eitaa logo
کافه کتاب♡📚
64 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
دویدم و دویدم سر کوچه رسیدم بند دلم پاره شد از اون چیزی که دیدم بابام میون کوچه افتاده بود رو زمین مامان هوار می‌زد که شوهرمو بگیرین مامان با شیون و داد می‌زد توی صورتش قسم می‌داد بابا رو به فاطمه به جدش تو رو خدا مرتضی زشته میون کوچه بچه داره می‌بینه تو رو به جون بچه زهرا بغضش را به سختی فرو خورد و بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد : بابا رو دوره کردن بچه‌های محله بابا یهو دوید و زد تو دیوار با کله هی تند تند سرش رو بابا می‌زد تو دیوار قسم می‌داد حاجی رو حاجی گوشی رو بردار! https://eitaa.com/kafekatab
نعره‌های بابا جون یهو پیچید تو گوشم الو الو کربلا جواب بده به گوشم مامان دوید و از پشت گرفت سر بابا رو بابا با گریه می‌گفت کشتن بچه‌ها رو بعد مامانو هولش داد خودش خوابید رو زمین گفت که مواظب باشین خمپاره زد بخوابین الو الو کربلا پس نخودا چی شدن کمک می‌خوایم حاجی جون بچه‌ها قیچی شدن تو سینه و سرش زد هی سرشو تکون داد رو به تماشاچیا چشماشو بست و جون داد بعضی تماشا کردن بعضی فقط خندیدن اون‌هایی که از بابام فقط امروزو دیدن https://eitaa.com/kafekatab
سوی بابام دویدم بالا سرش رسیدم از درد غربت اون هی به خودم پیچیدم درد غربت بابا غنیمت از نبرده شرافت و خون دل نشونه‌های مرده ای اونایی که امروز دارین بهش می‌خندین برای خنده‌هاتون دردشو می‌پسندین امروزشو نبینین بابام یه قهرمونه یه روز به هم می‌رسیم بازی داره زمونه موج بابام کلید قفل در بهشته درو کنه هرکسی هر چیزی رو که کشته یه روز پشیمون میشین که دیگه خیلی دیره گریه‌های مادرم یقه‌تونو می‌گیره https://eitaa.com/kafekatab
بالا رفتیم ماسته پایین اومدیم دوغه مرگ و معاد و عقبی کی میگه که دروغه؟ زهرا صفحه گوشیش را خاموش کرد و رویش را برگرداند به طرف پنجره که بیرون را نگاه کند و راحت‌تر بتوانید گریه کند نخل‌های بیشتری که در راه اروند کنار بودند آدم را یاد شهدای بی‌سر می‌انداخت اروند کنار محل شهادت دایی زهرا در عملیات والفجر ۸ بود و راوی داشت از غربت و مظلومیت بچه‌های غواص می‌گفت سفر به مناطق جنگی برای من بسیار خاطره انگیز تنها اشکال سفر حضور امیر علوی در کاروان بود که احساس می‌کردم ممکن است حال و هوای معنوی‌ام را به هم بزند شاید اگر از اول می‌دانستم که او هم می‌آید به آن سفر نمی‌رفتم ولی شاید خواست خدا بود که ندانم آنجا چند بار جلویم ظاهر شد و ناخواسته چشم‌هایم به او افتاد در محوطه دوکوهه در فکه آنجایی که همه نشسته بودند راوی داشت صحبت می‌کرد در طلاییه جایی که معروف به سه راه شهادت است و هر بار به خدا پناه می‌بردم آنجا بود که برای اولین بار از خدا خواستم که اگر به صلاح است ما را به هم برساند چون احساس می‌کردم دیگر علاقه من به امیر از جنس یک احساس هیجانی و بی‌منطق نیست من هوس دلم را کشته بودم تا چموشی نکند و اختیارم را از من نگیرد بعد از آن همه تمرین دیگر از لذت دیدن امیر دل کنده بودم اصلاً حتی لذت‌های بالاتری را چشیده بودم اما گوی ویژگی‌های همان اندیشه معنوی بالاتر بود که گاهی ذهنم را به سوی او می‌کشد گویی که به این راه نزدیک بود حتی نزدیک‌تر از من رفتارهای سنگین و احترام آمیزش در برخورد با خانم‌ها خیلی از ویژگی‌های دیگر بابا نگاه جدیدی که به دنیا پیدا کرده بودم مطابقت داشت اما از کجا معلوم این یک وسوسه جدید نباشد برای من حتماً خدا بهتر از من صلاحم را می‌داند پس بهتر از از این مرحله هم دل بکنم و باز به خودش بسپارم دل و ذهنم را به خودش سپردم و خودش باز مرا لایق امتحان دیگری کرد همان روز که اتوبوس در یکی از خیابان‌های منتهی به مسجد خرمشهر ایستاد با زهرا و مریم داشتیم حرف می‌زدیم که صدایی شنیدم خانم حقجو سرم را چرخاندم یکی از خانم‌ها بود https://eitaa.com/kafekatab
گفت خانم حقجو شمایید گفتم بله پایین اتوبوسی آقایی هست با شما کار داره خیلی تعجب کردم یک آقا با من مریم و زهرا هم با تعجب کردن خانم تاکید کرد همه در منتظرتونن این را گفت و نشست بلند شدم و رفتم پایین خودش بود امیر اونجا ایستاده بود سرم را چرخاندم چند متر پایین‌تر هم چند مرد دیگر بودند شک کردم که واقعا با من کار داشته باشد دستانم یخ کرده بود و ضربان قلبم تند شده بود با دیدنش باز دلم می‌خواست برود و من باز نگذاشتم به طرف دیگر داشت نگاه می‌کرد و انگار حواسش نبود برگشتم که از پله‌های اتوبوس بالا بروم پله دوم بود که صدایش را شنیدم :خانم حقجو بند دلم پاره شد زیر لب گفتم خدایا کمکم کن خدایم دلم را گذاشتم که فقط جای خودت باشد کمکم کن دستانم به لرزه افتاده بودند و توان برگشتن نداشتم همه زورم را جمع کردم و برگشتم اون هم جلوتر آمد و یک دسته بروشوری را که در دستش بود به طرفم گرفت و گفت بی‌زحمت اینا رو تو اتوبوستون پخش کنید با همان دستان لرزان برو شورها را گرفتم با خودم فکر کردم چرا این‌ها را به من داده با تردید به بروشورها نگاه کردم گفتم مسئول اتوبوسم آقای نجفی هستند گفت بلی می‌دونم مسئولین اتوبوس‌ها خیلی درگیر کارهای اجرایی هستند به خاطر همین برای هر اتوبوسی یا مسئول فرهنگ هم گذشتن اما من که مسئول فرهنگی اتوبوس هم نبودم خواستم همین را بپرسم که گفت ظاهرا مسئول فرهنگی اتوبوس شما مشکلی براش پیش اومده خانم افتخاری هم شما را معرفی کردن برای کارها کمی آرام شده بودم و لرزش دست کمتر آزارم می‌داد به خودم مسلط شدم و گفتم باشه ممنون می‌خواستم بروم داخل اتوبوس اما گفت ببخشید خانم حق جو یه کار دیگه‌ای هم داشتم میشه تشریف بیارید دوباره ضربان قلبم شدیدتر شده ذهنم درگیر یعنی با من چه کار دیگری می‌تواند داشته باشد پاهایم توان حرکت نداشتند اما هرجور بود از پله اتوبوس پایین رفتم کمی عقب‌تر رفت سرش را مثل همیشه پایین انداخت و منتظر شد تا منم نزدیک‌تر بروم رفتارش برایم عجیب بود به خودم گفتم نکنه می‌خواهد ار من خاستگاری کند اما چرا اینجا وسط خیابان از هم جلوی در اتوبوس که از هرجا چشم‌ها ما را می‌بینند و ممکن است حساس شود https://eitaa.com/kafekatab
همان چند ثانیه ۱۰۰ جور فکر بزنم خطور کرد با همه وجودم منتظر بودم که ببینم چه کاری با من دارد با صدای خیلی آروم حرف می‌زد ببخشید مزاحمتون شدم زهرا خانم تو ماشین شماست یه لحظه جا خوردم فکر کردم می‌خواهد از زهرا خاستگاری کند اما من چه کاریه زهرا هستم لب‌هایم را به سختی ازم باز کردم و گفتم بله پیش ما هستند الان هم تو اتوبوس می‌خواین صداش کنم سریع گفت نه اتفاقاً می‌خوام نفهمن من درباره ایشون با شما صحبت کردم نگه داشتم گیج می‌شدم و هزار جور فکر جدید ذهنم را آزار می‌داد سرش را کمی جلوتر آورد و گفت راستش خانم افتخاری گفتن باهاتون صحبت کنم بگم هوای زهرا رو داشته باشید مثل اینکه حاجی یکم حالش بد شده نمی‌خوام زهرا خانم بفهمه ناخودآگاه صدایان بلند شده گفتم چی شده دست‌هایش رو کمی بالا آورد و گفت آروم گفتم که چیزی نشده قرار شد شما هوای زهرا خانم را داشته باشید خودتون که حالتون داره بد میشه به خودم مسلط شدم و گفتم نه من یعنی نگران شدم با لحن آرامی گفت نه نگران نباشید چیزی نیست یعنی اونجوری که همیشه حالش بد میشه نشده فقط یکم بی‌حال شده دکترها هم گفتن از ضعف شدید سرم وصل کردن تا شب هم مرخص میشن شما فقط حواستون باشه زهرا خانم نفهمه همین نفس راحتی کشیدم و گفتم به خانم افتخاری بگید خیالش راحت باشه ما حواسمون هست با همسرشو بلند کرد و به طرف اتوبوس نگاه کرد و گفت خدا خیرتون بده فقط گوشی حاجی خاموشه خانم افتخاری هم گفتی کاری بکنید به من زنگ نزنید دوباره گفتم چشم حواسمون هست خداحافظی کرد و رفت باید می‌رفتم و در برابر تعجب مریم و زهرا جواب کاملی می‌دادم ماجرای مسئول فرهنگی اتوبوس را توضیح دادم. https://eitaa.com/kafekatab
و با لحن ساده و بی‌خیال به زهرا گفتم راستی آقای علوی گفت پدرتون گوشیش خاموش شده نگران نشید مامانتم درگیر کاره اگه زنگ زدی جواب نداد نگران نشین مثل اینکه شب داریم میریم اردوگاه شهید حبیب اللهی اونجا می‌بینیمشون آنقدر لحنم عادی و بی‌خیال بود که زهرا شکم نکرد بعد تو مسئولیت پخش بروشورها در اتوبوس را به او دادم وقتی رفتار جلوی اتوبوس پخش کردن را شروع کند ماجرا را برای مریم تعریف کردم تا با من همراهی کند تقریبا از همان ساعت تا آخر شب پشت سر هم برای او تعریف کردیم تا فیلش یاد هندوستان نکند خدا را شکر آخر شب که رسیدیم اردوگاه هم پدر و هم مادرش را دید و همه چیز به خیر گذشت البته برای اون نه برای من که اون وسط مسئول فرهنگی اتوبوس شدن دلشوره جدیدی بود چون امکان دیدن و حرف زدن با امیر را برایم بیشتر می‌کرد من هم که از سرکش شدن دوباره دلم می‌ترسیدم آن دو سه بار دیگری که قرار بود امیر را ببینم و بسته‌های فرهنگی را از او تحویل بگیرم هر بار به بهانه زهرا و مریم را دخیل می‌کردم تا نزدیک امیر نشوم و با او حرف نزنم به برکت نور شهدا و کمک‌های همیشگی خدا از این مرحله امتحان هم گذشتم و نگذاشتم دلم به سوی او هوایی شود او که معلوم نبود سهم من باشد اما راستش ته دلم از اینکه اونور بیشتر شناخته احساس خوبی هم داشتم مخصوصاً اینکه بهانه این آشنایی بیشتر را خود خدا فراهم کرده بود نه من همه چیز را سپرده بودم به خود خدا که هرچه آن خسرو کند شیرین بود و زمزمه دعای حسین در صحنه کربلا بود که بیشتر از همه در اوج این امتحان الهی کمکم می‌کرد خدایا راضیم به رضای تو تسلیم فرمانت هستم هیچ معبودی جز تو نیست پس به فریادم برس ای فریاد رس فریاد خواهان خدایا اگر به صلاحم هست قسمتم کن با آقای علوی ازدواج کنم احساس می‌کنم او گزینه خیلی خوبی برای ازدواج است اما اگر تو صلاح ندانی که قسمتم شود مطمئن مطمئنم که بهتر از او را نصیبم خواهی کرد که تو مهربان‌تر و کریم‌تر از آنی که بنده‌هایت از تو چیزی را بخواهند و تو به انها ندهی مگر اینکه بهتر از آن را به ما بدهید غیر از این عظمت تو خدای مهربان من نیست. https://eitaa.com/kafekatab
از سفر که برگشتم خانه حال و هوای عید هم نتوانست حال و هوای شیرین سفر را از ذهنم دور کنید عید آن سال چون فرزانه تازه عروس بود و پا کجا و دید و بازدیدها زیاد شده بود بیشتر از سال‌های قبل سر ما شلوغ بود و برای من شاید عید دیگری بود که داشتم هویتی جدید برای خودم می‌ساختم هویتی که برگرفته از افکاری بود که خانم افتخاری نهالش را در وجود من کاشته بود و داشت از من فرشته دیگری می‌ساخت. https://eitaa.com/kafekatab
زیر شمشیر غمش رقص کنان باید رفت کان که شد کشته او نیک سرانجام افتاد صبح زود بلند شدم ناهار کارگرها را آماده کنم تعدادشان زیاد بود داشتند پی مسجد را می‌کردند کارهای مختلفی بود گاو مان هم تازه زاییده بود و دو گوساله به جمعیت گاو و گوساله‌ها اضافه شده بود با اینکه کمی حال ندار بودم سعی کردم بدون مزاحمت برای کسی کارهایم را بکنم بچه‌ها را مادرم برده بود فقط مرضیه پیش من بود و کمک‌هایی می‌کرد حاجی آمد خانه که ناهار کارگرها را ببرد بهش گفتم تا من وسایل ناهار رو آماده می‌کنم مرضیه رو ببر پیش صادق و مرتضی با بچه‌ها بازی کنه دست مرضیه توی دست حاجی بود و رفتن ۵ دقیقه نگذشته بود که صدای جیغ مرضیه بلند شد با ترس دویدم توی حیاط مرضیه دویدم زیر دامنم قایم شد گریه می‌کرد پرسیدم چی شده بابا کوتاه خواستم حرکتی کنم به طرف کوچه گفت نه بابا گفته نیاین بیرون بلند بلند گریه می‌کرد حاجی آمد داخل مرضیه را بغل کرد پرسیدم چی شده گفت هیچی نترس بچه رو آروم کن من الان برمی‌گردم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
گفتم کجا میری تو رو خدا وایسا حاجی توجهی نکرد و رفت مرضیه را بردم و دست و صورتش را شستم و گفتم گریه نکن برا مامانی تعریف کن چی شده که دختر من ترسیده همینطور که نفس نفس می‌زد و گریه می‌کرد گفت از در خواستیم بریم بیرون یه مردی لخت پرید جلو بابا شمشیر دستش بود بابا من رو کشید پشت سرش که هیچ جا رو نبینم بعد حمله کرد به بابایی که بابا رو بکشه بابایی باهاش جنگید و فراریش داد دلم ریخت خدا را شکر کردم که دخترم طوری نشده است مرضیه را بغل کردم و بردم داخل کمی غذا کشیدم و خورد بعد هی سوال‌هایش شروع شد که کی بوده و چرا با بابای جنگیده دل توی دلم نبود تو حاجی بیاید ناهار کارگرها را گذاشتم توی بقچه و چای و آب خنک هم آماده کردم مرضیه رو بردم توی اتاق خواباندم بالاخره حاجی آمد تا رسید توی اتاق پرسید مرضیه کجاست چیزیش که نشده گفتم نه کی بوده تو رو خدا بگو چی شده پارچه آب را برداشت یک لیوان آب سرد ریخت و قبل از خوردنش گفت آخه کی بگم که تو بشناسی یه دفعه ناغافل لخت مادرزاد پرید جلومن یه قمه هم دستش بود منم ترسوندمش فرار کرد فقط که خورده نگران شدم که مرضیه این مرتیکه رو ندیده باشه گفتم ندیده بود گفت بابای مرا قایم کرد و من چیزی ندیدم گفت خب خدا را شکر گفتم وای حاجی اینا از جون تو چی می‌خوان صحبت‌هایمان تمام نشده بود که صدای در حیاط بلند شد با تعجب پرسیدم کیه لیوان را گذاشت توی سینی که دست من بود و گفت نگران نباش. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
رفت توی حیاط من هم رفتم بیرون از در اتاق نگاه می‌کردم حاجی صدا زد کیه گفت منم در رو باز کن حاجی در را باز کرد نرگس بود پرسید این وقت روز چی شده نرگس خانوم نرگس گفت چی بگم آخه ... نرگس اومد داخل حیاط من تعارفش کردم بیاید داخل حاجی احوالپرسی کرد و حالا آقا محمد را پرسید نرگس با ناراحتی گفت چی بگم اومدم برای همین موضوع انقدر ناراحت بودم که دیگه نتونستم توی خونه بشینم حاجی گفت خدا بد نده چی شده مگه؟ پرسیدم خواهر ناهار خوردی گفت نه نمی‌خوام بعد گفت ولا این بچه دومی مریض بود یکمی گل به جمالتون استفراغ کرد من ترسیدم گفتم آخه الان بچه می‌میره محمد آقا ترسید یه دفعه شوکه شد از اون روز به بعد هر روز حالش بدتر میشه نمی‌دونم چه کار کنم حاجی کمی به نرگس دلداری داد به من هم گفت برو ناهار بیار با خواهرت بخورین آن روز رفتیم به محمد آقا سر زدیم اما هر روز که می‌گذشت بنده خدا ناخوش‌تر می‌شد همه اهل کوشک دیگر از ماجرا مطلع بودند هر روز رفت و آمد و دکتر و درمان داشت اما بی‌فایده بود علاوه بر همه مخارج و زحمت‌هایی که به دوش حاجی بود بار مریضی و خرج و خوراک خانواده نرگس هم به عهده‌اش افتاد کاری جز دعا از دستمان بر نمی‌آمد یک سال تمام بیماری ادامه داشت فکرم خیلی مشغول بود و گرفتاری‌هایم زیاد انقدر که متوجه نبودم دوباره دارم مادر می‌شوم و باید بیشتر به خودم برسم بیشتر استراحت کنم و کمتر غصه بخورم. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
بعد از ظهر خانه مادر شوهرم جمع بودیم نزدیک غروب اجازه گرفتم سری به نرگس بزنم چادرم را که پوشیدم بروم حاجی که گوشه‌ای از اتاق نشسته بود و مطالبی را می نوشت صدایم زد و گفت خانم ماه جایی میری گفتم:گفتم که میرم خونه نرگس از سر جایش بلند شد آمد کنار در نزدیک من نگاهی جستجوگر به صورت من انداخت و گفت آرایش کردی با تعجب گفتم منو آرایش اونم برای کوچه قبل از اینکه جواب بدهد مادرش زد زیر خنده و گفت حاجی مگه تو خبر نداری حاجی گفت از چی مادرش گفت وقتی زن پسر توی راه داره صورتش گل می‌ندازه و گونه‌هاش سرخ می‌شه خجالت کشیدم سرم را پایین انداختم حاجی با تعجب گفت یعنی تو الان... دوباره مادرش گفت آره دیگه یکی دو ماه بیشتر هم نمونده حاجی گفت پس چرا به من نگفتی شیطنتم گل کرد و گفتم به تلافی چیزایی که تو به من نگفتی لبخندی زد و دوباره به صورت و شکمم نگاه کرد و گفت خب پس بزار خودم برسونمت توی راه می‌گفت من چرا تا الان متوجه نشدم تو حامله هستی راست میگی خیلی هم عوض شدی اصلاً چاق شدی سرخ شدی خیلی مشخصه که حامله‌ای حالا چقدر دیگه مونده گفتم به حساب خودم دو ماه تنها خوشحالی مون تولد این بچه بود مرضیه و فهیمه خیلی خوشحال بودن و دائم به همه می‌گفتند که قرار است خدا بهشان یک داداش بدهد البته درکش برای من سخت نبود منی که این همه در آرزوی یک برادر بودم و وقتی صادق و مرتضی به دنیا آمدند انگار همه دنیا را به من دادن. 🌱https://eitaa.com/kafekatab