مادر الیاسی به مامان گفت جوانای این دوره زمونه خیلی خودخواه شدن غیر از خودشون به کسی فکر نمی‌کنند حتی مادرشون بعدشم که اون چیزی رو که می‌خوان به دست میارن یادشون میره با چه زحمتی به دست اومده خانم الیاسی با حالتی از غم و دلخوری گفت ببین این پسره چطوری من رو سنگ روی یخ کرد مزاحمتون شدم ببخشید مامان گفت خواهش می‌کنم این چه حرفیه توفیقی بود با شما آشنا بشیم ماجرای الیاسی برای همیشه تمام شد در دانشکده هم که گاهی با من روبرو می‌شد سریع راهش را کج می‌کرد و از یک راه دیگر می‌رفت دلم برایش می‌سوخت اما هرچه تلاش کرده بودم که بتوانم با قضیه ازدواج با او کنار بیایم نتوانسته بودم بعضی وقت‌ها در برابرش حتی احساس گناه می‌کردم ای کاش اون هم از اول به جای اینکه آنقدر خودخواهان پی هوای دلش برود و خودش را به من وابسته کند با دلش مبارزه می‌کرد و منطقی به قضیه نگاه می‌کرد نمی‌دانم مادرش به او چه گفته بود ولی هرچه بود روی او خیلی تاثیر گذاشته بود کاش زودتر از مادرش کمک خواسته بودم بعدها شنیدم که الیاسی برای ادامه تحصیل و خارج از کشور رفته است مریم می‌گفت دیگه فوق لیسانس روانشناسی که چیزی نیست آدم بخواد بره خارج از کشور ادامه تحصیل بده بیچاره رفته از دست تو خلاص شه من و الیاسی هرچی که بود یک نقطه مشترک در زندگیمان داشتیم یک درد مشترک شاید خوب می‌توانستیم حال همدیگر را درک کنیم هر دوی ما کسی را دوست داشتیم که محل ما نمی‌گذاشت ما را نمی‌خواست من امیر الیاسی را نمی‌خواستم و امیرحسین علوی هم مرا البته مطمئن نبودم که امیرحسین علوی مرا می‌خواهد یا نه در واقع وضع من بدتر از الیاسی بود چون علوی اصلاً به من فکر نمی‌کرد که ببیند مرا دوست دارد یا نه این من بودم که در ذهن خودم درگیر علاقه به او شده بودم به هر حال با اتمام قضیه الیاسی سخت چسبیدم به درس‌هایم مامان و خانوم جون هم به نبودن فرزند عادت کرده بودند و دوباره روحیه خودشان را به دست آورده بودند. https://eitaa.com/kafekatab