#فصل_چهل_ونه
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وهشتاد_وهفت
غم زمانه که هیچش کران نمی بینم
دواش جز می چون ارغوان نمی بینم
سرش را روی سینه ام گذاشتم و شروع کردم به نوازش موهایش.
پیشانی اش را که بوسیدم خیسی چشم هایش را احساس کردم اشک هایش را پاک کردم و گفتم با مادرت درددل کن نمی خواد از من پنهون کاری کنی تو دختر لوس و نازپرورده منی نمی تونم این طوری ناراحت ببینمت گفت نمی دونم چطوری دیگه باید کمکش کنم توی جزیره خارک براش مغازه زدم نتونست کار کنه رفت توی ارتش و نظامی شد باز هم نتوانست کار کنه وقتی قبول شدم توی آموزش و پرورش و آمدیم بیضا باز هم براش مغازه عکاسی زدم نتونست کار کنه یه ماشین قسطی با کلی زحمت خریدم با اون هم نتونست کار کنه شما همیشه می گی آدم باید پشت شوهرش باشه من این همه کار کردم باز هم به نظرت من مقصرم خب مامان بچه های من هم آینده می خوان تا حالا دوبار زندگی مون به مرز صفر رسیده تو نجاتش دادی من جلو خواهر برادرهای خودم هم خجالت می کشم!
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_ونه
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وهشتاد_وهشت
گفتم این حرفا چیه دخترم زندگی همینه نباید فکر کنی الان مشکل از تو یا اونه... مشکل مال کل خانواده است من و تو اون نداره همین پولی رو که داری بده من یه خورده طلا و چیزای بدرد بخور دارم خودمون می گردیم یه خونه برات پیدا می کنیم گفت نه مامان تو رو خدا من نمی خوام این همه باعث ناراحتی تو باشم گفتم باعث ناراحتی من اشکای توعه ناامیدی توعه همه چیز رو درست می کنیم نگران نباش تا حالا گذشته از حالا به بعد هم می گذره تو فقط حواست به محسن باشه نذار احساس کنه قدر و ارزش پیش تو از بین رفته اگه اشتباهی هم می کنه کمکش کن دخترم حرف هایمان به این جا که رسید صدای زنگ درآمد همه بچه ها جمع شدند خانه مادربزرگ خوشحال شدم چون این طوری روحیه رضیه هم بهتر می شد شام و میوه و چای برای بچه ها آماده کرده بودیم ماشا الله از صدای نوه ها صدا به صدا نمی رسید دخترهای مرضیه بزرگ و برای خودشان خانمی شده بودند عمار جمع را به دست گرفته بود و همه را می خنداند عمار می گفت
دیدم تلفنم زنگ زد رفتم یه گوشه وایسادم گفتم الهی فدات بشم مگه نگفتم موقع کار مزاحمم نشو نه عزیزم نه نفسم هر چی تو بگی همونه چشم شب میام پیشت تا شب دوریم رو تحمل کن .
همه همکارام چپ چپ نگام کردن یه دفعه یکی شون گفت تو که بچه شهیدی اهل این حرفایی دیگه وای به حال بقیه همین طوری حرف زدم آخرش گفتم باشه مامان من باشه نور چشم من بابای من از دست تو چی می کشید...😄
همه زدن زیر خنده و گفتن ترسوندیمون ...
گفتم آره قلب من خونه عشق مامانمه خانم ماه من مامانه...
بعد همین طوری دستش را دور گردن من انداخت و گفت فدای این مال خوشگلم بشم نگاه کن انگار نه انگار پنج تا بچه داره و یه لشکر نوه ماشاالله...
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_ونه
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وهشتاد_ونه
فخرالدین خندید و گفت حالا ببینم عروسی هم که کردی جرئت این حرف ها رو داری یا نه خانمش با آرنج به پهلویش زد و گفت منظورت چیه؟
فخرالدین گفت هیچی بابا منظورم مردایی جز من و عمار بود دوباره همه زدند زیر خنده بچه ها دفتر نقاشی آوردند و گفتند برایشان نقاشی بکشم من هم طبق معمول یک گلدان با چند شاخه گل کشیدم عمار دفتر را برداشت و به بقیه نشان داد گفت خدا وکیلی مامان پیشرفت کن من هم که اندازه عسل و هانیه بودم شما همین نقاشی رو برامون می کشیدی گفتم چی کار کنم مامان مگه من نقاشم تا بعد شام گفتند و خندیدند وقتی فخرالدین خواست برود هانیه و عسل گریه کردند که ما باید پیش هم باشیم محسن به رضیه گفت خب بذار بره خونه داییش فخرالدین گفت آره من میارمش فردا که می خوام برم سر کار می رسونمش این جا فردا صبح از موقع نماز منتظر فخرالدین شدم هر صبح ماشینش را از شهرک صدرا می آورد و کنار خانه ما پارک می کرد و با سرویس می رفت سر کار آن روز دیر کرد با صدای تلفن، رضیه هم بیدار شد خودش تلفن را جواب داد پرسیدم چطور شده گفت هیچی فکر کنم فخرالدین یه تصادف جزئی کرده یکباره شوهرش با وحشت گفت مگه قرار نبود بچه ها رو هم بیاره مگه پیشش نبودن همه با ترس و اضطراب از خانه بیرون زدیم به عمار که زودتر از همه به بیمارستان رسیده بود گفتم گوشی رو بده با فخرالدین حرف بزنم تا مطمئن بشم زنده است خدا را شکر تصادف به خیر گذشت فقط کتفش شکستگی داشت مدتی پیش خودم بود و از او مراقبت کردم هم زمان یک گروه فیلم برداری برای ساخت فیلم مستند زندگی حاجی از تهران آمده بودند باید از آن هم میزبانی می کردم .
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_ونه
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_ونود
فخرالدین را برده بودیم روی پشت بام و مهمان ها در خانه بودند روزهای عجیبی بود هر کسی برای عیادت فخرالدین می آمد باید قدم رنجه می کرد روی پشت بام هنوز درد کتف فخرالدین کامل خوب نشده بود که کلیه درد عمار شروع شد شبانه روز درد داشت و آرام نمی گرفت هرچه دکتر می رفتیم می گفتند شن کلیه است و چندان مهم نیست اما دردش طوری بود که اغلب شب ها تا صبح بیدار بود روزها کنارش می نشستم و شب ها رختخوابم را کنارش پهن می کردم یکی از این شب ها عمار تا دیروقت نخوابید من هم به خاطر خیاطی های زیاد حسابی خسته و تا دیروقت بیدار بودم عمار که خوابید من هم خوابیدم یکی دو ساعت بعد بیدار شدم دیدم عمار در رختخوابش نیست ترسیدم از این طرف به آن طرف دویدم اتاق ها و حمام و حیاط را گشتم نبود بلند شدم بروم توی کوچه که دیدم صدای ماشین دم در آمد، عمار بود داخل چشم هایش خیس اشک بود و چهره اش آشفته پرسیدم کجا بودی اینا کی بودن کجا بودی مادر انگار جن زده شده بود آمد و روی رختخوابش بی حال افتاد فقط توانست بگوید آب!
برایش کمی آب آوردم شانه هایش را ماساژ دادم و آرامش کردم بعد دوباره پرسیدم چی شده مادر خودش را به سوی من کشاند و سرش را توی بغلم گذاشت گفت مامان من خوابیدم خواب دیدم بابا با یه امامی اومد پیشم گفت عمار پسرم چرا ناراحتی گفتم بابا کلیه ام درد می کنه گفت چیزی نیست خوب میشی پاشو برو یه سر به خواهرت بزن بیا از خواب بیدار شدم نگاه کردم سه و نیم نصفه شب بود رفتم سمت خونه خواهر دیدم لامپ خونشون روشنه خودش در رو باز کرد و اومد جلو چادر نمازش سرش بود مثل اینکه نماز شب و قرآن می خوند تا من رو دید گفت عمار من خواب دیدم توی خواب بهم گفتن بلند شو برای عمار قرآن بخون گفتن تو می خوای بیای خونمون منتظرت بودم بعد مثل بچه ای که خودش را در بغل مادرش مخفی کرده باشد سرش را بالا آورد و گفت مامان یعنی بابا از همه چیز باخبره؟ می دونه من الان مریضم؟
لبخندی زدم و به عکس حاجی خیره شدم پرسیدم حالا چطوری درد داری گفت نه اصلا انگار نه انگار هیچ وقت چنین دردی بوده نه علائمش رو دارم حالم خوبه خیلی خوب !
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab