☘﷽ 〰〰〰〰〰 راستکی خواسته بودم ‌•‌⁠ ⁠ ⁠‿⁠ ⁠,⁠• صدای نفس‌هایش را از توی راهرو شنیدم. قبل از اینکه برسد در را برایش باز کردم. ساک‌ پارچه‌ای مشکی‌‌اش زودتر از خود بابا وارد خانه‌مان شد. پرده را کنار زدم. با اینکه پشت تلفن گفته بودم همه چیز داریم، اما باز هم دست پر آمده بود. هر چند گفته و نگفته‌ فرقی نمی‌کرد، هیچ وقت عادت نداشت جایی دست خالی برود. در را با پایم بستم و ساک‌ را یکدستی گرفتم. مچ دستم خم شد. ساک را روی زمین کشاندم تا توی آشپزخانه. _ دستتون درد نکنه بابا، گفتم آسانسور خرابه چطوری اینا رو چهار طبقه کشوندین آوردین بالا. خواستم بروم سمت‌شان که پایم به دسته ساک گیر کرد و نقش زمینش کرد. چند دانه انار افتادند بیرون و یکی‌شان ترک‌ برداشت. برداشتمش و با همان رفتم توی بغل بابا، با فاصله گرفتم تا لباسش اناری نشود. عطر همیشگی لباس‌هایش گرچه تند و تیز بود، اما دستم را کشید و بدون هماهنگی برد میان خاطراتِ کودکی‌ام. و همان‌جایی از خانه را نشانم داد که صبح قبل از جمع کردن رختخواب‌ها و پهن شدن بساط صبحانه، نگذاشته بودیم حتی بابا لباس‌های بیرونش را درآورد و همانطور نشانده بودیمش جلوی دوربین. می‌خواستیم نوبتی کنارش با همان لباس خادمی‌ عکس بگیریم. من را هم با لباس‌های شنبه یکشنبه و موهای نه چندان مرتب نشاندن توی بغلش. مابین عکس‌ها خمیازه می‌کشید، اما تا آخرش ماند و با هر هفت‌نفرمان عکس گرفت. این روزها من دیگر آن بچه کوچولوی توی عکس نیستم و پدرم هم به آن تصویرش شباهت‌ زیادی ندارد. موهای پرپشت مشکی‌اش حالا جایشان را با موی سفید متالیک عوض کرده. خطوط پیشانی و لبخندش عمیق‌تر شده. قدش کوتاهتر و شانه‌هایش افتاده‌تر بنظر می‌آید. روی مبل که نشست طبق معمول کنترل را دستش دادم. _ بد نیس باباجان که هر چند وقت یکبار ای تلویزیونو روشن کنی، سمت خدایی، شبکه قرآنی، بذار صدای قرآن و دعا توی خونت بپیچه. قوری و دم و دستگاه را آوردم روی اپن. چای به لیمو و بهارنارنج را برایش توی لیوان ریختم و نعلبکی هم گذاشتم. عرقِ سر و رویش را با دستمال یزدی پاک کرد و در میان گوش‌دادن به حرف‌های آقای ماندگاری لبخندی هم حواله من‌ کرد. _ چه بوبرنگی هم راه انداخته ته تغاری بابا. تازه یاد غذا افتادم و رفتم سراغش. زیر برنج را خاموش کردم. بعد نشستم و از توی کابینت ظرف‌ها را بیرون آوردم و چیدمشان توی سینی. دستم را از لبه اپن گرفتم و بلند شدم. دیدمش که روبرویم ایستاده. _ ببینم دستاتو، چند تا انگشتر داری؟ تعجب کردم، اما حرف گوش دادم و دستی که حلقه داشت را نشانش دادم. _ نه باباجان، اینا رو نمیگم که، عقیقی، فیروزه‌ای، شرف شمسی. سرم را مثل بچگی‌هایم کج کردم و گفتم: _ نگین‌ عقیق دارم، ولی هنوز قسمت نشده برم واسش رکاب بگیرم. دستش تمام مدت توی جیبش می‌گشت. لبخند که زد فهمیدم هر چه بوده پیدایش کرده. محتویاتش را توی دستم خالی کرد. انگشتر نقره مردانه‌ای بود با نگین عقیق. چشم‌هایم ناگهان پر شد از ستاره‌ها و قلب‌های کوچک و بزرگ که حسابی برق می‌زدند. دستم کردم، اندازه اندازه بود. _ از کجا می‌دونستین که من عقیق دوست دارم، که ندارم. _ نمی‌دونستم باباجان، یعنی شک داشتم. دیروز یکی از خادما اینو داد بهم، چون کوچیک و ظریف بود، همونجا نیت کردم هر کدوم‌ از دخترا امروز اولین نفر زنگ بزنه، همون صاحب انگشتره. توی دلم جشنی برپا شد. قاشق و چنگال‌ها را همانجا کنار سینی گذاشتم و رفتم و توی بغلش جا گرفتم. بابا هم سرم را با دو دستش جلو کشید و پیشانی‌ام را بوسید. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat