─इई─इई 📚 ईइ═ईइ═ ﷽ 🌐 🌀 ◀️ قسمت: با اینکه وضع مالی‌اش چندان تعریفی نداشت کلا آدم دست و دلبازی بود. اهل پس‌انداز و این چیزها نبود، اصلا بهش فکر نمیکرد. موقع خرید اگر از کارت بانکی استفاده می‌کرد، رسید نمیگرفت برایش عجیب بود که ملت می‌ایستند تا رسید خریدشان را نگاه کنند. میخواست خانه را عوض کند ولی میگفت زیر بار قرض و وام نمیرم. به فکر افتاده بود پژویی را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی عوض کند. وقتی دید پولش نمیرسد بیخیال شد. محدودیت مالی نداشتم وقتی حقوق میگرفت مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزین برمیداشت و کارت را میداد به من، قبول نمی‌کردم ولی میگفت تو منی من تو فرقی نمیکند! البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم و دلم نمی‌آمد از پول او خرید کنم. از وضعیت حقوق سپاه خبر داشتم، از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز میکرد، بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت. خیلیها ایراد می‌گرفتند که به فکر جمع کردن نیست و شمّ اقتصادی ندارد. اما هیچوقت پیش نیامد به دلیل بی‌پولی به مشکل بخوریم. از وضعیت اقتصادی‌اش باخبر بودم؛ برای همین قید بعضی از تقاضاها را میزدم. برای جشن تولد و سالگرد ازدواج و اینها مراسم رسمی نمیگرفتیم اما بین خودمان شاد بودیم. سرمان میرفت هیئتمان نمیرفت: رایت العباس چیذر، دعای کمیل حاج منصور در شاه عبدالعظیم، غروب جمعه‌ها هم میرفتیم طرف خیابان پیروزی؛ هیئت گودال قتلگاه. حتی تنظیم میکردیم شبهای عید در هیئتی که برنامه دارد سالمان را تحویل کنیم. به غیر از روضه‌هایی که اتفاقی به تورمان می‌خورد این سه تا هیئت را مقید بودیم. حاج منصور ارضی را خیلی دوست داشت تا اسمش می‌آمد میگفت: اعلی الله مقامه و عظم شأنه. ردخور نداشت شبهای جمعه نرویم شاه عبدالعظیم (ع) برنامه ثابت و هفتگیمان بود. حاج منصور آنجا دو سه ساعت قبل از نماز صبح دعای کمیل می‌خواند. نماز صبح را می‌خواندیم و می‌رفتیم کله پاچه بخوریم، به قول خودش: بریم کلپچ بزنیم. تا قبل از ازدواج به کله پاچه لب نزده بودم؛ کل خانواده مینشستند و به به چه چه میکردند، فایده‌ای نداشت! دیگ کله پاچه را که بارمیگذاشتند عق میزدم و از بویش حالم بد میشد تا همه ظرفهایشان را نمیشستند به حالت طبیعی برنمیگشتم. دو سه هفته میرفتیم و فقط تماشایش میکردم، چنان با ولع و با انگشتانش نان ترید آبگوشت را به دهان میکشید که انگار از قحطی برگشته؛ با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم. مزه‌اش که رفت زیر زبانم، کله‌پاچه خور حرفه‌ای شدم. به هرکس میگفتم که کله‌پاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تا به حال نخورده‌ام باور نمی‌کرد. میگفتند: تو؟ تو با این همه ادا و اطوار؟! قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم... همه چیز باید تمیز میبود، سرم می‌رفت دهن زده کسی را نمیخوردم. بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمدحسین خیلی تغییر کردم، کله پاچه که به سبد غذاییم اضافه شد هیچ، دهنی او را هم میخوردم. اگر سردرد، مریض یا هر مشکلی داشتیم، معتقد بودیم برویم هیئت خوب میشویم. میگفت: میشه توشه تموم عمر و تموم سالت رو در هیئت ببندی. در محرم بعضی‌ها یک هیئت برود می‌گویند بس است ولی او از این هیأت بیرون می‌آمد می‌رفت هیأت بعدی. یک سال روز عاشورا از شدت عزاداری، چند بار آمپول دگزا زد. بهش می‌گفتم: این آمپولها ضرر دارد ولی خب کار خودش را می‌کرد. آخر سر که دیدم حریفش نیستم به پدر مادرم گفتم شما بهش بگید! ولی باز گوشش به این حرف‌ها بدهکار نبود. خیلی به هم ریخته میشد. ترجیح میدادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه؛ هم برای خودش بهتر بود هم بقیه. می‌دانستم دست خودش نیست. بیشتر وقتها با صورت زخم و زیلی بیرون می‌آمد. هر وقت روضه‌ها سنگین میشد دلم هوری میریخت دلشوره می‌افتاد به جانم که الان آن طرف خودش را می‌زند. معمولاً شالش را می‌انداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنی‌هایش را نبیند. مادرم میگفت: هر وقت از هیئت برمیگرده مثل گلیه که شکفته! داخل ماشین مداحی میگذاشت و با مداح همراهی می‌کرد. یک وقت‌هایی هم پشت فرمان سینه می‌زد. شیشه‌ها را می‌داد بالا صدای ضبط را هم زیاد میکرد؛ آنقدر که صدای زنگ گوشیمان را نمی‌شنیدیم. جزو آرزوهایش بود در خانه روضه هفتگی بگیریم. اما نمی‌شد چون خانه ما کوچک بود و وسایل زیاد. میگفت: دو برابره خونه تیر و تخته داریم! ⏯ادامه دارد... روایت زندگے بہ روایت همسر ✍ به قلم محمد علی جعفری 🆔 @ketabyarr ┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈