#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهشتاد_وهشت
سوی بابام دویدم
بالا سرش رسیدم
از درد غربت اون
هی به خودم پیچیدم
درد غربت بابا
غنیمت از نبرده
شرافت و خون دل
نشونههای مرده
ای اونایی که امروز
دارین بهش میخندین
برای خندههاتون
دردشو میپسندین
امروزشو نبینین
بابام یه قهرمونه
یه روز به هم میرسیم
بازی داره زمونه
موج بابام کلید
قفل در بهشته
درو کنه هرکسی
هر چیزی رو که کشته
یه روز پشیمون میشین
که دیگه خیلی دیره
گریههای مادرم
یقهتونو میگیره
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_ونه
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وهشتاد_وهشت
گفتم این حرفا چیه دخترم زندگی همینه نباید فکر کنی الان مشکل از تو یا اونه... مشکل مال کل خانواده است من و تو اون نداره همین پولی رو که داری بده من یه خورده طلا و چیزای بدرد بخور دارم خودمون می گردیم یه خونه برات پیدا می کنیم گفت نه مامان تو رو خدا من نمی خوام این همه باعث ناراحتی تو باشم گفتم باعث ناراحتی من اشکای توعه ناامیدی توعه همه چیز رو درست می کنیم نگران نباش تا حالا گذشته از حالا به بعد هم می گذره تو فقط حواست به محسن باشه نذار احساس کنه قدر و ارزش پیش تو از بین رفته اگه اشتباهی هم می کنه کمکش کن دخترم حرف هایمان به این جا که رسید صدای زنگ درآمد همه بچه ها جمع شدند خانه مادربزرگ خوشحال شدم چون این طوری روحیه رضیه هم بهتر می شد شام و میوه و چای برای بچه ها آماده کرده بودیم ماشا الله از صدای نوه ها صدا به صدا نمی رسید دخترهای مرضیه بزرگ و برای خودشان خانمی شده بودند عمار جمع را به دست گرفته بود و همه را می خنداند عمار می گفت
دیدم تلفنم زنگ زد رفتم یه گوشه وایسادم گفتم الهی فدات بشم مگه نگفتم موقع کار مزاحمم نشو نه عزیزم نه نفسم هر چی تو بگی همونه چشم شب میام پیشت تا شب دوریم رو تحمل کن .
همه همکارام چپ چپ نگام کردن یه دفعه یکی شون گفت تو که بچه شهیدی اهل این حرفایی دیگه وای به حال بقیه همین طوری حرف زدم آخرش گفتم باشه مامان من باشه نور چشم من بابای من از دست تو چی می کشید...😄
همه زدن زیر خنده و گفتن ترسوندیمون ...
گفتم آره قلب من خونه عشق مامانمه خانم ماه من مامانه...
بعد همین طوری دستش را دور گردن من انداخت و گفت فدای این مال خوشگلم بشم نگاه کن انگار نه انگار پنج تا بچه داره و یه لشکر نوه ماشاالله...
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab