#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_ونود
گفت خانم حقجو شمایید گفتم بله پایین اتوبوسی آقایی هست با شما کار داره خیلی تعجب کردم یک آقا با من مریم و زهرا هم با تعجب کردن خانم تاکید کرد همه در منتظرتونن این را گفت و نشست بلند شدم و رفتم پایین خودش بود امیر اونجا ایستاده بود سرم را چرخاندم چند متر پایینتر هم چند مرد دیگر بودند شک کردم که واقعا با من کار داشته باشد دستانم یخ کرده بود و ضربان قلبم تند شده بود با دیدنش باز دلم میخواست برود و من باز نگذاشتم به طرف دیگر داشت نگاه میکرد و انگار حواسش نبود برگشتم که از پلههای اتوبوس بالا بروم پله دوم بود که صدایش را شنیدم :خانم حقجو
بند دلم پاره شد زیر لب گفتم خدایا کمکم کن خدایم دلم را گذاشتم که فقط جای خودت باشد کمکم کن دستانم به لرزه افتاده بودند و توان برگشتن نداشتم همه زورم را جمع کردم و برگشتم اون هم جلوتر آمد و یک دسته بروشوری را که در دستش بود به طرفم گرفت و گفت بیزحمت اینا رو تو اتوبوستون پخش کنید با همان دستان لرزان برو شورها را گرفتم با خودم فکر کردم چرا اینها را به من داده با تردید به بروشورها نگاه کردم گفتم مسئول اتوبوسم آقای نجفی هستند گفت بلی میدونم مسئولین اتوبوسها خیلی درگیر کارهای اجرایی هستند به خاطر همین برای هر اتوبوسی یا مسئول فرهنگ هم گذشتن اما من که مسئول فرهنگی اتوبوس هم نبودم خواستم همین را بپرسم که گفت ظاهرا مسئول فرهنگی اتوبوس شما مشکلی براش پیش اومده خانم افتخاری هم شما را معرفی کردن برای کارها کمی آرام شده بودم و لرزش دست کمتر آزارم میداد به خودم مسلط شدم و گفتم باشه ممنون میخواستم بروم داخل اتوبوس اما گفت ببخشید خانم حق جو یه کار دیگهای هم داشتم میشه تشریف بیارید دوباره ضربان قلبم شدیدتر شده ذهنم درگیر یعنی با من چه کار دیگری میتواند داشته باشد پاهایم توان حرکت نداشتند اما هرجور بود از پله اتوبوس پایین رفتم کمی عقبتر رفت سرش را مثل همیشه پایین انداخت و منتظر شد تا منم نزدیکتر بروم رفتارش برایم عجیب بود به خودم گفتم نکنه میخواهد ار من خاستگاری کند اما چرا اینجا وسط خیابان از هم جلوی در اتوبوس که از هرجا چشمها ما را میبینند و ممکن است حساس شود
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_ونه
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_ونود
فخرالدین را برده بودیم روی پشت بام و مهمان ها در خانه بودند روزهای عجیبی بود هر کسی برای عیادت فخرالدین می آمد باید قدم رنجه می کرد روی پشت بام هنوز درد کتف فخرالدین کامل خوب نشده بود که کلیه درد عمار شروع شد شبانه روز درد داشت و آرام نمی گرفت هرچه دکتر می رفتیم می گفتند شن کلیه است و چندان مهم نیست اما دردش طوری بود که اغلب شب ها تا صبح بیدار بود روزها کنارش می نشستم و شب ها رختخوابم را کنارش پهن می کردم یکی از این شب ها عمار تا دیروقت نخوابید من هم به خاطر خیاطی های زیاد حسابی خسته و تا دیروقت بیدار بودم عمار که خوابید من هم خوابیدم یکی دو ساعت بعد بیدار شدم دیدم عمار در رختخوابش نیست ترسیدم از این طرف به آن طرف دویدم اتاق ها و حمام و حیاط را گشتم نبود بلند شدم بروم توی کوچه که دیدم صدای ماشین دم در آمد، عمار بود داخل چشم هایش خیس اشک بود و چهره اش آشفته پرسیدم کجا بودی اینا کی بودن کجا بودی مادر انگار جن زده شده بود آمد و روی رختخوابش بی حال افتاد فقط توانست بگوید آب!
برایش کمی آب آوردم شانه هایش را ماساژ دادم و آرامش کردم بعد دوباره پرسیدم چی شده مادر خودش را به سوی من کشاند و سرش را توی بغلم گذاشت گفت مامان من خوابیدم خواب دیدم بابا با یه امامی اومد پیشم گفت عمار پسرم چرا ناراحتی گفتم بابا کلیه ام درد می کنه گفت چیزی نیست خوب میشی پاشو برو یه سر به خواهرت بزن بیا از خواب بیدار شدم نگاه کردم سه و نیم نصفه شب بود رفتم سمت خونه خواهر دیدم لامپ خونشون روشنه خودش در رو باز کرد و اومد جلو چادر نمازش سرش بود مثل اینکه نماز شب و قرآن می خوند تا من رو دید گفت عمار من خواب دیدم توی خواب بهم گفتن بلند شو برای عمار قرآن بخون گفتن تو می خوای بیای خونمون منتظرت بودم بعد مثل بچه ای که خودش را در بغل مادرش مخفی کرده باشد سرش را بالا آورد و گفت مامان یعنی بابا از همه چیز باخبره؟ می دونه من الان مریضم؟
لبخندی زدم و به عکس حاجی خیره شدم پرسیدم حالا چطوری درد داری گفت نه اصلا انگار نه انگار هیچ وقت چنین دردی بوده نه علائمش رو دارم حالم خوبه خیلی خوب !
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab