📚6. مسن لبخند زد و سر را که جلوی او پایین آمده بود تا ظرفها را زمین بگذارد، در آغوش گرفت، بوسید، لبخند زد و در خیالی دور غوطه‌ور شد. او ، و اینک خود را در همین خانه گذرانده بود. روزهای خوب، بد، تلخ و شیرین بسیاری را پشت سر گذارده بود. را خود به چشم دیده بود و نیز مرگ مادر و کشته شدن پدرش در جنگ ، جزو لاینفک خاطرات او از رنج‌های بودند و در عین حال صبوری و استقامت او را، که چون کوهی استوار مقابل مصائب می‌ایستاد، دیده و شنیده بود. این در کمال و چنان کاروان تجاری‌ای به راه انداخته بود که هیچکدام از مردان قدرتمند شهر نتوانسته بودند به آن وسعت در پیش بروند. بیشتر اهالی شهر را به کار گرفته بود و بدون اینکه خودش حتی یکبار با کاراون‌هایش همراه شود، چنان آن را مدیریت می‌کرد که کاروان‌هایش، هر بار با سودی بسیار به شهر بازمی‌گشتند. او این‌همه دارایی را نه به اتکای ارث و میراث، بلکه با استفاده از و خاصش در نحوۀ تجارت به دست آورده بود که در این زمینه، بود. کار را به جایی رسانده بود که از ، و و دربارۀ او داستان‌سرایی می‌کردند. و دختری جوان که در و بی‌نظیر و از نظر عقل و درایت، سرآمد همۀ زنان این شهر بود. ✅ ادامه این داستان جذاب رو در کتاب به قلم بخونید. 🍉 6/6 📙 کتاب این هفته: 🖋 برای تهیه کتاب اینجا رو کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/127016 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran