eitaa logo
کتاب جمکران 📚
9.9هزار دنبال‌کننده
7.8هزار عکس
1.6هزار ویدیو
121 فایل
انتشارات کتاب جمکران دریچه‌ای رو به معرفت و آگاهی بزرگترین ناشر آثار مهدوی ناشر برگزیده کشور فروش کتاب و استعلام موجودی 📞02537842131 ارتباط با مدیرکانال 09055990313📱 🧔🏻 @ketabejamkaran_admin ⏰ ۸ الی ۱۵ 🏢قم، خیابان فاطمی، کوچه ۲۸، پلاک ۶
مشاهده در ایتا
دانلود
📚1. سیاه‌چرده و بانمک که کمی گونه‌هایش را سرخ کرده بود، با چشمانی زیبا که سفیدۀ آن سیاهی را پاره کرده، به بیرون جسته بود و به‌شدت خودنمایی می‌کرد، رخ در رخ ایستاده بود و فریاد می‌زد: «باز هم ؟» دخترک ، و بود. هر کاری را که به او می‌سپردند، برایش سنگین و طاقت‌فرسا بود و تلاش می‌کرد خود را از رنج آن خلاص کند و به‌کارهای دخترانۀ خویش برسد. بیشتر از هرچیزی از کارِ خانه رنج می‌برد؛ از رفت‌وروب و ظرفشویی بیزار بود؛ می‌توانست عمری را در آشپزخانه سر کند و غذاهای من‌درآوردی بپزد، اما دمی به تمیز کردن آشپزخانه نپردازد. گاهی پنهانی تمام مسئولیت خود را در قبال چند سکه از پول روزانه‌ای که از صاحب این خانه می‌گرفت، به دیگران واگذار می‌کرد و بیشتر به بازی و یا آراستن خود مشغول می‌شد. اما این بار مچ او را گرفته بود و حالا مجبور شده بود که همراه زنی مسن‌تر از اهل خانه ریخت‌وپاش سرسرای به آن بزرگی را که از مهمانی شب پیش به آن حال و روز افتاده بود، جمع کند؛ به همین دلیل با شنیدن این خبر که قرار بود بعدازظهر خواستگار دیگری بیاید، صدایش درآمده بود و فریادش به آسمان رسیده بود. صدای خروشان و زیبا که در دل خانه پیچید، دست بر دهان او گذاشت و او را به سکوت و آبروداری دعوت کرد... (ادامه این قصه جذاب: فرداشب ساعت 19) 🍉 1/6 📙 کتاب این هفته: 🖋 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
📚2. که هنوز شانزده‌سالگی را پشت‌سر نگذاشته بود، بقیۀ فریادش را بلعید و نگاهی به سرسرا انداخت که هنوز جارو نشده بود و ظرفهایی که هنوز سر جای خود نبودند. روی فرشها آثاری از چسبندگی شربت‌های ریخته‌شده دیده می‌شد، پشتی‌ها در جای‌جای سرسرا چون لاشه‌هایی بیجان افتاده بودند؛ گویا که میهمانان به جای تکیه‌زدن بر این بالش‌های نرم، آنها را به یکدیگر پرتاب کرده بودند. لبخند زد و گفت: «کارنکرده را نبرید به‌کار، چه خبر است؟ تو تازه از راه رسیدی، دیر آمدی و زود می‌خواهی بروی؟» و اندیشید که بسیار شده که این سرسرا، روزی سه یا چهار را هم میزبان بوده است. تا وقتی ملکۀ این خانه به مردی از مردان شهر و دیار خویش روی خوش نشان ندهد، آش همان آش و کاسه همان کاسه است. نگاهی از سر ترحم به دخترک انداخت که گوشه‌ای نشسته و زانوی غم در بغل گرفته بود و گفت: «دعا کن، دعا کن مرد رویاهای ملکۀ ما از راه برسد و او را از این چشم‌انتظاری درآورد، که راستش همۀ این خانه چشم انتظار اوست؛ تا وقتی که نیاید، وضع ما به همین آشفتگی است که می‌بینی.» دخترک آهسته گفت: «این همه مرد! اگر او واقعاً شوهر بخواهد، باید یکی را از میانشان انتخاب کند.» اشک چشمان درشت دخترک را با کنارۀ روسری‌اش گرفت و آرام گفت: «حق او خیلی بیشتر از این مردانی است که می‌آیند و می‌روند.» دخترک با کنایه گفت: «حتماً منتظر و زیباست که با از آن‌سوی آسمان پرواز کند و در این خانه بنشیند!»... (ادامه این قصه جذاب: فرداشب ساعت 19) 🍉 2/6 📙 کتاب این هفته: 🖋 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
📚3. از شربتی که برای میهمان‌ها روی طاقچه گذاشته بودند، کمی در لیوان ریخت و به‌دست دخترک داد، با مزاح گفت: «خیلی کار کردی، خسته شدی، برو من تمامش می‌کنم.» و زیرلب گفت: «تو چه می‌دانی؟» به فرزندان خود اندیشید که یکی از آنها هم‌سن‎وسال همین دخترک بود، با گیس‌هایی بلند و وحشی. به یاد دیار خود افتاد که در صحرا می‌دویدند و یال‌هایشان را به باد می‌سپردند و یکدیگر را دنبال می‌کردند. درست مثل دخترکان زیبای این خانه، وقتی با یکدیگر جفت می‌شدند و بازی می‌کردند و از که زیرچشمی آنها را می‌پاییدند، می‌گفتند و می‌خندیدند و هرکدام برای خود شاهزاده‌ای با اسب سفید را تصور می‌کردند؛ هرچند که رنگ پوست خودشان به سیاهی می‌زد. گاه از جوانی سخن می‌گفتند که دل همه‌شان را برده بود و نه تنها دل آنها، که همۀ زنان و دختران بزرگان شهر هم شیدای او بودند. اما او بی‌تفاوت از کنار یک‌یکشان می‌گذشت و گویا خیال با هیچ زنی را نداشت. (ادامه این قصه جذاب: فرداشب ساعت 19) 🍉 3/6 📙 کتاب این هفته: 🖋 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
📚4. دسته‌دسته ظرف‌های شسته‌شده را که دیگران در می‌شستند، به درون سرسرا حمل می‌کرد. خسته شده بود، اما جرئت فرار کردن از زیر کار را نداشت. می‌دانست که اگر این بار هم او را فراری از کار ببیند، حتماً عصبانی می‌شود و وادارش می‌کند که کار کرده را دوباره انجام دهد. چه‌بسا که صدای فریاد او را هم شنیده باشد، آنوقت آنقدر غرغر می‌کرد تا او را به گریه بیندازد. ظرف‌ها را از دست او می‌گرفت، در گنجه‌های بزرگ می‌چید و زیرلب آواز سواری را می‌خواند که در پی دلداده‌اش می‌آید. با بی‌پروایی و کمی هم بی‌ادبی، دست پر از ظرفش را کنار کشید تا دست‎های زن مسن خالی برگردند و صدای آوازش ناگهان قطع شود و او بخندد؛ خنده‌ای از سر ، و . با بی‌احتیاطی ظرفها را روی زمین رها کرد. خیره به او و رفتار کودکانه‎اش، فقط نگاه می‌کرد و می‎‌خواست بداند که با این کار چه قصدی داشته؛ شاید گله‌ای از او و یا اعتراضی از زندگی در این خانه داشت که آن گله و شکایت را مدتی بود در سینه‌اش نگه داشته و دیگر توان صبوری نبود... (ادامه این قصه جذاب: فرداشب ساعت 19) 🍉 4/6 📙 کتاب این هفته: 🖋 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran
📚5. گفت: «چه خبر شده که ما از آن بی اطلاعیم؟ اگر نمیخواهی کار کنی، نکن. برو، من تمامش می‌کنم. اما این قیافه را هم به خودت نگیر که خیلی خیلی شده‌ای.» و بعد لب‌هایش را کج کرد و ادای او را درآورد و به‌شوخی خندید. ناخودآگاه آینه‌ای از جیب پیراهن بیرون آورد و خود را خوب برانداز کرد، می‌خواست قیافۀ به‌هم‌ریخته‌اش را سروسامانی دهد. نگران بود که نکند راست می‌گوید و او را زشت ببیند. به مجعدش که انگشت در آن فرو نمی‌رفت، دست کشید، صورتش را پاک کرد و آرزو کرد که رنگ سیاه پوستش به‌یکباره سفید شود و او بتواند آن را چون ماهتابی به تماشا بگذارد. اما خودش هم خوب می‌دانست که این آرزویی محال است و هرگز رنگ قهوه‌ای و سوختۀ او تغییر نمی‌کند. اگرچه این رنگ هم در نوع خود بی‌نظیر بود و چون بلوری قهوه‌ای، در نظر کسانی که زیبایی را خوب می‌شناختند و زبانش را می‌فهمیدند، ، و بود. زیرلب گفت: «راستش می‌ترسم که یک در این خانه حاکم بشود و را مجبور کند همۀ ما را بیرون بریزد.»... (ادامه این قصه جذاب: فرداشب ساعت 19) 🍉 5/6 📙 کتاب این هفته: 🖋 📘📘📘📘📘 ♦️ ✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران: @ketabeJamkaran