفته مکه چیکار کنه چرا ما با بابا نرفتیم توی دلم آشوب بود فقط خودم را کنترل میکردم که گریه نکنم تا خودم با چشم خودم نبینم آرام نمیشوم.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab