#فصل_شانزدهم
#فرشته_ها_هم_عاشق_میشوند
#پارت_دویست_وهفتاد_وشش
چادر آنها به هیچ جا بند نبود نکش داشت نه آستین دائم هم باد میخورد و لباسشان از زیر چادر مشخص میشد یعنی تقریباً با چادر سر نکردن فرق زیادی نداشت این آخرها هم با چادر روی سرشان آرایشان میکردند اولها کمرنگ بود ولی با افزایش غصههای روحی و روانیشان غلظت آرایششان هم بالاتر میرفت خصوصاً ساناز که دوست پسر هم داشت ولی انگار ستارخان با آرایش هم مشکل نداشت حتی شاید احساس کلاس هم میکرد سوسن برای من تعریف میکرد وقتی فامیلهایشان مثل شوهر خاله و پسر دایی و اینها به خانهشان میآیند با هم دست هم میدهند ولی حق ندارند بدون چادر از خانه بیرون بیایند خلاصه ستارخان فقط چادر برایش مهم بود نه حجاب و نه حتی روابط درست با نامحرم بعد از عروسی فرزانه و سوتوکوری خانه بیشتر به موضوع ازدواج فکر میکردم دوری از فرزند من را بیشتر با واقعیتهای زندگی مواجه کرده بود هفته اول و هفته دوم بعد از عروسی فرزانه دانشگاه نرفتم تا با خانم افتخاری و بحث ازدواج با الیاسی روبرو نشود اما دیگر بیشتر از آن نمیشد سر کلاسها غیبت کرد خصوصاً آن کلاس آخری را که نرفته بودم خانم افتخاری دستم را خوانده بود و برایم یک عکس ملخ فرستاده بود با این متن:
" یه بار جستی ملخک دوبار جستی ملخک آخرش کف دستی ملخک"
و من فقط چند شکلک خنده برایش فرستادم اما احساس میکردم که واقعاً دارم مثل همان ملخک بال بال میزنم و بالا و پایین میکنم که جواب الیاسی را چه بدهم یکی دوبار تصمیم گرفتم با واقعیت کنار بیایم و به خانم افتخاری زنگ بزنم و بگویم جوابم مثبت است ولی هر بار اضطراب همه وجودم را فرا میگرفت و دست و دلم به این کار نمیرفت بالاخره دلم را به دریا زدم و بعد از ۱۰ ۱۵ روز رفتم دانشگاه حال و هوای دانشگاه به طور ناخودآگاه مرا یاد امیر میانداخت ولی چون عادت کرده بودم که به خودم تلقین کنم که دیگر این قصه یک قصه تمام شده است خودم را به فراموشی میزنم و حواسم را به چیزهای دیگر پرت میکردم آنقدر تمرین کرده بودم او را نبینم که انگار دیگر واقعاً نمیدیدمش نمیخواستم او را ببینم چون نباید میدیدمش.
#ادامه_دارد
https://eitaa.com/kafekatab