#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهشتاد_وپنج
زهرا چند ثانیهای در گوشیش گشت و برایمان پیدا کرده خواند
اتل متل یه بابا
دلیر و زار و بیمار
اتل متل یه مادر
یه مادر فداکار
اتل متل بچهها
که اونا رو دوست دارند
آخه غیر اون دوتا
هیچ کسی رو ندارن
مامان بابا رو میخواد
بابا عاشق اونه
به غیر بعضی وقتا
بابا چه مهربونه
وقتی که از درد سر
دست میزاره رو گیج گاش
اون بابای مهربون
فحش میده به بچههاش
همون وقتی که هرچی
جلوش باشه میشکنه
همون وقتی که هرکی
پیشش باشه میزنه
غیر خدا و مادر
هیچ کسی را نداره
اون وقتی که بابا جون
موجی میشه دوباره
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab
#فصل_چهل_وهشت
#خانوم_ماه
#پارت_دویست_وهشتاد_وپنج
یه بنده خدایی بهم گفت برو سر قبر یه شهیدی هست به اسم شیرعلی سلطانی اون جا دعا کن درست میشه فردای اون روز پنج شنبه بود رفتم دارالرحمه توی قطعه شهدا یکی یکی قطعه ها رو گشتم ولی قبر حاجی رو پیدا نکردم گفتم شاید اصلا چین شهیدی نبوده این بنده خدا همین جوری یه حرفی زده سر قبر یکی از شهدا یه پاسداری نشسته بود گفتم بذار حالا از این بپرسم پاسدار گفت ننه باید بری کوشک قوامی توی مسجد المهدی قبر شیرعلی اون جاست پرسون پرسون اومدم این جا دعا کردم گریه کردم یه هفته ای گذشت شب خواب حاجی رو دیدم بهم گفت خواهر کارت درست شده فردا برو سر کار به شاه چراغ قسم فردا رفتم سرکار نه کسی گفت چرا رفتی نه گفتند چرا اومدی همه چیز حل شد رئیسم ازم معذرت خواهی کرد و گفت از فردا بیا سر کار حالا مدت زیادیه هر یکشنبه می آم این جس قبر حاجی پنجشنبه ها سر کارم دنبال اینم که اگه بشه خونه این جا پیدا کنم بیام ساکن اینجاشم انقدر به این آرامگاه عادت کردم که اگه دو سه روزی یه بار نیام انگار می خوام خفه بشم این جا که میام آرامش بگیرم "
سرش را روی سنگ قبر حاجی گذاشت جملاتی را زمزمه کرد سنگ قبر را بوسید از جایش بلند شد لنگ لنگان از در آرامگاه بیرون رفت تا به خودم آمدم دیدم از مسجد هم بیرون رفت یادم آمد می خواستم مقداری پول کمکش کنم دویدم که دنبالش بروم سکینه گفت این زن زیاد این جا میاد دوباره پس فردا میاد اگه دیدمش از طرف تو یه مبلغی بهش میدم ...
هیچ روزی نبود که به آرامگاه بیایم و با قلب های انباشته از ارادت به حاجی روبرو نشوم گاهی به حاجی می گفتم حاجی دورت شلوغ شده من رو یادت میاد یکی از اسرای خاک... اما همین حاجی که در تمام لحظات من حضور داشت حالا بخشی از زندگی عشق آرامش و آرزوی اکثر مردم این شهر بود.
#ادامه_دارد
🌱https://eitaa.com/kafekatab