به نام خدا ❤️
وعده ما کربلا
امروز شرمندهشدم. سخنرانی ای که از تلویزیون شنیدم، دلم را تکان داد. نمیدانستم نباید دنبال طلبیده شدن باشم.
نباید بگویم امسال نشد، تا سال بعد ببینم قسمتم چه میشود!؟
چون حسین از یارانش نخواست که با او همراه شوند، تازه به پدری که پسرش اسیر شده بود گفت:
وظیفه از تو برداشته شد، تو سهمت را پرداخت کردی، برو.
امام حسین نباید بطلبد، ما باید طلب کنیم و بگوییم:
آقاجان شوق حضور در اربعین سال آینده را با بصیرتش نصیبمان کنید. ما باید بخواهیم.
پانوشت: توصیه شده از الان سهمی برای اربعین سال آینده کنار بگذارید و خودتان را مهیا کنید برای این سفر.
✍ #ملیحه_براتی
〰〰🏴
#خط_روایت
#اربعین
#طریق_الاقصی
〰〰🏴
@khatterevayat
۲
حالا دیگر کوچک نیستم، اما این حرفها برایم زیادی بزرگ است. این اتفاق من را یاد حرف روحانیای انداخت که بازیگرِ نقش روحانی بود. اینکه به عدد آدمهای روی زمین راه برای رسیدن به خدا هست.
مفهومش شاید همین باشد.
یکی با حرف و سخن درست جهاد میکند، یکی با اسحله در دست. یکی با زخم و جراحتی که تازه شکفته شده با خدا عشقبازی میکند و یکی با از دست دادن عزیرانش. نمیدانم ولی گمانم دشمن برای بار هزارم اشتباه کرده، آدمهای مقابلش، عقاید و افکارشان را نشناخته و خود شکست خوردهاش را پیروز میدان دانسته. تازه پیجرها همان روز حادثه هم پیغامشان را رساندند، فقط دشمن کر و کور بود، که نشنید و ندید.
نَصْرٌ مِّنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ وَبَشِّرِ الْمُؤْمِنِينَ
✍ #ملیحه_براتی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#نبرد_مرگ_و_زندگی
#طوفان_الاقصی
〰〰〰〰
@khatterevayat
به نام خدا ❤️
امام عليعليه السلام :
اِرحَم مَن دُونَكَ يَرحَمكَ مَن فَوقَكَ
با فرودست خود مهربان باش تا فرادستت با تو مهربان باشد
ميزان الحكمه ، ح ۶۹۶۰ .
دستی آمد. بلندش کرد و روی دوشش گذاشت. به سختی میتوانست نفس بکشد. فکر کرد پایش روی گلهای کف تونل سُر خورده و نقش زمین شده. مثل همان وقتهایی که واگن را هُل میداد و جلوی پایش را نمیدید و زمین میخورد. شقیقههایش تیر میکشید. نبض میزد. با چشمهای نیمهبازش از روی برانکارد به صورت آن مردی که کمکش کرده بود نگاه کرد. شناختش. مهندس عاقل بود.
همان سرکارگری که برای دامادی پسرش هفته پیش شیرینی آورده بود.
وقتی سوار آمبولانسش کردند، چهره هانیه چهارساله از مقابل چشمهایش کنار نمیرفت. حسابی شیرین زبان شده بود.
وقتی میرفت خانه و طبق معمول دست و پاهایش را توی تشت خیس میکرد، میآمد تماشا.
_ باباجونم با شاپوی من بشور چشاتو نسوزه.
او هم سنگ پا را میکشید روی دستهای زبرش تا نرم شود و صورت دخترکش را نخراشد.
ماسک اکسیژن روی صورتش گذاشتند. سینهاش با ضرب بالا رفت تا هوا را جانانه ببلعد. مثل زمانهایی که سرش را از خاکی که با بریکت تراشیده میشد و با فشار توی صورتش میخورد کنار میکشید تا از میان نم چوبها هوا را در ریههایش ذخیره کند.
آیفون که نصب شد، همینکه در آن عمق از زمین صدایشان به جایی میرسید برایشان غنیمت بود.
هیچکس این سبک زندگی را نمیفهمد، جز همان کارگران شریفی که نان بچههایشان را از میان دیوارهای سست و نمور تونل استخراج میکنند.
✍ #ملیحه_براتی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#بابا_جان_داد
#طبس
〰〰〰〰
@khatterevayat
به نام خدا ❤️
پیامبر درونی
بغضِ تا بیخ گلو آمدهام را قورت میدهم. اشکهای داغ و سوزانم را پاک میکنم. اینبار نمیخواهم ابتلایم را با کسی شریک شوم. نمیخواهم استوریهای جگرسوز منتشر کنم.
دلم خون است، باشد. کارهای روی زمین مانده زیادست. نشستن و از پای افتادن به درد این شرایط نمیخورد.
آدم ترسیده و مضطرب کار را بیشتر خراب میکند.
آدم مضطر اما خوب است. کسی که تنها مقابل خدایش ایستاده. هیچ تکیهگاهی ندارد. همان که آداب بندگی را خوب بلد است و در خلوتش فریاد میزند:
_ اَمَّن یُّجیبُ المُضطَرَّ اِذا دَعاهُ وَ یَکشِفُ السُّوءَ؛ یا [کیست] آنکه درمانده را هنگامی که وى را میخواند، اجابت کند و گرفتارى را برطرف گرداند؟
آن وقت دست به زانویش میگیرد و مثال پیامبری در میان قومش، شهادتین را در کلام و در عمل اقامه میکند.
✍ #ملیحه_براتی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_پیروز_است
#سید_حسن_نصرالله
〰〰〰〰
@khatterevayat
به نام خدا ❤️
افکارِ پوشالی
ساعت نه و نیم صبح بود. مشغول خرید بودم.
بنظرم آمد برای این ساعت خیابان و کوچهها زیادی خلوتند.
فروشنده خانمی که وارد مغازهاش شدم دلیلش را ترس از جنگ میدانست.
اینکه نکند اسرائیل جواب کوبندهتری بدهد و ما نتوانیم مقاومت کنیم.
مشمای خرید را دستم داد.
_ دو تا پسرعمو اون طرف دنیا افتادن به جون هم، اون وقت ما میریم بیخودی خودمونو قاطی میکنیم.
نگاهش میکنم. حرفی که میزند برق چشمهایش را لحظهای میگیرد.
_ مردم ما خیلی چیزا رو تو این چند ساله تحمل کردن، دیگه ظرفیت جنگ ندارن.
همزمان با کشیدن کارت ادامه میدهد:
_ ترسم داره خداییش، خیلی هم ترس داره.
توی ذهنم دنبال جواب میگردم:
_ آدما سعی میکنن تو حاشیه امن و بدون اطلاع از عمق جریانات بمونن، اینجوری هر اتفاقی میتونه اونا رو به هم بریزه، چه اون اتفاق جنگ باشه چه حوادث طبیعی.
لبخند نصفه و نیمه روی لبهایش میماسد.
_ نود و پنج درصد مردم مخالف این حملات هستند. موافقا انگشت شمارن.
با شنیدن این جمله آخر یاد انتخابات ریاست جمهوریِ چند ماه پیش افتادم. با خودم زیر لب گفتم:
_ این حرف مردم ما نیست. مال شبکههای ماهوارهایه.
یادم آمد از آن روزهایی که شبکههای معاند توی پیشبینی آمار رأی دهندگان پنج درصد را اعلام کرده بودند.
تا خانه رسیدم حرفهای آن زن مثل لشگر مورچهها توی ذهنم رژه میرفت. تلویزیون را که روشن کردم و شادی مردم از وعده صادق دو را دیدم صف افکارم سر و شکل دیگری گرفت.
لبخندی میان لبهایم شکفت. با شعری که میخواندند همراه شدم.
گفته بودیم انتقامی سخت/ از تبارِ فرار میگیریم.
دشمن ماست اهلِ لاف و خلاف/ ما ولی مَرد شور و شمشیریم
خون مظلوم نوحه میخواند/ نقشۀ انتقام در دست است
طی شده دوره بزن در رو/ کوچۀ الفرار بنبست است.
✍ #ملیحه_براتی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#وعده_صادق
〰〰〰〰
@khatterevayat
به نام خدا ❤️
زهی خیال باطل
رفتم از توی انباری چیزی بردارم که دیدمش. مثل طنابی ضخیم و پیچ خورده، به دیوار چسبیده بود.
با داد و فریاد همه را باخبر کردم.
دویدند و با بیل رفتند سراغش. موقع کشتنش من آنجا نبودم ولی میگفتند که ابتدا یک ضربه به سرش زدند و بعد او را از وسط به دو نیم کردند.
جایی خواندم که اگر سر مار را از تنش جدا کنی به زندگیاش خاتمه دادهای و او دیگر هیچ خطری ندارد.
امروز اما کلیپی دیدم از ماری که سرش قطع شده بود و در همان وضعیت شدیدا تکان میخورد و میخواست حمله کند.
با شنیدن خبر شهادت یحیی سنوار لحظهای در ذهنم تصور کردم که نکند کار حزب الله تمام است. نکند دشمن مشترکمان دارد به پیروزی نزدیک میشود.
تا اینکه این آیه و تفسیرش را از زبان رهبرمان شنیدم و بسیار تسکین پیدا کردم.
رژیم صهیونسیتی لبریز از کینه و غیظ است. دارد میمیرد از این خشم. این آیه صراحتا جوابشان را میدهد که:
هَا أَنْتُمْ أُولَاءِ تُحِبُّونَهُمْ وَلَا يُحِبُّونَكُمْ وَتُؤْمِنُونَ بِالْكِتَابِ كُلِّهِ وَإِذَا لَقُوكُمْ قَالُوا آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْا عَضُّوا عَلَيْكُمُ الْأَنَامِلَ مِنَ الْغَيْظِ ۚ قُلْ مُوتُوا بِغَيْظِكُمْ ۗ إِنَّ اللَّهَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ
هان! (اى مسلمانان!) اين شماييد كه آنان را دوست مىداريد، ولى آنها شما را دوست نمىدارند، در حالى كه شما به همهى كتابها (ى آسمانى) ايمان داريد (ولى آنها به كتاب شما ايمان نمىآورند.) و هرگاه با شما ديدار كنند (منافقانه) مىگويند: ما ايمان آورديم و چون (با هم) خلوت كنند، از شدّت خشم بر شما، سر انگشتان خود را مىگزند. بگو: به خشمتان بميريد، همانا خداوند به درون سينهها آگاه است.
حالا در این جنگ مقاومت، نبرد انسانها با ماری عظیم الجثه ست که بعد از سالها، نبرد به جایی رسیده که سر مار شدیداً زخمی شده و چیزی نمانده تا از تنش جدا شود.
مار ترسیده و سعی دارد با زخمی کردن آدم های بیشتری خودش را نجات دهد. در صورتی که این یک خیال پوچ است. او از ضربه ای که به سرش خورده دچار توهم شده، که خودش را پیروز میدان میداند. بگذاریم در خیالِ خام خود بماند. ما که میدانیم و باور داریم که نابودیاش نزدیک است.
یحیی سنوار با شهادت شجاعانهاش نشان داد که رفتنی در کار نیست. او حالا فراتر از زمان و مکان حرکت میکند و حمایتش از نیروهای مقاومت را کنار نمیگذارد. اسرائیل باید از نیروهای نامرئی مبارز بیشتر بترسد. چون دیگر تانک و پهباد و موشک برای نبرد به کارش نمیآید.
✍ #ملیحه_براتی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حماس_زنده_است
#یحیی_السنوار
〰〰〰〰
@khatterevayat
به نام خدا ❤️
جیردوی اعظم
صفحه منچ را گذاشتم وسط. داشتم مهرهها را تقسیم میکردم که پسرِ خاله افسانه آمد. دستش را گذاشت روی صفحه و با قلدری گفت:
_ اگه بازیم ندین نمیذارم بازی کنین.
دستم را به کمر زدم و توی چشمهایش نگاه کردم.
_ تو اصلا بازی بلد نیستی.
لبهایش مثل عسل بدون موم شره کرد.
_ خیلی هم بلدم، چی فکر کردی.
دلمان نمیخواست، ولی چارهای نداشتیم، بازیاش نمیدادیم، میرفت و خاله را میآورد پادرمیانی.
حالا هر کداممان تبدیل به چهارچشم شدیم تا نگذاریم کلک بزند.
دستش را آورد و تاس را انداخت.
تاس قل خورد و رفت کنار گلدان.
دوید. دویدیم. قبل از رسیدنمان تاس را چرخاند.
_ شیش شیش آوردم، ایول
چشمهای چهارتاییمان هشت تا شد.
_ ما دیدیم تاس و چرخوندی.
زیر بار نرفت. بازی را ادامه دادیم. خودمان میخواستیم پوز این جیردو را به خاک بمالیم.
حالا تمام مهرههایش توی بازی بودند و او سرخوشانه جلو میرفت. شش اول را که آورد خندید. دهنش را کج کرد برایمان.
شش دوم را که دید، رنگش پرید. چشمهایش مثل ژلهای نیمبند لرزید.
تاس را میان مشتش گرفت و انداخت. تاس قل خورد و وقتی ایستاد سومین بار هم شش آمد. دستش را محکم زد به صفحه بازی. همه مهرهها نقش زمین شدند.
_ اصلنم قبول نیست. من با شما جیردوا بازی نمیکنم.
از رفتنش خوشحال شدیم.
رسم بازی را بلد نبود.
توی گوگل سرچ کردم، تقلبهای نتانیاهو.
بگذارید نگویم برایتان، فقط همین را بگویم که او دست پسرخاله من را هم از پشت بسته است. بنظرم بهتر است به او لقب جیردویِ اعظم را بدهیم و از بازی بندازیمش بیرون، نظرتان؟
پانوشت: جیردو در لهجه مشهدی همان متقلب است.
✍ #ملیحه_براتی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حماس_زنده_است
#یحیی_السنوار
〰〰〰〰
@khatterevayat
به نام خدا ❤️
پیشگامان شهید
جملات شهید صفیالدین کنار تصویرش، توی ذهنم رژه میروند. مثل جملهای که در مراسم تشییع پیکر یکی از فرماندهان حزب الله گفت:
_ دشمن باید خود را برای گریه و زاری آماده کند.
شهادت سیدهاشم صفیالدین گرچه غم روی دلمان را بزرگتر و سنگینتر کرد، اما باعث شد دنیای پیرامونمان را با وضوح و شفافیت بیشتری ببینیم.
بیاعتنایی و خنثی بودن از بیماریهای قرن است. این که ما اشکی داریم که بر مظلومیت زنان و کودکان فلسطینی و شهدای مقاومت میریزیم، یعنی الحمدالله هنوز مبتلا نشدهایم.
این را هم خوب میدانیم که خونهای بر زمین ریخته شده پاک نمیشود، جز با نابودی کامل اسرائیل.
مقاومت لطیف است، ناجوانمرد نیست، این را نه فقط با کلام بلکه با تصاویر نشان جهان دادند. ابزار برای نشان دادن این قدرت و مقاومت بر علیه دژخیمان زمانه متغیر است، گاهی اسلحه و بمب و موشکست، گاهی کلام و قلم.
در این لحظات سرنوشتساز میشود پشت سر رهبران شهید مقاومت پیش رفت، در حالیکه شعارمان همان کلام شهید صفیالدین باشد.
_ دشمن باید خود را برای گریه و زاری آماده کند.
پانوشت: شعار نابودی اسرائیل از زبان کودکان، زنان و مردان امت اسلامی از سرتاسر جهان شنیده میشود.
این نیروی عظیم میتواند قدرت پوشالی صهیونیست را در هم بشکند.
پانوشت ۲: نمیتوانیم به اسرائیل قول بدهیم که مجال گریه و زاری پیدا کند، چون ما امتی نیستیم که زیر قولش بزند.
✍#ملیحه_براتی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#سید_حسن_نصرالله
〰〰〰〰
@khatterevayat
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
پُز دانی (✿^‿^)
از همان جنینی آویزانش بودم. از زمانی که فرمانده پایگاه بسیج بود و من در دلش بودم و او مجبور بود همهجا من را با خودش ببرد.
از آن زمانی که این را فهمیدم، هر وقت توی بسیج میپرسیدند چقدر سابقه داری میگفتم به اندازه تمام عمرم تا الان.
از همان وقتی که در شکم مادرم بودم مُهر بسیجی بودنم را زدند و پایش را امضا کردند.
خادم حرم امام رضا که شد هنوز مدرسه نمیرفتم.
کشیک شب بود و من با اینکه خیلی کوچک نبودم، اما با بهانه گیری هایم هر بار که میخواست برود پا زمین میکوبیدم و گریه سر میدادم.
او هم متوسل میشد به وعده وعیدها تا دست از سرش بردارم.
صبح اما هنوز چشم باز نکرده، کادویی، خوراکیای کنار سرم بود که صبحانه نخورده شارژم میکرد. خیلی از اسباببازیهایم را از همان روزها داشتم.
اسباببازیهایی که بوی عطر میداد، چون مادرم آنها را از مغازههای کنار حرم خریده بود. وقتی هنوز نفسش جا نیامده و خستگی از جسمش رها نشده بود. دست روی سر و صورتم میکشید. چشمهایم را بسته نگهمیداشتمتا ادامه دهد. زیر چشمی انگشتهایش را میدیدم که رد پلاستیکها و ساک خوراکیها هنوز رویش مانده و جایش کبود شده بود.
روز اول مدرسه، صبح زود دوربین به دست همراهم آمد. وقتی هیچ کدام از سه تا خواهرها و برادرهایم عکس کلاس اولی نداشتند، من هر چی دلتان بخواهد گرفتم.
آن صحنه را خوب بخاطر دارم که روی میز معلم نشسته بود و بچهها وقتی میآمدند سلام خانم معلم میگفتند. مامان هم گرچه فهمیده بود او را با معلم اشتباه گرفتهاند اما باز هم با همهشان احوالپرسی میکرد و بدون اینکه بینشان فرق بگذارد، با لبخندی تحویلشان میگرفت.
آنجا و وقتی بچههای معلمها را میدیدم که مرتب خوراکی بهشان میدهند و با وجود اینکه آنچنان بامزه و زیبا نیستند، اما همه برای اینکه کنارشان بنشینند لهله میزنند، بدم نیامد که کاش مادرم معلممان هم بود.
وقتی بزرگتر شدم فهمیدم مدیر گرچه خیلی دیده نمیشود، اما همه کارها باید زیر نظر او انجام شود. اگر مادرم مدیر هم بود خیلی خوب میشد، آن وقت میتوانستم همه کار انجام دهم و هیچکس با من کاری نداشته باشد.
گذشت و گذشت و گذشت تا همین یک ماه پیش که شهادت حضرت زهرا بود سخنرانیای شنیدم و فهمیدم چرا همه این سالها دوست داشتم مادرم خاصتر و بهتر از همه مادرها باشد، تا با وجودش به همه فخر بفروشم.
حالا دیگر میدانستم که ما همه فرزند یک مادریم، آن هم مادری که اینقدر خوبی دارد که تمام عمرمان باید بدویم تا بتوانیم به او برسیم.
انگار مادرهای ما این را پیش پیش میدانستند که مادریها کردند. کی و کجا این را یاد گرفته بودند نمیدانم، نفهمیدم. اینکه همهشان عمرشان را بگذارند تا به همان جایگاهی که مادر همهمان زهرا از ابتدای خلقتش داشت برسند. مادری که لنگهاش را هر چه بگردیم نمیتوانیم در دو جهان پیدایش کنیم.
پانوشت: دلم نیامد بازنویسیاش کنم.
✍🏻 #ملیحه_براتی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#روز_مادر
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
حقِ انگشتر
زینب بود که صدایتان زد:
_ حاج قاسم، حاج قاسم.
برایش راه باز کردید، برای دختری که گمان نمیکرد در آن شلوغی جمعیت بتواند شما را ببیند.
زینبی که موقع ابراز قدردانی، نگاهش به انگشتر توی دستتان که میافتد، میگوید:
_ میشه این انگشترتونو به من بدین.
شما سرتان را پایین انداختید. انگشتر را از توی دستتان درآوردید و سمت زینب گرفتید.
_ به شرطی این انگشتر رو بهت میدم که حقشو ادا کنی، گفتی که از مشهد اومدی.
شرطش اینکه بری پیش امام رضا و شهادت منو ازشون بخوای.
زینب انگشتر را گرفت. لحظهای اما پشیمان شد. دوید تا خودش را به شما برساند.
_ من انگشترتونو نمیخوام، شما باید بمونید، باید علم مقاومت رو سرافراز نگه دارید. باید فلسطین رو به پیروزی برسونید.
آن روزها گذشت، تا اینکه شما برای دیدار خانوادههای شهدای مدافع حرم به مشهد رفتید.
زمان زیادی از آمدنتان به خانه شهید محرابی نگذشته بود که زینب از شما خواست به اتاقش بروید.
عکس شهید حاج عماد و شهید جهاد مغنیه را داد تا برایش امضا کنید. به گفته زینب، نگذاشتید هیچکس آنجا بماند. بعد با حسرت نام شهدا را تکرار کردید و پشت عکس برای زینب و خواهرش فاطمه یادگاری نوشتید.
_ راستی زینب فراموش نکنیا.
روز عرفه شهادت من رو از امام رضا بخواه.
زینب سرش را پایین انداخت.
_ اما حاج قاسم شما باید بمونید، شما پدر بچههای مدافع حرم هستید.
چشمهایتان بارانی شد.
_ دیگه روی دیدن بچههای کوچیک شهدا رو ندارم.
زینب گفت، شما تا وقتی سوار ماشین شدید، بارها این حرفتان را تکرار کردید.
_ زینب، فاطمه برای شهادت من دعا کنیدا، نشه که از قافله شهدا جا بمونم.
✍ #ملیحه_براتی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#شهید_سلیمانی
🔻روایتهای خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
#قهرمان
راستکی خواسته بودم • ‿ ,•
صدای نفسهایش را از توی راهرو شنیدم. قبل از اینکه برسد در را برایش باز کردم. ساک پارچهای مشکیاش زودتر از خود بابا وارد خانهمان شد.
پرده را کنار زدم. با اینکه پشت تلفن گفته بودم همه چیز داریم، اما باز هم دست پر آمده بود. هر چند گفته و نگفته فرقی نمیکرد، هیچ وقت عادت نداشت جایی دست خالی برود.
در را با پایم بستم و ساک را یکدستی گرفتم. مچ دستم خم شد. ساک را روی زمین کشاندم تا توی آشپزخانه.
_ دستتون درد نکنه بابا، گفتم آسانسور خرابه چطوری اینا رو چهار طبقه کشوندین آوردین بالا.
خواستم بروم سمتشان که پایم به دسته ساک گیر کرد و نقش زمینش کرد. چند دانه انار افتادند بیرون و یکیشان ترک برداشت.
برداشتمش و با همان رفتم توی بغل بابا، با فاصله گرفتم تا لباسش اناری نشود. عطر همیشگی لباسهایش گرچه تند و تیز بود، اما دستم را کشید و بدون هماهنگی برد میان خاطراتِ کودکیام.
و همانجایی از خانه را نشانم داد که صبح قبل از جمع کردن رختخوابها و پهن شدن بساط صبحانه، نگذاشته بودیم حتی بابا لباسهای بیرونش را درآورد و همانطور نشانده بودیمش جلوی دوربین. میخواستیم نوبتی کنارش با همان لباس خادمی عکس بگیریم. من را هم با لباسهای شنبه یکشنبه و موهای نه چندان مرتب نشاندن توی بغلش. مابین عکسها خمیازه میکشید، اما تا آخرش ماند و با هر هفتنفرمان عکس گرفت.
این روزها من دیگر آن بچه کوچولوی توی عکس نیستم و پدرم هم به آن تصویرش شباهت زیادی ندارد. موهای پرپشت مشکیاش حالا جایشان را با موی سفید متالیک عوض کرده. خطوط پیشانی و لبخندش عمیقتر شده. قدش کوتاهتر و شانههایش افتادهتر بنظر میآید.
روی مبل که نشست طبق معمول کنترل را دستش دادم.
_ بد نیس باباجان که هر چند وقت یکبار ای تلویزیونو روشن کنی، سمت خدایی، شبکه قرآنی، بذار صدای قرآن و دعا توی خونت بپیچه.
قوری و دم و دستگاه را آوردم روی اپن.
چای به لیمو و بهارنارنج را برایش توی لیوان ریختم و نعلبکی هم گذاشتم.
عرقِ سر و رویش را با دستمال یزدی پاک کرد و در میان گوشدادن به حرفهای آقای ماندگاری لبخندی هم حواله من کرد.
_ چه بوبرنگی هم راه انداخته ته تغاری بابا.
تازه یاد غذا افتادم و رفتم سراغش. زیر برنج را خاموش کردم.
بعد نشستم و از توی کابینت ظرفها را بیرون آوردم و چیدمشان توی سینی.
دستم را از لبه اپن گرفتم و بلند شدم. دیدمش که روبرویم ایستاده.
_ ببینم دستاتو، چند تا انگشتر داری؟
تعجب کردم، اما حرف گوش دادم و دستی که حلقه داشت را نشانش دادم.
_ نه باباجان، اینا رو نمیگم که، عقیقی، فیروزهای، شرف شمسی.
سرم را مثل بچگیهایم کج کردم و گفتم:
_ نگین عقیق دارم، ولی هنوز قسمت نشده برم واسش رکاب بگیرم.
دستش تمام مدت توی جیبش میگشت.
لبخند که زد فهمیدم هر چه بوده پیدایش کرده. محتویاتش را توی دستم خالی کرد. انگشتر نقره مردانهای بود با نگین عقیق.
چشمهایم ناگهان پر شد از ستارهها و قلبهای کوچک و بزرگ که حسابی برق میزدند. دستم کردم، اندازه اندازه بود.
_ از کجا میدونستین که من عقیق دوست دارم، که ندارم.
_ نمیدونستم باباجان، یعنی شک داشتم.
دیروز یکی از خادما اینو داد بهم، چون کوچیک و ظریف بود، همونجا نیت کردم هر کدوم از دخترا امروز اولین نفر زنگ بزنه، همون صاحب انگشتره.
توی دلم جشنی برپا شد.
قاشق و چنگالها را همانجا کنار سینی گذاشتم و رفتم و توی بغلش جا گرفتم. بابا هم سرم را با دو دستش جلو کشید و پیشانیام را بوسید.
✍ #ملیحه_براتی
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#مولا_علی_علیهالسلام
#روز_پدر
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
📜﷽
〰〰〰〰〰
#برگی_از_تاریخ
الگوی بیتکرار
وقتی به بازار خرمافروشها سرکشی کرد، دختر بچهای مقابل نگاهش آمد که دستهای کوچکش را روی هم میکشید. روسری و لبهایش را نوبتی به دندان میگرفت. اشکهایش با فاصله روی زمین میریختند.
مرد دلیل گریهاش را پرسید:
_ اربابم یک درهم داده بود تا خرما بخرم، از خرمایی که بردم خوشش نیامد. حالا این مغازهدار پس نمیگیرد.
مرد راه افتاد و دختر هم پشت سرش. کاسب با عصبانیت دستش را توی هوا چرخاند و محکم بر سینه مرد زد تا او را از مغازهاش دور کند.
_ به خودش هم گفته بودم که خرما را پس نمیگیرم.
آنهایی که نظارهگر بودند، مغازهدار را سرزنش کردند که این چه طرز برخورد با این شخص است.
کاسب مرد را که شناخت، رنگش پرید و نگاهش لرزان شد.
مرد نگذاشت حرفها ادامه پیدا کند. رو کرد به مغازهدار و گفت:
_ خرما را پس بگیر و پولش را برگردان تا این دختر هم بتواند برگردد خانه.
کاسب پول را پس داد و به مرد گفت:
_ چه کنم تا من را ببخشید یا امیرالمومنین؟
جوابی که شنید این بود: راه و روش و اخلاقت را اصلاح کن.
✍ #ملیحه_براتی
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#مولا_علی_علیهالسلام
#روز_پدر
🔻روایتهای خود در مورد پیشرفت ایران اسلامی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat