eitaa logo
کافه کتاب♡📚
63 دنبال‌کننده
102 عکس
129 ویدیو
0 فایل
سلام👋 کتاب عشق بر طاق بلند است ❣️ ورای دست هر کوته پسند است یه سوال بپرسم؟ :اینجا چه کار میکنیم؟🤔 اومدیم با هم رشد کنیم با هم بفهمیم باهم درک کنیم ‌که اطرافمون چی میگذره ؟! 📖 اگه توهم مثل ما کنجکاوی پس بیا باهم کتاب بخونیم 😁 کپی ؟حلال
مشاهده در ایتا
دانلود
خیز تا از در میخانه گشادی طلبیم به ره دوست نشینیم و مرادی طلبیم زن لنگان لنگان وارد آرامگاه شد و شروع کرد صلوات فرستادم دستش را روی سنگ قبر حاجی کشید و گفت مممردی ک ک کردی در حقم ااا جرت با با آقا ااامامامام حسین! زبانش می گرفت آرامگاه خلوت بود معمولا همه، روز پنجشنبه به زیارت حاجی می آمدند روز یکشنبه عجیب بود کسی این جا باشد با همسر شهید حاج خسرو آزادی بودم و سکینه حاج خسرو با حاجی در فتح المبین آسمانی شدند و از آن زمان ارتباط ما هم دوستانه شد زنی مهربان و ساده دل بود و من همیشه این جا در مسجد المهدی با او قرار می گذاشتم سکینه گفت حاج خانم معلومه یه حاجتی از حاجی گرفتی شروع کرد به توضیح دادن زبانش می گرفت و درست نمی فهمیدم چه می گوید دو ساعت حرف زد تا متوجه موضوع شدیم از همه حرف هایش این ها را فهمیدم: " خیلی ناراحت شدم که بهم گفت از فردا سر کار نیا خیلی گریه کردم با دل شکسته از محل کارم بیرون اومدم غصه یه بچه هایی رو می خوردم که من تنها نون آورشون بودم حالا از فردا چطور شکم این طفل معصوم هارو سیر کنم... 🌱https://eitaa.com/kafekatab
یه بنده خدایی بهم گفت برو سر قبر یه شهیدی هست به اسم شیرعلی سلطانی اون جا دعا کن درست میشه فردای اون روز پنج شنبه بود رفتم دارالرحمه توی قطعه شهدا یکی یکی قطعه ها رو گشتم ولی قبر حاجی رو پیدا نکردم گفتم شاید اصلا چین شهیدی نبوده این بنده خدا همین جوری یه حرفی زده سر قبر یکی از شهدا یه پاسداری نشسته بود گفتم بذار حالا از این بپرسم پاسدار گفت ننه باید بری کوشک قوامی توی مسجد المهدی قبر شیرعلی اون جاست پرسون پرسون اومدم این جا دعا کردم گریه کردم یه هفته ای گذشت شب خواب حاجی رو دیدم بهم گفت خواهر کارت درست شده فردا برو سر کار به شاه چراغ قسم فردا رفتم سرکار نه کسی گفت چرا رفتی نه گفتند چرا اومدی همه چیز حل شد رئیسم ازم معذرت خواهی کرد و گفت از فردا بیا سر کار حالا مدت زیادیه هر یکشنبه می آم این جس قبر حاجی پنجشنبه ها سر کارم دنبال اینم که اگه بشه خونه این جا پیدا کنم بیام ساکن اینجاشم انقدر به این آرامگاه عادت کردم که اگه دو سه روزی یه بار نیام انگار می خوام خفه بشم این جا که میام آرامش بگیرم " سرش را روی سنگ قبر حاجی گذاشت جملاتی را زمزمه کرد سنگ قبر را بوسید از جایش بلند شد لنگ لنگان از در آرامگاه بیرون رفت تا به خودم آمدم دیدم از مسجد هم بیرون رفت یادم آمد می خواستم مقداری پول کمکش کنم دویدم که دنبالش بروم سکینه گفت این زن زیاد این جا میاد دوباره پس فردا میاد اگه دیدمش از طرف تو یه مبلغی بهش میدم ... هیچ روزی نبود که به آرامگاه بیایم و با قلب های انباشته از ارادت به حاجی روبرو نشوم گاهی به حاجی می گفتم حاجی دورت شلوغ شده من رو یادت میاد یکی از اسرای خاک... اما همین حاجی که در تمام لحظات من حضور داشت حالا بخشی از زندگی عشق آرامش و آرزوی اکثر مردم این شهر بود. 🌱https://eitaa.com/kafekatab
از سکینه و خانم آزادی خداحافظی کردم و به سوی خانه رفتم قرار بود فخرالدین اسباب کشی کند از طرف شرکت نفت آپارتمانی در اختیارش قرار داده بودند داشت از خانه ما می رفت انگار تقدیر من و فخرالدین دور شدن از هم بود کارش را در پالایشگاه نفت مرودشت شروع کرده بود همسرش مثل هر زن دیگری دوست داشت مستقل زندگی کند هیچ حرفی نزدم که دخالت در تصمیمشان تلقی نشود به خانه که رسیدم وسایل در گوشه حیاط چیده شده بود کارگرها در حال بسته بندی وسایل بودند دلم خیلی گرفته بود بغضم را فرو خوردم و به فخرالدین گفتم رفتنی شدی؟ هنوز جوابی به من نداده بود که نمی دانم عمار از کجا پیدایش شد موتورش را گوشه حیاط گذاشت و با صورت سرخ و برافروخته آمد و جلوی فخرالدین ایستاد فخرالدین با تعجب نگاهش کرد و گفت چیه داداش عمار که حسابی غیرتی شده بود در چشم های فخرالدین چشم دوخت و گفت اگه بری خیلی نامردی نهیبی به عمار زدم و گفتم این چه حرفیه حرمت داداشت رو نگه دار نگاه گذرایی به من کرد دوباره به چشم های فخرالدین چشم دوخت و گفت احترام داداشم روی چشم ولی ول کردن و تنها گذاشتن مادر نامردیه اونم چه مادری خانم ناز خانم ماه بابا... فخرالدین کلا وا رفت نگاهی کرد به همه چشم هایی که به او دوخته شده بود همسرش من کارگرها دایی مرتضی همه منتظر بودند که ببینند چه جوابی می دهد جلو آمد دست مرا گرفت بوسید و گفت من نوکر مامانم هستم حالا که این طوریه از این جا تکون نمی خورم .... 🌱https://eitaa.com/kafekatab