📚3. #صفورا از شربتی که برای میهمانها روی طاقچه گذاشته بودند، کمی در لیوان ریخت و بهدست دخترک داد، با مزاح گفت: «خیلی کار کردی، خسته شدی، برو من تمامش میکنم.» و زیرلب گفت: «تو چه میدانی؟»
به فرزندان خود اندیشید که یکی از آنها همسنوسال همین دخترک بود، با گیسهایی بلند و وحشی. به یاد #اسب_های_وحشی دیار خود افتاد که در صحرا میدویدند و یالهایشان را به باد میسپردند و یکدیگر را دنبال میکردند. درست مثل دخترکان زیبای این خانه، وقتی با یکدیگر جفت میشدند و بازی میکردند و از #پسران_جوانی که زیرچشمی آنها را میپاییدند، میگفتند و میخندیدند و هرکدام برای خود شاهزادهای با اسب سفید را تصور میکردند؛ هرچند که رنگ پوست خودشان به سیاهی میزد. گاه از جوانی سخن میگفتند که دل همهشان را برده بود و نه تنها دل آنها، که همۀ زنان و دختران بزرگان شهر هم شیدای او بودند. اما او بیتفاوت از کنار یکیکشان میگذشت و گویا خیال #ازدواج با هیچ زنی را نداشت.
(ادامه این قصه جذاب: فرداشب ساعت 19)
🍉 #برشی_از_کتاب 3/6
📙 کتاب این هفته: #بانوی_عاشق
🖋 #اعظم_بروجردی
📘📘📘📘📘
♦️ #کتاب_هفته
✅ کانال رسمی انتشارات کتاب جمکران:
@ketabeJamkaran