eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
652 عکس
99 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
به نام خدا ❤️ ماسک لبخند از بچگی وقتی گریه می کردم اشکم بند نمی آمد. همه می گفتند: « دختر آخه تو این همه اشکو از کجا میاری. » چشم هایم درد می گرفت، نفسم تنگ می شد اما خیلی وقت ها این اشک ها به کارم می آمد، خصوصا موقع گرفتن چیزی که می خواستم و بهم نمی دادند، یا اینکه مقصر بودم و می خواستم زیر کاری که کرده بودم بزنم تا دعوایم نکنند. الان هم گاهی آنطور بی طاقت می شوم و اشک هایم بی وقفه شروع می کند به باریدن، دست خودم نیست. اشک ها کاری به شرایط ندارند، گاهی بدجور از کنترلم خارج می شوند. توی صف نماز نشسته ام. سَرَم را به دور و اطراف می چرخانم تا آمار بچه ها را در بیاورم. ساک را می کشم کنار تا خانمی کنارم بنشیند و صف را تکمیل کند. چادر رنگی ام را در می آورم و می اندازمش روی سرم. بچه غولی که از صبح چنگ انداخته بود بیخ گلویم آرام می گیرد و سر جایش می نشیند. نفس عمیقی می کشم تا هوای آنجا را با ریه هایم ببلعم برای وقت هایی که لازم شان دارم. به مادربزرگ ها یک طور دیگری نگاه می کنم. دلم آغوش گرم و مهربان شان را می خواهد، آروم باش مادر گفتن هایشان. دست روی صورتم می کشم و صلوات می فرستم. صدای الله اکبر را که می شنوم تازه متوجه می شوم که باید بایستم و قامت ببندم. تسبیحات را که می گویم قطره اشکی بی اجازه راه می گیرد و روی چادرم سُر می خورد. هیچ وقت این جمعیت را اینقدر ساکت ندیده بودم، همیشه مابین نماز یکی داشت با بغل دستی اش صحبت می کرد. موضوع حرف هایشان اکثر اوقات گلایه بود، بعضی وقت ها از شوهر و بچه هایشان، و بیشتر اوقات از گرانی ها و اوضاع دولت. آدم ها توی مسجد حرمت نگه می دارند و هر حرفی را نمی زنند اما در صف نان و توی سوپری و قصابی دیگر لحن ها رنگ و روی دیگری می گیرد. دلشان پر است و حق هم دارند. گرانی ها خیلی ها را شرمنده خانواده هایشان کرده است. خانم ها یکی یکی از همان جلوی صف بلند می شوند. لحظه ای به خودم می آیم. « پاشو دیگه دختر زود باش » دستم را داخل ساک می برم. سه طرف ظرف شکلات را باز می کنم. چند تا برمی دارم. درش دستم را خراش می دهد. دردم می آید. در نطفه خفه اش می کنم. شکلات ها را جلوی دو تا دختری میگیرم که کنار مادرشان نشسته اند و دارند بازی می کنند. ریز می خندند و یکی یک دانه بر می دارند. بلند که می شوم چادرم را تا کنم، سرم گیج می رود. نوک انگشتان دستم هنوز سرد است. توی مسجد دور می زنم تا بچه ها را پیدا کنم. دختری می بینم. رحل قرآنی گذاشته جلویش و با انگشتی که لاک آبی از کناره های ناخنش بیرون زده خط می برد. نیم خیز می شوم سمتش و چند تا شکلات میگیرم روبرویش، بر می گردد و با چشم های کشیده اش نگاهم می کند. لبخند می زنم. بلند که می شوم صدای زنی را می شنوم که تشکر می کند. لبخندی کمرنگ تحویلش می دهم. سرم را پایین می اندازم و اشک رسیده به گوشه چشمم را پاک می کنم. دختری گوشه چادرم را تکان می دهد: « خاله میشه یه شکلاتم واسه داداشم بدی. » دستم را پر شکلات می کنم و میگیرم نزدیکش: « هر چند‌ تا دوست داری بردار. » به عکس روی شکلات ها نگاه می کند و سه تایشان را برمی دارد. » مادرشان سرش را بر می گرداند سمتم، تسبیح با دستش می آید بالا و به دختر اشاره می کند و بلافاصله صدایش می کند. نامش ریحانه است. بدو می رود و کنار مادرش می نشیند. نگاهی به ساعت موبایلم می اندازم. یاد غذای روی گاز می افتم. از آسانسور که پیاده می شوم کلاه آفتابی را می گذارم روی سرم. توی مسیر خانه بچه مدرسه ای ها را می بینم. به همه شان یکی یک دانه شکلات می دهم. دختری روی موتور نشسته و نگاهم می کند. شکلات را که می دهم دستش صدای مردانه ای از دورتر می شنوم که تشکر می کند. نمی ایستم. کلاهم را می کشم جلوتر. اشک توی چشم هایم حلقه زده. سه چهار تا خانم با بچه های کوچک شان می آیند سمت پیاده‌ رو، قدشان از قبلی ها کوتاه تر است، جلویشان می نشینم. نوبتی شکلات برمی دارند. کنار لب هایم را می کشم بالا. چشم هایم دارند برق می زنند. چند تایی از شکلات ها باقی مانده. دیگر وقت ندارم یا شاید طاقت ماندن در میان جمع را ندادم، نمی دانم. در را که باز می کنم بغضم مثل حباب شیشه ای می شکند. تلویزیون را روشن می کنم. عکسش را که توی تلویزیون می بینم داغ دلم می آید رو، بقیه شکلات ها را می ریزم‌ داخل ظرف. ماسک لبخند را می زنم و ظرف را میگیرم روبرویشان: « آقا سید ابراهیم، ش_ه_ا_د_ت تان مبارک. » ✍ @khatterevayat
به نام خدا ❤️ پرچم جادویی ✨ وقتی داشتم به چهره معصوم پسربچه نگاه می کردم، تصویر دختری توی ذهنم نقش بست که ایستاده بود روبروی معلم پرورشی شان تا پارچه نویس فرزانگان را روی مانتواش سنجاق کنند. چفیه انداخته بود و با چادر عربی کنار بقیه دانش آموزان ایستاده بود منتظر، تا اتوبوس بیاید و بروند راهپیمایی. هُرم گرما عرق شان را در آورده بود، توی سایه هم‌ دست‌ از سرشان بر نمی داشت. او اما بدون غُرزدن های همیشگی با هیجان ایستاده بود تا شاید بتواند از میان همه او پرچم ایران را توی دستش بگیرد. حالا امروز، در میان این جمعیت پسری را مقابل خودم می‌بینم که اشک مثل رودهایی که از رودخانه سرچشمه می گیرند، پهن شده روی صورت کوچک و گندمگونش. مادرش به خانم کنار دستی ای که دلیل گریه پسربچه را می پرسد، می گوید: « از اون طرف پاشدیم اومدیم اینور پرچمش افتاد گم شد، حالا میگه پرچم می‌خوام. » دست بردم توی ساک‌ تا پرچم خودم را بدهم به او که دیدم‌ همان خانم‌ پیش دستی کرد و پرچم توی دستش را به او داد. اشک ها انگار با لبخند میانه ای نداشتند که وقتی آمد محو شدند، آخر مگر این پرچم چه دارد که اینقدر پرطرفدار است!؟ ✍ 〰〰 🇮🇷 〰〰 🇮🇷 @khatterevayat
به نام خدا ❤️ مگر فرق می‌کند چه کسی رئیس جمهور شود؟ آن روز توی سالنِ ورزشیِ تختی، آدمها جمع شده بودند برای یک هدف مشترک. می خواستند از کاندیدای موردنظرشان حمایت کنند. روی چمن های مصنوعی نشسته بودیم کنار آدم های حقیقی ای که در عین غریبه بودن آشنا بودند برایمان. پرچم های ایران را که آوردند، اول از همه بین بچه ها تقسیم کردند. نیمه های مراسم که شد توی دست همه مان یک دانه پرچم بود. پرچمی که تصویر قشنگی در یک قاب دسته جمعی برایمان می ساخت. به چهره آدم‌ها نگاه می‌کنم، سرم‌را می‌چرخانم، یکی از خانم‌هایی که کنار ایستاده است، بنظرم آشنا می‌آید. چند باری نگاهش می‌کنم. طاقت نمی‌آورم، می‌روم وفامیلی اش را صدا می‌زنم، در چشم‌هایم نگاه می‌کند و می گوید: « منم از اون موقع چند بار نگاتون کردم، گفتم چهره‌تون آشناست. » اگر از خودم برایش می‌گفتم که یک دوره کوتاهی مربی قرآنم بودید،زمان می بُرد تا برسیم به نقطه اشتراکی مابین مان، نام مادرم را که آوردم بلافاصله شناخت. در آغوشم گرفت و آرام گفت: « دعا کن، انشاءالله همه چی ختم به خیر شه. » مجری که شروع کرد به خواندن سرود ملی، رفتم و کنار جمعیت ایستادم. پرچم توی یک دست و پوسترِ عکس شهیدِ جمهور توی دست دیگرم بود. دوربین ها که می آمدند جلو پوستر را می‌گرفتم مقابل لنزشان. گاهی هم خودم دست به گوشی می‌شدم تا ثبت کنم لحظه‌ نابی که نمی‌دانستم کی و کجا می توانم دوباره تجربه اش کنم. به آن مرد روی پوستر نگاه می کنم، به قول حضرت آقا "مرد خستگی ناپذیر". قرار است یکی بیاید و پا بگذارد جا پای او. دلم می گوید این همان است، خدایا ختم به خیر کن عاقبت این انتخاب را. ✍ 〰〰 🇮🇷 〰〰 🇮🇷 @khatterevayat
به نام خدا ❤️ امید به آینده حلما یکسال و نیمه بود که شروع کرد به حرف زدن و با شیرین زبانی اش دل همه خانواده را آب می کرد. وقتی عکس کاندیدای آن زمان را روی در و دیوار شهر می‌دید با دست نشان می‌داد و اسمش را تکرار می کرد. مطمئنا آن کاندیدا همانی بود که پدر و مادرش انتخاب کرده بودند و زیاد از او حرف می‌زدند، اما حالا حلما خواهرزادهِ هجده ساله ام دارد شانه به شانه ام راه می‌رود و در مورد کاندیدای مدنظرش با هیجان صحبت می‌کند و نظر می‌دهد. نمی‌دانم متوجه‌اش شده یا نه، ولی گمانم برق چشم‌هایم از حظی که بُرده ام من را لو داده باشد. رأیش را که می نویسد ،خانمی سوال می پرسد: « رأی اولی هستی شما؟ » لبخند می‌زند، سری تکان می‌دهد و می‌آید سمتم. مقابلش می‌ایستم تا این صحنه را ثبت کنم. تصویر دهه هشتادی ای که من می‌دانم چقدر برای آینده‌اش رویا در سر دارد. انگار آمده تا با قدرت انتخابش، راه را هموار کند برای رئیس جمهوری که می‌خواهد برای این نسل و نسل‌های آینده گام بردارد. ✍ 〰〰 🇮🇷 〰〰 🇮🇷 @khatterevayat
به نام خدا ❤️ روضه انفرادی ‌•‌⁠ ⁠ ⁠‿⁠ ⁠,⁠•‌⁩ صدای قرآن‌ که بلند می‌شود شام‌ مان هر چه که باشد، دم و دستگاهم را از آشپزخانه جمع می‌کنم و می‌برم‌ توی اتاق. غذا پختنی نباشد بهتر است، چون نیاز نیست همش در رفت و آمد باشی. مثلا مواد سالاد اولویه پریروز را قبل از مراسم پختم. توی سینی چیدم‌ و با رنده و چاقو بردم توی اتاق و نشستم پای روضه ای که در خانه خودمان مهمانش بودم. بدون هیچ‌ چای و خرما یا حلوایی که کامم را شیرین کند. املت دیشب اما انتخاب خوبی نبود، باید مدام می‌رفتم پای گاز و برمی گشتم. تمام لطف روضه به همان بست نشستنش هست. به گوش دادن و هضم‌کردن در لحظه کلمه به کلمه روضه خوان. دست کودک درونم که باشد پیک نیک می آورد توی تراس و همانجا بساط شام راه می‌اندازد، خودم مثل او ابتکار عمل ندارم. دلم برای روضه های بچگی هایم تنگ شده است، مادرم دستم را می‌گرفت و با هم می‌رفتیم خانه همسایه ها یا فامیل و دوست های مادرم. از وقتی رفته بود و شده بود فرمانده پایگاه بسیج خواهران محله مان بیشتر از قبل ما را می شناختند و خیلی جاها دعوت مان می‌کردند. در طول روضه برای ما نخودچی کشمش و برنجک می‌آوردند یا شیرینی های گرد حاج بادامی که شیرینی اش کم بود و دلمان را نمی زد. بعضی جاها هم که کمی اعیان تر بودند، پسته یا نقل ها و پاستیل های رنگ و وارنگ جلویمان می‌گذاشتند، از همان هایی که مزه شان برایمان جدید بود و تصویرش همیشه توی ذهن مان می‌ماند. بجای چوب شور و کیک و کلوچه ای که الان روزی بچه ها می‌شود هم بعضی ها نان و پنیر و سبزی یا پنیر و گردو برایمان می‌گذاشتند. گریه بچه ها در میان روضه هم حال و هوای دیگری داشت. اغلب که چادر مادرهایشان را کنار می‌زدند و به جای لبخند همیشگی اشک می‌دیدند انگار غالب تهی می‌کردند و بی آنکه از روضه و اوج و فرود داستان چیزی بفهمند، صدای ناله های پر سوز و گدازشان بلند می‌شد. یاد پیازها که می‌افتم بدو می‌روم سمت آشپزخانه و خداخدا می‌کنم که نسوخته باشند، حوصله دوباره ریز کردن پیاز را ندارم. گوجه های رنده شده را از داخل ظرفش می ریزم توی ماهیتابه و کاسه روحی را می‌کوبم به لبه اش. درش را می‌گذارم و می‌روم تا بتوانم چیزی از حرف های روضه خوان بشنوم و بفهمم. صدایش خیلی خوب و با کیفیت توی خانه ما پخش می شود و به دل می‌نشیند: « حواستون به باید و نبایدهای دین مون باشه، باز نگیم خدا چرا اینطوری شد؟ هیچ اتفاقی بی دلیل نمیفته، مثلا خمس نمیدیم، از بین کلی باغ درختای ما رو سرما میزنه، بچه‌ما مریض میشه، خونه مون آتیش می‌گیره. مستحبات واجب نیست، برید پی واجبات، از اونا غافل نشین. » رفتم سراغ ماهیتابه و تخم مرغ ها را یکی یکی شکستم توی کاسه ای و بدون همزدن یکهو ریختم شان میان گوجه ها و درش را گذاشتم. وقتی رسیدم هنوز روضه خوان داشت از واجبات می‌گفت، از اینکه وقتی استطاعت حج را دارید نگویید به فقیر کمک می‌کنم. حج واجب ست و کمک به فقیر مستحب. زیر گاز را که خاموش می‌کنم کمی کنجد می‌‌پاشم روی املت و خودم را به سلام آخر می‌رسانم. می‌ایستم رو به قبله، جهت ها از خاطرم می‌رود و دور خودم می‌چرخم، یادم می‌آید که ما همیشه با حرکت روضه خوان می‌چرخیدیم و به امامان مان سلام می دادیم. در این روضه انفرادی اما کلامی در ذهنم دور می‌چرخد و توی قلبم فرود می‌آید: کعبه خود سنگ نشانی ست که ره گم نشود، حاجی احرام دگر بند ببین یار کجاست. دیشب نشد، اما شب قبلش چادر سر کردم و توی تراس هم رفتم و از آن بالا آدم های مجتمع روبرویی مان را دیدم که روی صندلی نشسته اند. با خودم می‌گویم: اینطور نمیشه، باید یه شب بِرَم و از نزدیک ببینم شون. » « فکر می‌کنی راهت می‌دن؟ »خودم جواب خودم را می‌دهم. « صاحب روضه ها شخص دیگریست، مگر می‌شود راهت ندهند! » قطره های اشک با کمان دور لب هایم‌ می روند به سمت بالا و دلم در میان بغض، قَنج می‌رود. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
به نام خدا ❤️ مو فرفری خاله ‌(⁠◕⁠ᴗ⁠◕⁠✿⁠)⁩ موهای بورِ فرفری اش با کج‌ کردن سر و قری که به کمرش می‌دهد مثل حلقه های زنجیر توی هوا می‌چرخد. من به فاطمه ای که هنوز سه ساله ش نشده نگاه می‌کنم، دست هایم‌را سمتش میگیرم تا بیاید و از نمای نزدیکتر ادا و اطوار های کودکانه‌اش را تماشا کنم. توی بغلم که می‌نشیند سرش را می‌بوسم، نه یکبار، بلکه چند بار و پشت سر هم. سرش با بوسه هایم جابجا می‌شود. « خاله چرا تو اینقدر شُلی، خودتو محکم نگهدار. » عروسک توی دستش را نشانم می‌دهد. سرش را برمی‌گرداند و به مادرش نگاه می‌کند. با دست به روسری‌اش اشاره می‌کند. می‌گیرد توی دستش. هر چه تلاش می‌کند نمی‌تواند سرش کند. مادر کمکش می‌کند. صدای زنگ می‌آید، « آقا ، آقا اومت. » با ذوقی کودکانه می‌دود سمت در و دوباره برمی‌گردد سمت مادرش. شکلاتی می‌دهم به فاطمه تا از جایش بلند نشود. آقایی را می‌بینم که دست به در و دیوار می‌گیرد تا روی صندلی بنشیند. شال سبزی بر سر دارد که مثل عمامه روی سرش گذاشته. سفیدی میان مَردُمک چشم هایش تکان تکان می‌خورد. موهای فاطمه از زیر روسری اش بیرون زده. مقابل مان نشسته و چشم از آقا بر نمی‌دارد. آقاسید زیارت عاشورا را از حفظ می‌خواند. گوشی ام را می‌گذارم روی کیف خواهرم تا دعا را با هم بخوانیم. با بند بند زیارت دلم می‌لرزد، چشم هایم جمع می‌‌شود. دستم را حائل صورتم می‌کنم. از میان انگشت هایم‌چهره فاطمه را می‌بینم که لب و چشم هایش با هم می‌خندند. یاد روایت های مادرانه دوستان مبنایی ام می‌افتم که می‌گفتند باید مادر باشی تا بفهمی لبخند زدن های مدام میان گریه چه حالی دارد. دستم را از روی صورتم بر می‌دارم و با لب های کش آمده میان اشک هایی که صورتم را بارانی کرده، لبخندی می‌سازم و با عشق تحویلش می‌دهم. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat
به نام خدا ❤️ عصای اسماعیل طبق معمول نشسته گوشه پذیرایی. من مثل جت خودم را به او می‌رسانم و پشت سرش پناه می‌گیرم. بابابزرگ تا شصتش خبردار می‌شود، عصایش را مقابل حمید می‌گیرد و با ابروهای تُنُک یکی در میانش که گره خورده توی هم نگاهش می‌کند. صدای قلبم را از توی دهانم می‌شنوم و نمی‌‌توانم حرفی بزنم. حمید کفرش می‌زند بالا و دست به دامن مادر می‌شود: « مامان نگا این صفورای لوس خودشیرین، کنترل رو قایم کرده تو کمد کلیدشم برداشته. » عرق از روی پیشانی‌‌ام سر می‌خورد و قاطی موهایم گم می‌شود. حمید نیم ساعتی همانجا می‌نشیند و وقتی می‌بیند دیوار دِژی که بابابزرگ ساخته خیلی قرص و قایم تر از این حرفاست، برایم‌ با انگشت خط و نشانش را روی هوا ترسیم می‌کند، بعد راهش را می‌کشد و می‌رود. مامان سرش را از آشپزخانه بیرون می‌آورد و به صفحه تلویزیون نگاهی می‌اندازد. مستند راز بقا را که می‌بیند، کلام از دهانش بیرون نیامده قورتش می‌دهد. همه می‌دانند این برنامه مورد علاقه بابابزرگ است. همان بابا اسماعیلی که عزیز همه‌اهل این خانه ست. کنج پذیرایی همان‌جایی که همیشه بابابزرگ می‌نشست و تا قبل از رفتنش همیشه مأمن و پناهگاه من‌ بود. در عالم کودکی‌هایم فکر می‌کردم عصای بابابزرگ که با آن از من دفاع می‌کرد جادوییست، اما حالا که آن را تکیه زده به دیوار می‌بینم، باورم می‌شود که خود وجودِبابا اسماعیل باعث شده است که آن عصا جادویی شود. بابابزرگی که کمرش خمیده نشده بود، پاهایش هم مشکلی نداشت، اما از همان وقتی که مامان‌بزرگ رفته بود عصا دست می‌گرفت. عصا انگار تکیه گاهش بود و بهانه‌ای برای ایستادن، برای مقاومت کردن! چندین سال از آن موقع ها می‌گذرد. من بزرگ شده و ازدواج کرده ام. حمید هم رفته سر خانه و زندگی اش و سه تا بچه قد و نیم قد دارد. همان اول صبح تلویزیون خانه‌مان را بی‌هدف روشن می‌کنم. تصویر اسماعیل هنیه و چیزهایی که می‌شنوم خبر از اتفاقاتی دلهره‌آور می‌دهد. اشک توی چشم‌هایم حلقه می‌سازد. طبق گفته‌های گوینده بعد از تنفیذ حکم ریاست جمهوری توی همین تهران خودمان رقم خورده. مهمانی که در خاک ایران به شهادت رسیده. بیشترین تصویری که از او نشان می‌دهد، فیلم لحظه دیدارِ این رهبر فلسطینی غیور با رهبرمان ست. تلویزیون تصویر بزرگی از حضرت آقا نشان می‌دهد که عصایی توی دستش ندارد، دست به زانویش گرفته و برای استقبال از اسماعیل هنیه با شوق از جایش بلند می‌شود، اسماعیلی که قدم‌هایش، حالت چهره اش، همه نشان از علاقه اش به حضرت آقا می‌دهد. حضرت آقا خیلی راحت دست به زانو می‌گیرند و روی پا می‌ایستند، انگار واقعا نیاز به عصا ندارند. قوت جسمش در دیدن یارانش‌ست یا چیزی فراتر نمی‌شود فهمید! فقط این را می‌دانم در روزهای اضطراب که ترس می‌آید سراغ‌مان، حضرت آقا چیزی نگوید و کاری هم انجام ندهد، از همان چهره غرق آرامشش این را می‌شود حس کرد که همه چیز تحت کنترل است. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat