#فصل_دوازدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وبیست_وپنج
نویسنده:نعیمه اسلاملو
فقط نفهمیدم آنها آنجا چه کار میکنند و خجالت میکشیدم بپرسم آمدم خداحافظی کنم که صدای دیگر میخکوبم کرد: خانم حق جو امروز کلاس خالی بود با بچهها مردونه قرار گذاشته بودیم بیایم درس بخونیم بعد هم بریم بیرون که شما رو دیدیم جا خوردیم.
امیر سیخونکی به او زد و گفت الان همه چیزو باید بگی خانم حق جو به هر حال بازم عذرخواهی میکنم یک خواهش میکنم ،گفتم و خداحافظی کردم فقط خدا میداند چقدر این ماجرا رو مرور کرده بودم از فکر کردن به او رنج میبردم و از خودم بدم میآمد در این حالت درونی ما با این احساس جدیدم میسوختم اما لب باز نمیکردم با هر بدبختی بود امتحانها رو پشت سر گذاشتم ان روزهاحرفی هم از خواستگار نمیزدند آن هم از شانس من بود تا چند وقت پیش هر روز بحث ازدواج و خواستگاری بود اما اون موقع که من دلم میخواست آن بحث مطرح شود دیگر کسی مطرح نمیکرد که شاید من به هدفم برسم.
نزدیکهای شروع ترم جدید بود زمان انتخاب واحد خیلی دلم میخواست بدانم چه کلاسهایی برمیدارد تا من هم همانها را بردارم اما با خودم فکر کردم اینطوری او هم بیشتر با من مواجه میشود یک حسی به من میگفت که این کار اشتباه است با دیدنش فقط خودم را اذیت میکنم اما اگر قرار شد به هم برسیم چه باز هم فرقی نمیکرد باز به هم ربطی نداشت.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_سی_وسه
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وبیست_وپنج
احساس کردم حال مرضیه کمی گرفته است پرسیدم مادر جان ناراحت به نظر میرسی مشکلی پیش اومده گفت نه مامان همه چیز خوبه الحمدالله گفتم من مادرتم وقتی حال چشمت را ببینم می فهمم یه مشکلی هستی تو ناراحتی کمی من من کرد و گفت مادرجون کدوم زندگیه که مشکل نداشته باشه اما ما از شما یاد گرفتیم صبور باشیم یاد گرفتیم زندگی مون رو با چنگ و دندون حفظ کنیم گفتم حق با توعه ولی با مادرت که می تونی درددل کنی من نباید باخبر باشم گفت همین که خدا با خبره کافیه اومدم پیش بابا که کمی با خدا خلوت کنم نمی خوام این جا هم به دنیا فکر کنم همیشه همین طور بود فهیمه و مرضیه مسائل و مشکلاتشان را به من نمی گفتند یعنی کلا اهل بیان این مسائل نبودند شاید می خواستند ناراحت نشوم همان کاری که من می کردم تا مادر و پدرم نگران نشود یکی از زائران حاجی با صوتی دل نشین در گوشه آرامگاه نشسته بود و قرآن می خواند من هم قرآن را باز کردم خود را در دریای نامتناهی قرآن غرق کردم نزدیک غروب وقتی رسیدم خانه صادق هم طبق معمول نان خریده بود و با موتورش از راه رسید یکی از دوستانش همراهش بود در کوچه ایستاد و صادق هم امد داخل حیاط احوال پرسی کرد و طبق معمول شروع کرد به بازی کردن با عمار همین طور که عمار روی گردنش بود در حیاط قدم می زد دخترهای آقای جمال آبادی که حالا کم و بیش از آب و گل درآمده بودند یک ظرف سیب سبز آوردند در خانه...
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab