« پپسی » دستم را به سمت بطری پپسی می‌گیرم و به مسعود می‌گویم: «اون مواد سمّی رو رد کن بیاد.» نیشخندی می‌زند و نگاه تمسخرآمیزی تحویلم می‌دهد. به روی خودم نمی‌آورم. انگار که اصلا قیافه‌ مضحکش را ندیده‌ام. نه اینکه بخواهم خودم را بگیرم‌ها! نه! نه! اصلا از اول صبح که تصویر آن زن و آن گربه‌های در حالِ خوردن را دیده‌ام، حالم یک‌طوری شده! دائم یک چیزی مثل کک یا شپش یا نمی‌دانم چی...، در حال جویدن مغزم است. «اصلا مگه گوشت انسان چه طعمی داره؟! شاید تلخ! شاید گس! شاید هم مثل همین پپسی، شیرینه!» معده‌ام پشت حلقم چنبره می‌زند و بی‌امان به ته حلقم فشار می‌آورد. مسعود بطری پپسی را می‌آورد توی قاب چشمم و با لب‌های یک‌وری‌اش غرولند می‌کند که «اگه سمّیه پس چرا اینقد کوفت می‌کنی؟ یه کمم به اون معده وامونده‌ت رحم کن». پپسی را از لای دستش می‌قاپم و می‌ریزم توی لیوان کاغذی. تصویر قاپیدنِ گوشت‌ها توسط گربه‌ها جلوی چشمم رژه می‌رود. «گربه‌ها حسابی پروار و گوشتی شده‌اند از بسکه این مدت گوشتِ آدمیزاد خورده‌اند.» این را فقط ذهنِ کثیفِ من نمی‌سازد! زنِ غزّه‌ای هم، توی آن کلیپِ حال‌به‌هم‌زن، همین را می‌گفت. می‌گفت: «صدای غذاخوردنِ سگ‌ها و گربه‌ها را از بقایای خانواده‌ام، در خیابان می‌شنیدم.» و باز می‌گفت: «همین امروز وقتی خیابان را تمیز می‌کردیم، هنوز بقایای آن‌ها روی زمین مانده بود و گربه‌ها مشغولِ خوردن بودند و ما به دنبال آن‌ها می‌دویدیم تا بقایای عزیزانمان را از چنگشان در بیاوریم و با احترام دفنشان کنیم.» فکر خوردنِ گوشتِ بدنِ غزّه‌ای‌ها، تمام دل و روده‌ام را زیر و رو کرده. نصف لیوان پپسی را یک نفس می‌دهم بالا بلکه بشورد و ببرد و راحتم بکند. تا عمق شکمم می‌سوزد و بعد از چند ثانیه، صدای قارتِ آروغم، حالِ مسعود را هم، به‌هم می‌زند. @khatterevayat @mosvadde 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.