eitaa logo
کتاب جمکران 📚
10هزار دنبال‌کننده
7.7هزار عکس
1.6هزار ویدیو
121 فایل
انتشارات کتاب جمکران دریچه‌ای رو به معرفت و آگاهی بزرگترین ناشر آثار مهدوی ناشر برگزیده کشور فروش کتاب و استعلام موجودی 📞02537842131 ارتباط با مدیرکانال 09055990313📱 🧔🏻 @ketabejamkaran_admin ⏰ ۸ الی ۱۵ 🏢قم، خیابان فاطمی، کوچه ۲۸، پلاک ۶
مشاهده در ایتا
دانلود
📚2. که هنوز شانزده‌سالگی را پشت‌سر نگذاشته بود، بقیۀ فریادش را بلعید و نگاهی به سرسرا انداخت که هنوز جارو نشده بود و ظرفهایی که هنوز سر جای خود نبودند. روی فرشها آثاری از چسبندگی شربت‌های ریخته‌شده دیده می‌شد، پشتی‌ها در جای‌جای سرسرا چون لاشه‌هایی بیجان افتاده بودند؛ گویا که میهمانان به جای تکیه‌زدن بر این بالش‌های نرم، آنها را به یکدیگر پرتاب کرده بودند. لبخند زد و گفت: «کارنکرده را نبرید به‌کار، چه خبر است؟ تو تازه از راه رسیدی، دیر آمدی و زود می‌خواهی بروی؟» و اندیشید که بسیار شده که این سرسرا، روزی سه یا چهار را هم میزبان بوده است. تا وقتی ملکۀ این خانه به مردی از مردان شهر و دیار خویش روی خوش نشان ندهد، آش همان آش و کاسه همان کاسه است. نگاهی از سر ترحم به دخترک انداخت که گوشه‌ای نشسته و زانوی غم در بغل گرفته بود و گفت: «دعا کن، دعا کن مرد رویاهای ملکۀ ما از راه برسد و او را از این چشم‌انتظاری درآورد، که راستش همۀ این خانه چشم انتظار اوست؛ تا وقتی که نیاید، وضع ما به همین آشفتگی است که می‌بینی.» دخترک آهسته گفت: «این همه مرد! اگر او واقعاً شوهر بخواهد، باید یکی را از میانشان انتخاب کند.» اشک چشمان درشت دخترک را با کنارۀ روسری‌اش گرفت و آرام گفت: «حق او خیلی بیشتر از این مردانی است که می‌آیند و می‌روند.» دخترک با کنایه گفت: «حتماً منتظر و زیباست که با از آن‌سوی آسمان پرواز کند و در این خانه بنشیند!»... (ادامه این قصه جذاب: فرداشب ساعت 19) 🍉 2/6 📙 کتاب این هفته: 🖋 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️بانویی که دائماً درگیر به (ص) بود... 📹ببینید: صحبت های خانم نویسنده کتاب 📚روایتی داستانی از بانو (س) 📙 🖋 برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/127016 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabejamkaran
📚3. از شربتی که برای میهمان‌ها روی طاقچه گذاشته بودند، کمی در لیوان ریخت و به‌دست دخترک داد، با مزاح گفت: «خیلی کار کردی، خسته شدی، برو من تمامش می‌کنم.» و زیرلب گفت: «تو چه می‌دانی؟» به فرزندان خود اندیشید که یکی از آنها هم‌سن‎وسال همین دخترک بود، با گیس‌هایی بلند و وحشی. به یاد دیار خود افتاد که در صحرا می‌دویدند و یال‌هایشان را به باد می‌سپردند و یکدیگر را دنبال می‌کردند. درست مثل دخترکان زیبای این خانه، وقتی با یکدیگر جفت می‌شدند و بازی می‌کردند و از که زیرچشمی آنها را می‌پاییدند، می‌گفتند و می‌خندیدند و هرکدام برای خود شاهزاده‌ای با اسب سفید را تصور می‌کردند؛ هرچند که رنگ پوست خودشان به سیاهی می‌زد. گاه از جوانی سخن می‌گفتند که دل همه‌شان را برده بود و نه تنها دل آنها، که همۀ زنان و دختران بزرگان شهر هم شیدای او بودند. اما او بی‌تفاوت از کنار یک‌یکشان می‌گذشت و گویا خیال با هیچ زنی را نداشت. (ادامه این قصه جذاب: فرداشب ساعت 19) 🍉 3/6 📙 کتاب این هفته: 🖋 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
✅سوال مسابقه: ❓پدر ملکه در کجا کشته شده بود؟ 1️⃣ جنگ فجار 2️⃣ در راه تجارت 3️⃣ به دست قبایل مهاجم 4️⃣ به دست ابوسفیان 📙 🖋 📚 🎁 به قید قرعه به یکی از کسانی که پاسخ صحیح را ارسال کنند، یک جلد از آثار کتاب جمکران (به انتخاب برنده) اهدا خواهد شد. 📨فقط عدد گزینه صحیح را به شماره 30006313 پیامک کنید. ⏳مهلت پاسخ تا چهارشنبه 9 فروردین برای خرید کتاب اینجا رو کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/99379 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabejamkaran
📚4. دسته‌دسته ظرف‌های شسته‌شده را که دیگران در می‌شستند، به درون سرسرا حمل می‌کرد. خسته شده بود، اما جرئت فرار کردن از زیر کار را نداشت. می‌دانست که اگر این بار هم او را فراری از کار ببیند، حتماً عصبانی می‌شود و وادارش می‌کند که کار کرده را دوباره انجام دهد. چه‌بسا که صدای فریاد او را هم شنیده باشد، آنوقت آنقدر غرغر می‌کرد تا او را به گریه بیندازد. ظرف‌ها را از دست او می‌گرفت، در گنجه‌های بزرگ می‌چید و زیرلب آواز سواری را می‌خواند که در پی دلداده‌اش می‌آید. با بی‌پروایی و کمی هم بی‌ادبی، دست پر از ظرفش را کنار کشید تا دست‎های زن مسن خالی برگردند و صدای آوازش ناگهان قطع شود و او بخندد؛ خنده‌ای از سر ، و . با بی‌احتیاطی ظرفها را روی زمین رها کرد. خیره به او و رفتار کودکانه‎اش، فقط نگاه می‌کرد و می‎‌خواست بداند که با این کار چه قصدی داشته؛ شاید گله‌ای از او و یا اعتراضی از زندگی در این خانه داشت که آن گله و شکایت را مدتی بود در سینه‌اش نگه داشته و دیگر توان صبوری نبود... (ادامه این قصه جذاب: فرداشب ساعت 19) 🍉 4/6 📙 کتاب این هفته: 🖋 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
📚5. گفت: «چه خبر شده که ما از آن بی اطلاعیم؟ اگر نمیخواهی کار کنی، نکن. برو، من تمامش می‌کنم. اما این قیافه را هم به خودت نگیر که خیلی خیلی شده‌ای.» و بعد لب‌هایش را کج کرد و ادای او را درآورد و به‌شوخی خندید. ناخودآگاه آینه‌ای از جیب پیراهن بیرون آورد و خود را خوب برانداز کرد، می‌خواست قیافۀ به‌هم‌ریخته‌اش را سروسامانی دهد. نگران بود که نکند راست می‌گوید و او را زشت ببیند. به مجعدش که انگشت در آن فرو نمی‌رفت، دست کشید، صورتش را پاک کرد و آرزو کرد که رنگ سیاه پوستش به‌یکباره سفید شود و او بتواند آن را چون ماهتابی به تماشا بگذارد. اما خودش هم خوب می‌دانست که این آرزویی محال است و هرگز رنگ قهوه‌ای و سوختۀ او تغییر نمی‌کند. اگرچه این رنگ هم در نوع خود بی‌نظیر بود و چون بلوری قهوه‌ای، در نظر کسانی که زیبایی را خوب می‌شناختند و زبانش را می‌فهمیدند، ، و بود. زیرلب گفت: «راستش می‌ترسم که یک در این خانه حاکم بشود و را مجبور کند همۀ ما را بیرون بریزد.»... (ادامه این قصه جذاب: فرداشب ساعت 19) 🍉 5/6 📙 کتاب این هفته: 🖋 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
📚6. مسن لبخند زد و سر را که جلوی او پایین آمده بود تا ظرفها را زمین بگذارد، در آغوش گرفت، بوسید، لبخند زد و در خیالی دور غوطه‌ور شد. او ، و اینک خود را در همین خانه گذرانده بود. روزهای خوب، بد، تلخ و شیرین بسیاری را پشت سر گذارده بود. را خود به چشم دیده بود و نیز مرگ مادر و کشته شدن پدرش در جنگ ، جزو لاینفک خاطرات او از رنج‌های بودند و در عین حال صبوری و استقامت او را، که چون کوهی استوار مقابل مصائب می‌ایستاد، دیده و شنیده بود. این در کمال و چنان کاروان تجاری‌ای به راه انداخته بود که هیچکدام از مردان قدرتمند شهر نتوانسته بودند به آن وسعت در پیش بروند. بیشتر اهالی شهر را به کار گرفته بود و بدون اینکه خودش حتی یکبار با کاراون‌هایش همراه شود، چنان آن را مدیریت می‌کرد که کاروان‌هایش، هر بار با سودی بسیار به شهر بازمی‌گشتند. او این‌همه دارایی را نه به اتکای ارث و میراث، بلکه با استفاده از و خاصش در نحوۀ تجارت به دست آورده بود که در این زمینه، بود. کار را به جایی رسانده بود که از ، و و دربارۀ او داستان‌سرایی می‌کردند. و دختری جوان که در و بی‌نظیر و از نظر عقل و درایت، سرآمد همۀ زنان این شهر بود. ✅ ادامه این داستان جذاب رو در کتاب به قلم بخونید. 🍉 6/6 📙 کتاب این هفته: 🖋 برای تهیه کتاب اینجا رو کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/127016 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
🔆 روایت داستانی زندگی بانو خدیجه(س) از دوران جوانی و ماجرای ازدواج ایشان با پیامبر(ص) 📣 به چاپ دوم رسید. 🖋 برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 http://ketabejamkaran.ir/127016 📚 ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
🔺: (س) بدون آنکه چهره را ببیند عاشقش شده بود. نویسنده رمان از عاشقانه‌های حضرت خدیجه(س) و عشقی که قبل‌تر از دیدن حضرت محمد(ص) در دل حضرت خدیجه(س) وجود داشته و همین عاملی بوده که دست رد به سینه خواستگاران می‌زده است، می‌گوید. ادامه را اینجا http://fna.ir/3bqhnn بخوانید. 📙 🖋 📡 🔊 برای تهیه این مجموعه کلیک کنید👇 🔗http://ketabejamkaran.ir/127016 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabejamkaran
🔆زندگی حضرت خدیجه(س) در دوران جوانی و ماجرای ازدواج ایشان با پیامبر(ص) 📣 به چاپ سوم رسید. 🖋 برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 https://ketabejamkaran.ir/127016 📚 ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
🏴 اَلسَّلامُ عَلَيْكِ يا اُمَّ المُؤْمِنينَ یا خَدیجَةَ اَلکُبری(س) 🗓10 رمضان: وفات (س) 📚 📖پیامبر(ص) در پیشگاه خدیجه(س) نشست و چون روزهای نخست، دست او را در دست گرفته بود و عاشقانه می‌گریست. خدیجه(سها) با زحمت تلاش می‌کرد که اشک از چشم همسرش بزداید. نگاه آن دو در هم گره خورده بود. گویا هیچ‌کدام نمی‌خواستند، دل از یکدیگر بکنند و جدا شوند. پیامبر(ص) به سختی بغض خویش را فرو داد و گفت: «اندوه بر قلبم فشار می‌آورد همسرم! اگر می‌توانستم، درد تو را بر سینۀ خود می‌نشاندم و تقدیر را عوض می‌کردم، اما می‌دانی که من فقیری بیش نیستم و او غنی محض است. به یقین می‌دانم در رنج و اندوه تو خیری کثیر است و خداوند، بهتر از آنچه دیدی و شنیدی و داشتی، تو را مرحمت می‌فرماید. اما بر من سخت است این هجران که شما را عاشقم...» 📘 🖋 برای تهیه کتاب کلیک کنید👇 🔗https://ketabejamkaran.ir/127016 ✅ کانال رسمی کتاب جمکران: @ketabejamkaran