#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهفتاد_وچهار
عروسی فرزانه با همه شلوغیهاش خیلی زود گذشت مهمانها هم بعد از دو سه روز همه برگشتن سر خانه زندگیشان بعد از یک هفته خانه کاملاً سوت و کور شد و بیشتر از همه اتاق من که دیگر بدون فرزانه انگار صفایی نداشت هرچند آن ماههای آخر هم صبح تا شب خانه نبود اما هرچه بود امید داشتم که شب میآید و از سیر تا پیاز اتفاقات روزانمان را برای هم تعریف میکنیم البته من هیچ وقت چیزی از حال و هوای عاشق شدنم به اون نگفته بودم اون هم با اینکه میدانست حالم مثل همیشه نیست سعی نمیکرد با سوالات حسین جیمهای کنجکاوانه اش آزارم بدهد اما فهمیده بود که من دیگران فرشته سرسخت قبلی نیستم فهمیده بود که نرم شدم شاید هم همش را گذاشته بود به حساب روابطم با خانم افتخاری.
خانم جون که دیگر کار برای جهاز فرزانه را نداشت از بیکاری بعضی از وقتها گوشه چرت میزد و مامان هم که جای خالی فرزانه را میدید بیشتر اوقات ساکت بود و در فکر فرو میرفت بعضی وقتها هم میدیدم که با پشت دست خیسی روی گونههایش را پاک میکرد فرزاد هم کمی دمغ شده بود و کمتر حرف میزد اما دست از بذله گویی برداشتن در کارش نبود.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab