#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهشتاد_وشش
دویدم و دویدم
سر کوچه رسیدم
بند دلم پاره شد
از اون چیزی که دیدم
بابام میون کوچه
افتاده بود رو زمین
مامان هوار میزد که
شوهرمو بگیرین
مامان با شیون و داد
میزد توی صورتش
قسم میداد بابا رو
به فاطمه به جدش
تو رو خدا مرتضی
زشته میون کوچه
بچه داره میبینه
تو رو به جون بچه
زهرا بغضش را به سختی فرو خورد و بعد از چند ثانیه مکث ادامه داد :
بابا رو دوره کردن
بچههای محله
بابا یهو دوید و
زد تو دیوار با کله
هی تند تند سرش
رو بابا میزد تو دیوار
قسم میداد حاجی رو
حاجی گوشی رو بردار!
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_وهشت
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وهشتاد_وشش
از سکینه و خانم آزادی خداحافظی کردم و به سوی خانه رفتم قرار بود فخرالدین اسباب کشی کند از طرف شرکت نفت آپارتمانی در اختیارش قرار داده بودند داشت از خانه ما می رفت انگار تقدیر من و فخرالدین دور شدن از هم بود کارش را در پالایشگاه نفت مرودشت شروع کرده بود همسرش مثل هر زن دیگری دوست داشت مستقل زندگی کند هیچ حرفی نزدم که دخالت در تصمیمشان تلقی نشود به خانه که رسیدم وسایل در گوشه حیاط چیده شده بود کارگرها در حال بسته بندی وسایل بودند دلم خیلی گرفته بود بغضم را فرو خوردم و به فخرالدین گفتم رفتنی شدی؟
هنوز جوابی به من نداده بود که نمی دانم عمار از کجا پیدایش شد موتورش را گوشه حیاط گذاشت و با صورت سرخ و برافروخته آمد و جلوی فخرالدین ایستاد فخرالدین با تعجب نگاهش کرد و گفت چیه داداش عمار که حسابی غیرتی شده بود در چشم های فخرالدین چشم دوخت و گفت اگه بری خیلی نامردی نهیبی به عمار زدم و گفتم این چه حرفیه حرمت داداشت رو نگه دار نگاه گذرایی به من کرد دوباره به چشم های فخرالدین چشم دوخت و گفت احترام داداشم روی چشم ولی ول کردن و تنها گذاشتن مادر نامردیه اونم چه مادری خانم ناز خانم ماه بابا...
فخرالدین کلا وا رفت نگاهی کرد به همه چشم هایی که به او دوخته شده بود همسرش من کارگرها دایی مرتضی همه منتظر بودند که ببینند چه جوابی می دهد جلو آمد دست مرا گرفت بوسید و گفت من نوکر مامانم هستم حالا که این طوریه از این جا تکون نمی خورم ....
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab