eitaa logo
کافه کتاب♡📚
63 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
نویسنده: نعیمه اسلاملو هروقت من می دید تروخدا شما یه جوری مادرم راضی کنین بزاره من برم خط! سلیمه بانو گفت:فقط به شما نمی گفت که هرکسی که می شناخت واسطه می کرداولش فکر می کردیم جنگ چندروزه وچند ماهه تموم میشه ولی تموم شدنی نبود بی صاحاب!هرروز خبرشهادت یکی اقوم وخیشامون توکمپ می یاوردن کم‌کم یاد گرفتم که صبور باشم اول حاج حیدر شورم رفت جبهه یواش یواش که مجتبی رضایتم گرفت ورفت دیگه مونوم سرم به رویا که اون موقع هاشیر خوار بود گرم شده بود یادمه که یه روز مجتبی ازجبهه اومده بود مرخصی مو بی تابی می کردم که اگه میشه نرو یا یه کم بیشتر بمون رفت از توی ساکش یه لنگه جوراب درآورد وگذاشت کف دستم گفتم باز شوخیت گرفته گفت به خاطر این یه لنگه جوراب دیگه اگه بخوامم نمی تونم بمونم یه لنگه جوراب معمولی بود ازاین بافتنی ها خیلی هم باسلیقه بافته شده بود گفتم پ چرت یه لنگن؟! گفت یه روز یه پیرزن زرتشتی اومده بود پیشم ای لنگه جوراب ازتو کیفش درآورد گفت پسرم توخونه فقط به اندازه این یه جوراب نخ داشتم این بپوش ای خدای یاد کن برو بادشمن بجنگ! مجتبی توچشام خیره شد گفت تو مادرمی عزیزمی اونم مو پسرخودش می دونه حرف کدومتون گوش کنم ؟ ساکت شدم جرعت نداشتم بگم خو حرف دلت گوش کن حرف خدای گوش کن !دیگه فهمیدم مجتبی مال مو نیست مال خداس رفتنیه پریدنیه کدوم پرنده ای جلو پرواز بچش بگیره که مو می گرفترم؟ وقتی خبرشهادتش برام آوردن سرمو بالا گرفتم گفتم یازهرا صبرم بده تاداغ سربازت تحمل کنم سلیمه بانو یکی ازسیب هایی را که روی زمین بود برداشت گفت خانم ناجی به خدا همین یه دونه میوه ی بهشتی قسم تحملش بم دادن تا دلمم اروم کردن !خودمم باورم نمیشه چطور تحمل کردم وابروریزی نکردم! https://eitaa.com/khandaniharabayadkhand
همه با صداش اشک می‌ریختن و بعضیا به سر و صورت می‌زدن شورطه ها که این وضع رو دیدن شروع کردن به متفرق کردن مردم از جلوی بقیع اما مردم با فریاد یا زهرا دستور اینا رو سبک کردند دیدن هر کاری می‌کنند حریف این جمعیت نمیشن به شیرعلی دستور دادن از اونجا بره اما شیرعلی نمی‌رفت قیامتی شده بود بنا کردن به زدن شیرعلی و همش می‌گفتند الرافضی الغالی من نمی‌دونستم چه کار کنم رفتم دست شورطه‌ای که شیرعلی رو با باتوم می‌زد بگیرم که یه ضربه محکم به چشمم زد و دیگه هیچ جا رو ندیدم به خیالم کور شدم مردم تلاش می‌کردن شیرعلی رو نجات بدن که از هر طرف شورطه‌ای بود به کمک شورطه‌ها اومد با سر و صورت خونی روی زمین افتادم فقط صدای شیرعلی را می‌شنیدم که هنوز روضه می‌خواند: دنبال حیدر می‌دوید/ از سینه‌اش خون می‌چکید/ شکر خدا زینب ندید/شکر خدا زینب ندید. پدر شوهرم به اینجایی که رسید حضار به گریه افتادند خودش هم دستمال سفیدی از جیبش درآورد و اشکش را پاک کرد و دوباره به حرف‌هایش ادامه داد پلیس‌ها به جون مردم افتادن و همه متفرق شدن طرف العینی خودم شدم و غروب بقیع و جوونم که نمی‌دونستم کجاست هرچی گشتم و پرس و جو کردم نفهمیدم کجاست لفظشون رو هم نمی‌فهمیدم هم مسافریام رو هم گم کرده بودم مستاصل و خسته رفتم پشت دیوار بقیه نشستم به امید اینکه پیدا بشه هرچی نشستم نیومد اذان مغربم گفتن نماز خواندم و همان جا نشستم هول ولا داشتم نکنه بلایی سر جوونم آورده باشن همینطور هاج و واج نشسته بودم و خدا خدا می‌کردم اذان صبح شد هنوز خبری نبود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab