ستاره های خندان
دید ستاره ها از آسمان فرود آمدند روی زمین آن سوی خط و گرد و خاکی بلند شد که نگو.
غبار که فرونشست ستاره ها یکی یکی بلند شدند. هرکدام آدمی شدند یکیش شد پدرش. یکی مادرش، یکی برادرش ، یکی آن زن مهربانی که دیروز وقتی بعد از صدای انفجار و خونی شدن سر و صورت برادرش به لرزه افتاده بود، آمد و بغلش کرد و با خودش آورد به پناهگاه . یکی از ستاره های خیلی نورانی آن مرد توی قاب کج شده ی دیوار پناهگاه قبلی بود که عمامه سیاه به سر داشت. مثل توی عکس لبخند میزد. چند روز پیش مادرش که هنوز بود همراه بقیه برای عکس گریه میکردند اما حالا صدای خنده ستاره ها بلندشده بود.
کودک از خواب بیدار شد. صدای خنده و هلهله و تکبیر و شکر از بیرون میشنید. دختر کوچولوی سه ساله ای که تازه با هم دوست شده بودند را برای اولین بار بود که در خوابی عمیق میدید. دیگر از تنهایی توی پناهگاه نترسید. منتظر نشد تا کسی بیاید و بغلش کندو دست توی موهاش کند تا بخوابد. دوباره سرش را روی زمین گذاشت تا اگر در خواب برادر بزرگش را دید به او بگوید نگران نباشد دیگر مثل باقی شبها از هیچ چیز نمیترسد.
ده مهرماه ۱۴۰۳ سه روز بعد از شهادت سید حسن نصرالله
✍#زهرا_احمدی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#وعده_صادق
〰〰〰〰
@khatterevayat
بعد عملیات وعده صادق
صدم را گذاشتم برای کامنت عربی و انگلیسی زدن.
هرچه زیر پیج های غیرفارسی انرژی میگرفتم با کامنت های بیبیسی و...پنچر میشدم.
از مجازی کندم و هرطور بود خودم را رساندم اینجا، کف خیابان.
این جمع،
چند روز است دور تا دور میدان اصلی یزد تحصن کردند و مطالبهشان پاسخ قاطع ایران بود که امشب به جشن و شادی ختم شد.
داشتم جمعیت را نگاه میکردم آنالیز میکردم کامنت نویسهای بی بی سی فارسی اینجا هستند یا نه. میدان عمومی بود و همه بودند. از تیپ ها، زن و مرد جوانی را نشان کردم. دوست داشتم واکنششان را ببینم و سر صحبت را باز کنم.
داشتم برای باز کردن سر بحث معادله ایکس و ایگرگ میچیدم که خانم غفوری دستش را از چادر بیرون آورد و دو ظرف غذا به خانم و آقای ایکس داد.
غذا نذر بود و خانم غفوری از رزمنده های پشتیبانی جنگ.
با چشم دنبالشان کردم. زن و مرد با روی باز غذا را گرفتند و گوشه ای از میدان توی یکی غرفه ها نشستند.
زیر صدای ای لشکر صاحب زمان پخش میشد و ما مردم واقعی کف خیابان دور هم جمع بودیم؛ از والسابقون تا وسط، میانه رو و مخالف...حداقلش این بود که منطقِ حضور ادم ها، زبان بی منطق مخالف را خاموش میکرد، دل السابقون را گرم و به آدمهای وسط جهت میداد.
حالا اکانت های فیک خفه شده بودند و ما مردم بودیم.
✍ #فاطمه_سادات_امامی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#وعده_صادق
〰〰〰〰
@khatterevayat
@Aanne_57
روایت دوستِ ساکن مونترال کانادا
یه مغازه هست نزدیک خونهم، مراکشی و الجزایری هستند صاحبش و فروشندههاش؛ آقا هستند و مسن اکثراً. و همهچیزش حلاله، یعنی نون و بیسکوییت و...، همهچیز رو بررسی میکنه. با فروشندههاش آشنا شدم دیگه این مدت، فقط یکیشون هست که کلاً آدم کمحرف و خشکیه، هیچوقت همکلام نشدیم. امروز رفته بودم مغازهشون، همون آقای کمحرف پشت دخل بود. خریدامو گذاشتم که حساب کنه، سرشو اورد جلو با نگراااانی و یواشکی و لهجهٔ غلیظ عربی-فرانسوی گفت:
- Madam, what's going on in Iran, you see the news?
- yes, is it bad?
- it's..., it's veeeery good... Arab countries are asleep and just Iran can stop them... I'm very concerned but...
(- این... خیلی خوبه... کشورهای عربی خوابن و فقط ایران میتونه جلویشون رو بگیره... خیلی نگرانم اما...)
هیچی دیگه، همین ☺️، ادامهٔ مکالمه دربارهٔ این بود که چقدر ایران صبوری کرد و دیگه اگر نمیزد اونا وحشیتر میشدند.
حتی نمیدونم کی فهمیده بود که من ایرانیام ...
#فاطمه_توانایی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#وعده_صادق
〰〰〰〰
@khatterevayat
.
دیشب علیرضا و حسین پای تلویزیون هی رجز میخواندند روی مبلها بند نبودند. موشکها را نشان هم می دادند و هی اسمهایشان را توی نت سرچ میکردند. حرفهای قلمبه سلمبهایی میزدند مثل وقتهایی که از یک ماشین خوششان میآید و تمام دل و جگر اطلاعاتش را در میآوردند. از تست شتاب و صفر به صد و نیروی فلان و بیسار.... علیرضا هایپرسونیک را نشان حسین میداد و از ته حلقش فریاد میزد چهاربرابر نوووور و هی شترقی میزد روی پایش. حسین را بغل میکرد و دوتایی تحلیل میکردند:"دم تهرانی مقدم گرم اینا رو اون ساخته..." آخرش وقتی توی مجازی همه گفتند بروید روی پشتبام و تراس اللهاکبر بگویید. چندبار تا دم تراس رفت و برگشت. بیقرار بود که اللهاکبر بگویید شب ۲۲ بهمن هم اللهاکبر گفت آن هم تنهایی توی تراس. من حالندار بودم و بابایش سرکار بود. دیشب ولی نگفت. هی دست و پایش را به هم میمالید و میگفت حیف حیف آقای اکبری همسایه مریضه حیف. میخوام برم جیغ بزنم تو تراس بگم ما پیروزیم الله اکبر. ولی میترسم آقای اکبری پیرمرد حالش بدتر بشه از صدای من.
آخرش هم به زور از پای تلویزیون بلندش کردیم که برود بخوابد. و تا خواب میرفت همچنان هیجان زده میگفت گمون کنم امامزمون انقد خوشحال شده که شاید همین فردا ظهور کنه. توی خواب هم تا صبح حرفهایی میزد و تحلیلها میکرد.
بچههای ما همراه ما غم سیدنصرالله و شهید رئیسی را خوردند. دیشب ولی کمی جگرشان حال آمد.
#الحمدالله
✍ #فاطمه_مظهریصفات
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#وعده_صادق
〰〰〰〰
@khatterevayat
@berrrkr
صبح همکارم رو دیدم، حمله موشکی ایران رو بهش تبریک گفتم. قیافه پوکر فیسی گرفت و گفت: «چه فایده، دو روز دیگه همچین ما رو بزنه که همه این خوشحالی ها باد هوا میشه.»
یاد صحبت آقای پناهیان افتادم. درباره سنت های زندگی . اینکه دنیا ذاتش کبد و سختیه و اصلا به این دنیا اومدیم تا سختی بکشیم. منتها خدا که رحمان و رحیمه، برای اینکه مومنین خیلی اذیت نشن، وسط این سختی ها یه زنگ تفریحهایی هم بهشون میده تا استراحت کنن و برای سختی بعدی انرژی جمع کنن. مومنین عاقل وقتی به این زنگ تفریح ها میرسن، با علم به اینکه این زنگ تفریح ها پایدار نیست و بعدش سختی در پیش دارن، از فرصت پیش آمده کمال استفاده رو می برن و تا می تونن حالش رو میبرن تا بتونن جلوی سختی بعدی تاب بیارن. اما مومنین نادان همین فرصت استراحت رو هم به ناله و حسرت و غصه خوردن میگذرونن و وقتی فرصت استراحتشون تموم میشه خسته تر از قبل وارد سختی و امتحان بعدی میشن.
اینا رو برای همکارم تعریف کردم و گفتم حالا تصمیم با خودته، می خوای مومن عاقل باشی یا مومن نادان؟
✍ #زینب_موسی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#وعده_صادق
〰〰〰〰
@khatterevayat
https://eitaa.com/shoruq
پیرزن دستانش را بالا برده بود و با صدای بلند لرزانش خداراشکر می کرد.
کنارش نشستم با دست ،خیسی چشمهایش را پاک کردم .
گفتم:قربونت برم چرا گریه می کنی ؟ما زدیمشون بخند ...
نگاهی به چشمهایم انداخت .هزار غصه و قصه داشت نگاهش.
آه بلندی کشید و گفت:مادرجون ،هیچ وقت مغرور نشو ، اینا کار خداست تسبیح بگو شادی هاتو با شکر خدا موندگارش کن
خدایا فقط شکرت ...
✍ #مهتا_سلیمانی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#وعده_صادق
〰〰〰〰
@khatterevayat
دور میزم جمع شده بودند.
چهارنفری با هم حرف میزدند. نفر پنجمی کوتاهتر و مظلومتر از بقیه، پشت سرشان ایستاده بود و باراننخورده، میلرزید.
از صدای تحلیلهایشان، کمکم بقیهی بچههای توی سالن هم دورشان جمع شدند.
چند دقیقهای تا وقت صبحگاه زمان مانده بود. از وسط جمعشان خودم را بیرون کشیدم و قبل از صدای نخراشیدهی زنگ مدرسه، سوتم را به صدا درآوردم تا صدای دخترکی که واو به واو حرفهای پدر و مادرش را به زبان میآورد و ترس را توی دلهای کوچک بقیه میانداخت، توی صدای تیز سوتم گم کنم.
دکمهی میکروفن را که میزدم هنوز چشمهای خیس و ترسیده و دستهای لرز گرفتهی دخترک کنار میزم را میدیدم. وقتی خم شده و بغلش گرفته بودم کنار گوشم گفته بود من از جنگ میترسم.
تا دیروز وقت صبحگاه، غم بزرگ شهادت سیدحسن روی دلم بود و آهنگ شاد توی فضای مدرسه، قلبم را میتکاند اما امروز صبح، انرژی مضاعفی داشتم که میخواستم خرج بضاعت مزجاتم کنم. وسع من دویست و چهل دانش آموز پایهی اولی بود که صبحها توی صبحگاه، به نگاه و لبخندم جان میگیرند و توی کلاسهایشان میدوند.
تکیهشان را به پهلوهایم میدهند و بوی مادرشان را از من میشنوند.
حالا وقتش بود. فرمان جهاد را شنیده بودم و امروز وقت گفتن سمعا و طاعتا بود.
همین که دستهجمعی مثل هر روز صبح، بقول بچهها قلهوالله را خواندیم و دستهدسته فرشته، نور را به سقف مدرسهمان پاشیدند، آماده شدم.
صاف ایستادم. صاف ایستاندمشان. دستم که روی سینه نشست، فهمیدند وقت خواندن سرود ملی کشورمان است.
دستهای کوچکشان چسبید به سینهی پوشیده در مقنعههای سفیدشان. امروز صدای سرود هم محکمتر شده بود؛ و صدای من؛ و حتی صدای بچهها. فروغ دیدهای که فلوغ خوانده میشد، یا حقباورانی که حقباولان میشد هم قشنگ بود. بهمن فره ایمانمان که رسید، نوار انگار پیچید تا استقلال آزادی که دوباره نوار باز شد و مفهوم خوانده شد. شهیدان پیچیده در گوش زمان که رسیده بودند خودشان را تکان میدادند، درست مثل مادری که پیکر شهیدش را در آغوش گرفته و تاب میدهد. اما همین که به پاینده مانی و جاودان میرسند صداهایشان ضرب میگیرد و با تمام توان جمهوری اسلامی ایران را فریاد میزدند.
تمام که شد مثل همیشه بعدش کف زدند اما نگذاشتم کفزدنها تمام شود. این کفزدن، حماسهاش کم بود. احساس میکردم توی بچهها ترس، شوق کفزدنشان را گرفته بود.
میکروفن را بالاتر گرفتم. نوری که از آتش موشکهای دیشب، گرفته بودم را توی چشمهایم ریختم. خواستم دوباره کف بزنند اینبار برای خودشان. گفتم کفزدنتان را نخواستم شل بود، کف بعدی را جاندارتر زدند و با جیغ. همین که شور و هیجان به صورتها و دستهایشان برگشت خواستم برای موفقیت دیشب ایران دست بزنند. همچنان قوی و هیجانی دست زدند.
گفتم ایران موفق شده موشک درست کنه و بزنه به دشمن؛
همهی وجودشان چشم شد و چسبید به صورت و دهانم.
با خوشحالی و شوق گفتم. بعد هم گفتم بیایید ما هم اسرائیل را زیر پاهایمان له کنیم. یک دو سه را که گفتم زمین مدرسه میلرزید؛ با تمام قدرت، روی زمین پا میکوبیدند.
بعد هم خودجوش روی جنازهی اسرائیل بالا و پایین میپریدند.
و من هنوز پشت میکروفن، با گفتن از قدرت و شجاعت و توان ایران در برابر اسرائیل، ترس از جنگ را قِل میدادم زیر کفشهایشان تا حسابی لگدمالش کنند.
✍#زهره_نمازیان
یازدهم مهرماه
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#وعده_صادق
〰〰〰〰
@khatterevayat
تیغهي بینیام تیر میکشد و تصویر مقابل چشمانم تار میشود. پدری کودکش را سر دست گرفته و حیران میدود. زانوهایش تاب نمیآورد. زمین میخورد. دلم طاقت نمیآورد تلویزیون را خاموش میکنم و توی صندلی فرو میروم.
خبر پرتاب موشکها را که شنیدم، نشستم پای تصویرها. اینبار کودکان آوارهي فلسطینی را دیدم که نقطههای نورانی توی آسمان را نشان هم میدادند و خنده از صورتشان جمع نمیشد. نگاهشان روبه آسمان بود و بالا و پایین میپریدند. پدری را دیدم که کودکش را روی دوش گرفته و فریاد الله اکبر از دهانش نمیافتاد. سه نقطهی بالای فیلم را میزنم و آن را ذخیره میکنم.
✍ #مبینا_لهراسبی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#وعده_صادق
〰〰〰〰
@khatterevayat
دیروز سالگرد شهادت برادرم بود.یاد نحوه ی شهادتش چنان بر جانم سنگینی کرده بود که قلبم تیر می کشید.
محاصرهی دشمن،
دست و پای زخمی،
پهلوی پاره شده با تیزی،
رگ های بریدهی گلو...
امان از دل زینب!
با روضهی بی بی جانم دلم را صفایی دادم.
رفتم آشپزخانه برای ریختن چای روضه که یهو صدای یاحسین، یاحسین گفتن پسرم و فریادهای ایران زد، ایران زد، فضای خانه را پر کرد.
نمیدانم خودم را چطور جلوی تلویزیون رساندم.
از خوشحالی تنم چون بید به لرز در آمد و قطرات اشک شوق مهمان چشمان بیقرارم شد.
چه خبر جانفزایی!
خدایا شکرت!
جبین به آستان مهربان ربم نهادم و ذکر "الحمدلله رب العالمین"، نوازشگر جان و دلم شد و این دو بیت برای سپاسگزاری از سردار دل، حاج امیر حاجیزاده و یارانش بر زبانم جاری شد:
امشب چه قوی بر صف اشرار زدید
سیلی به روی صورت غدار زدید
با موشک هایپر سونیکی چون فتاح
قلاده به گردن سگ هار زدید
✍#فاطمه_نادرپور
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#وعده_صادق
〰〰〰〰
@khatterevayat
به نام خدا ❤️
افکارِ پوشالی
ساعت نه و نیم صبح بود. مشغول خرید بودم.
بنظرم آمد برای این ساعت خیابان و کوچهها زیادی خلوتند.
فروشنده خانمی که وارد مغازهاش شدم دلیلش را ترس از جنگ میدانست.
اینکه نکند اسرائیل جواب کوبندهتری بدهد و ما نتوانیم مقاومت کنیم.
مشمای خرید را دستم داد.
_ دو تا پسرعمو اون طرف دنیا افتادن به جون هم، اون وقت ما میریم بیخودی خودمونو قاطی میکنیم.
نگاهش میکنم. حرفی که میزند برق چشمهایش را لحظهای میگیرد.
_ مردم ما خیلی چیزا رو تو این چند ساله تحمل کردن، دیگه ظرفیت جنگ ندارن.
همزمان با کشیدن کارت ادامه میدهد:
_ ترسم داره خداییش، خیلی هم ترس داره.
توی ذهنم دنبال جواب میگردم:
_ آدما سعی میکنن تو حاشیه امن و بدون اطلاع از عمق جریانات بمونن، اینجوری هر اتفاقی میتونه اونا رو به هم بریزه، چه اون اتفاق جنگ باشه چه حوادث طبیعی.
لبخند نصفه و نیمه روی لبهایش میماسد.
_ نود و پنج درصد مردم مخالف این حملات هستند. موافقا انگشت شمارن.
با شنیدن این جمله آخر یاد انتخابات ریاست جمهوریِ چند ماه پیش افتادم. با خودم زیر لب گفتم:
_ این حرف مردم ما نیست. مال شبکههای ماهوارهایه.
یادم آمد از آن روزهایی که شبکههای معاند توی پیشبینی آمار رأی دهندگان پنج درصد را اعلام کرده بودند.
تا خانه رسیدم حرفهای آن زن مثل لشگر مورچهها توی ذهنم رژه میرفت. تلویزیون را که روشن کردم و شادی مردم از وعده صادق دو را دیدم صف افکارم سر و شکل دیگری گرفت.
لبخندی میان لبهایم شکفت. با شعری که میخواندند همراه شدم.
گفته بودیم انتقامی سخت/ از تبارِ فرار میگیریم.
دشمن ماست اهلِ لاف و خلاف/ ما ولی مَرد شور و شمشیریم
خون مظلوم نوحه میخواند/ نقشۀ انتقام در دست است
طی شده دوره بزن در رو/ کوچۀ الفرار بنبست است.
✍ #ملیحه_براتی
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#وعده_صادق
〰〰〰〰
@khatterevayat
خدا خیرت دهد ملاحسین کاشفی
سنگ بنای روضه خوانی را تو در ایران گذاشتی
رضا قلدر بی سواد
با همه ی کینه ای که در دلمان از تو داریم
اما انگار رسم روضه ی خانگی را حماقت های تو برپا کرد
خوش حماقتی کردی مرد
اصلا روضه ی حسین
تنها روضه نیست که
سنگر است
معبر است
پناه است...
حالا این روضه ها مارا قوی تر کرده
این روزها ما هم شبیه رهبر عزیزتر از جانمان داغداریم
قلب ما هم به جد در فراقشان غم دارد
آقای سید ...
روضه های فراقتان هم پر از شعور سیاسی شده...
مرد ولایت شناس زمان
حالا این زنان امت اسلامی ایرانند که در فراقت اشک میریزند
دست میبرند زیر روسری مشکی عزایتان گوشواره باز میکنند
انگشترهایشان را در میاورند
دست توی کیف میبرند و اسکناس بیرون می اورند
تا امر ولایت زمین نماند
تا حزب الله را تنها نگذاشته باشند
همین امروز روز مباداست
حالا که فرزند حضرت زهرا جهاد را بر همه فرض کرده
فلز دوست داشتنی دنیا
با هر بمب و موشکی قیمتت بالا میرود
اما
بی ارزشی اگر فدای سید علی ما نشوی
بی ارزشی اگر موشک نشوی و کثیف ترین موجودات دنیا را هلاک نکنی
به دستم
به گوشم
به گردنم سنگینی اگر خرج مهدی زهرا نشده باشی🖤💔
حالا که وقت جهاد من رسیده
✍#فائزه_افشارکیا
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#وعده_صادق
〰〰〰〰
@khatterevayat
بسم الله ....
حرف این بود که هرکس یک گوشه داره یک جوری کمک میکنه به حزب الله، خانومها طلاهاشون را برای کمک به جبهه مقاومت به مزایده گذاشتند. تکه طلایی برای اهدا نداشتم... اما راستش یاد چند تا سکه پارسیان چند سوتی ته کمد هم نبودم.
اما دخترک، از توی پولهاش، دو تا سکه پارسیان درآورد، هدیه تولد های گذشته
یکی ۶۰۰ سوت، یکی هم ۱۰۰ سوت ...
گفتم ۱۰۰ سوت هم از طرف تو کافیه، نمیخواستم توی جو قرار بگیره، اما ۶۰۰ سوتی را داد، گفت مامان آخه چیزی نمیشه که .....
قیمتش را حساب کردم،یک مقدار هم گذاشتم روی اون و همون موقع توی سایت رهبری پول را واریز کردم و توی دلم ذوق کردم از بزرگ شدن دخترک دهه نودی....
✍ #محدثه_م
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#وعده_صادق
〰〰〰〰
@khatterevayat