📚5. #صفورا گفت: «چه خبر شده که ما از آن بی اطلاعیم؟ اگر نمیخواهی کار کنی، نکن. برو، من تمامش میکنم. اما این قیافه را هم به خودت نگیر که خیلی خیلی #زشت شدهای.» و بعد لبهایش را کج کرد و ادای او را درآورد و بهشوخی خندید.
#دختر_جوان ناخودآگاه آینهای از جیب پیراهن بیرون آورد و خود را خوب برانداز کرد، میخواست قیافۀ بههمریختهاش را سروسامانی دهد. نگران بود که نکند #صفورا راست میگوید و #میسره او را زشت ببیند. به #موهای_سیاه مجعدش که انگشت در آن فرو نمیرفت، دست کشید، صورتش را پاک کرد و آرزو کرد که رنگ سیاه پوستش بهیکباره سفید شود و او بتواند آن را چون ماهتابی به تماشا بگذارد. اما خودش هم خوب میدانست که این آرزویی محال است و هرگز رنگ قهوهای و سوختۀ او تغییر نمیکند. اگرچه این رنگ هم در نوع خود بینظیر بود و چون بلوری قهوهای، در نظر کسانی که زیبایی را خوب میشناختند و زبانش را میفهمیدند، #زیبا، #وحشی و #بکر بود.
#دخترک زیرلب گفت: «راستش میترسم که یک #مرد در این خانه حاکم بشود و #بانو را مجبور کند همۀ ما را بیرون بریزد.»...
(ادامه این قصه جذاب: فرداشب ساعت 19)
🍉 #برشی_از_کتاب 5/6
📙 کتاب این هفته: #بانوی_عاشق
🖋 #اعظم_بروجردی
📘📘📘📘📘
♦️ #کتاب_هفته
✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران:
@ketabeJamkaran