eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
225 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
خط روایت
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود ❤️‍🩹دارند همسرش را برای اهدای عضو می‌بردند. خودش خواسته‌.
برایش همان فاطمه باش 🍂شانه‌های مرد افتاده بود. وقت وداع بود. تمام بدنش می‌لرزید. چفیه‌ای که در زیارت‌ها دور گردنش می‌انداخت روی بدن فاطمه‌اش کشیده‌بود. روزی که به هم وکالت اهدای عضو می‌دادند تصورش را نمی‌کرد که او زودتر از فاطمه وکالت گردنش بیفتد. حتی برای وداع آخر هم چشمانش را ندید. نه تنها چشم‌هایش را بلکه تمام زیبایی صورتش را ندید. تور سفیدی روی صورت همسرش پیچیده بود بی شباهت به توری که شب عروسی‌شان روی صورت مثل ماهش انداخته بودند. جایی برای نشاندن آخرین بوسه هم نبود. تمام بدنش را با باند پوشانده بودند که آخرین تصویر توی ذهنش از فاطمه، همان صورت ماه قبل از انفجارش باشد. 🥀(شهیده فاطمه دهقان) @khatterevayat @revayat_kerman 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
چشم‌های زهرا 🌙توی چشم‌هایش انتظار را می‌توان دید. همه می‌توانند ببینند نه فقط منی که کودکی هم سن و سال او دارم. انتظار مادری را می‌کشد که دیگر نیست تا شیره‌ی وجودش را به او بنوشاند. منِ مادر می‌توانم از درد این انتظار بمیرم. درد ترکش‌های پشت کمرش را هم از توی چشم‌هایش می‌توان دید. جانبازی را از دو سالگی تجربه کرده‌است. وعده‌های خدا حق است. انتقام خونشان را خود خدا می‌گیرد. و اما زهرا خون شهیده‌ای در رگ‌هایش جریان دارد که یک روز او را در جایگاه مادرش می‌نشاند . 🥀(زهرا دختر شهیده فاطمه دهقان) @khatterevayat @revayat_kerman 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
اشک‌هایی که موشک شدند 🌌آسمان دست به کار شده و شام شهادت مظلومانه‌ی امام هادی (ع) را پر از نورهای سبز و سفید و قرمز کرده است، البته با هاله‌ای از رنگ صورتی. 🌃توی پله‌های آسمان، مردی چهل و یک ساله، در شام غریبانه‌ی شهادتش، دست نورانی‌اش را باز کرده، کاپشن صورتی گوشواره قلبی را درآغوش گرفته و با دست دیگرش، احتمالا، امیرعلی افضلی را به خود می‌فشارد. هه‌ی شهدا را کنارش جمع کرده تا با هم نظاره‌گر نورافشانی از آسمان باشند. صدای ملکوتی‌اش را بلند کرده و گفته:مگر وعده‌ای حق‌تر از وعده‌ی الهی داریم!؟ و بعد هم آیه‌ای از آیات قرآن را به صوت زیبایش برایشان خوانده که "فَإِمَّا نَذْهَبَنَّ بِكَ فَإِنَّا مِنْهُم مُّنتَقِمُونَ ﭘﺲ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺒﺮﻳﻢ ، ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺍﺯ ﺍﻳﻨﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎم ﺧﻮﺍﻫﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ " و انتقام گرفته شد. توی آسمان ولوله‌ای برپا شد. مهمانی نورانی، قدم به سرای پدربزرگ نهاده و دست عنایتش را بر سر حاضرین کشیده و ندای حق را می‌گوید که إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنتَقِمُونَ همه چشم می‌شوند و گوش که هنوز انتقام اصلی مانده‌است. ✊آری انتقامی سخت هنوز مانده که تقاص خون شهید ۱:۲۰ باشد. انتقام خون طهرانی مقدم‌ و فخری‌زاده‌ها باشد.انتقام خون تمام شهدای حادثه‌ی تروریستی کرمان و همه‌ی ایران باشد. انتقامی که نابودی اسرائیل فقط یک قسمتش باشد. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید
مهری که ریشه دوانده کتاب ریاضی‌اش را لوله کرده بود و دستش را سفت دورش پیچیده بود. خط قرمزش امتحان ریاضی بود و می‌خواست تمام دو روزی که زمان دارد ریاضی را لقمه‌لقمه بخورد تا بتواند جبران غیبتش را سر امتحان میان ترم بکند. بخاطر مریضی و افتادن از امتحان، معلم حسابی نقره داغش کرده بود. رگ غیرتش بیرون زده بود و می‌خواست با نمره بیست، حال آقای معلم را بگیرد. سفارش کرده بود که داداشش را مدیریت کنم و او را با کتاب ریاضی‌اش تنها بگذارم. تا حوالی عصر همه چیز خوب بود اما همین که آمده بود نمونه سوال ریاضی حل کند خبر را دیده بود. با چشم‌هایی گرد و دهانی نیمه‌باز از در اتاق بیرون آمد. تمام حواسش پی من و ذکر زیر لب و چشم‌های گریانم بود و هیچ عکس‌العملی به دادا گفتن‌های داداشش نشان نداد. نپرسیده خبر برایش تایید شده بود. اول خودش را نباخت. صدای دورگه‌اش را توی گلویش انداخت و گفت: یعنی می‌خوای بگی هواشناسی رو چک نکرده بودن؟ یعنی می‌خوای بگی همه‌چیز تموم شد؟ خودم را جمع و جور کردم. اشک‌هایم را با آستین چادرنمازم پاک کردم. منبر مادرانه‌ام را بالا رفتم و وسط حرص و عصبانیتش دلش را مادرانه آرام کردم. وعده‌اش دادم به یقینا کله خیر حاج قاسم. یعنی‌هایش که اوج گرفته بود کم‌کم رنگ باخت و ولوم صدایش پایین آمد. دیدم که زیر چشمی من را نگاه کرد. شنیدم صدای پرت شدن کتاب و لرزیدن شانه‌هایش را. حالا چند ساعت است کتاب لوله شده توی دستش مانده و چشمش مدام زیرنویس شبکه‌های خبری را می‌خواند. آقای رئیسی آقای سید مهربان می‌شود بگویی قلب نوجوان مرا چطور توی مشتت گرفتی که از خیر امتحان ریاضی‌اش گذشته و زیر لب امن یجیب برای شما می‌خواند؟ ✍ @khatterevayat
ز غوغای جهان فارغ تازه قوه‌ی قضائیه جان گرفته بود و نفس راحتی می‌کشیدیم. یک‌جور نظم و مدیریت خاصی پیچیده بود توی کارها که حتی ما از دل خانه هم این آرامش تزریق شده را حس می‌کردیم. خیلی دوسشان داشتم. نه بخاطر هدیه‌ی روز زن که جرینگی به حسابم ریخته شد، نه، بیشتر بخاطر توجهشان به خانواده و همسرِ نیروهایشان بود که به جانم چسبید. برای من و امثال من که همسرانمان بیست و چهار ساعت پشت درهای زندان می‌ماندند و شرایط سخت کار در محیط زندان را تحمل می‌کردند، این آرامش فضای کار، خیلی محسوس شده بود. من که خیلی خوب اثراتش را بین حرف‌های همسرم می‌دیدم. تازه رونق گرفته بودیم که خبر رفتن آقای رئیسی از قوه‌ی قضائیه، همه‌ی آرامش را دود کرد و فرستاد هوا. آه حسرت بود که می‌کشیدیم. می‌نشستیم و برای هم خدمات و کارهایی که انجام شده بود و ما دیده بودیمشان را می‌شمردیم. روزی که برگه‌ی رای را توی صندوق می‌انداختم با خودم گفتم: هرکس به قدرت مدیریت ایشان شک دارد کاش بیاید و از من بپرسد تا با مثال و رسم شکل از احوال زندان، برایش توضیح دهم که یک مدیریت خوب چه ها که نمی‌کند. شد. رئیس‌جمهور شد. کفش‌های گلی‌اش را دیدیم. بازدیدهای میدانی‌اش را هم. اصلا یک‌جور خاصی بود. تازه مردم کشور داشتند مثل ما می‌شناختندش. اهل بوق و کرنا نبود که کارهایش را رسانه‌ای کند. مردم هم زیرپوستی دوست داشتنش را توی قلبشان نگه‌داشته بودند. تا زد و توی مه نشست گوشه‌ای از یک مسیر صعب‌العبور تا ز غوغای جهان فارغ، نفسی تازه کند. تا خستگی‌اش را بگیرد و خدا بهمان برش گرداند غوغایی به راه افتاده. این بار "سیدابراهیم رئیسی" شده رمز اتحادمان که مهرش توی قلب همه‌مان جوشیده و یک صدا برایش امن یجیب می‌خوانیم. ✍ @khatterevayat
اجابت نفهمیدم عکس را توی کدام کانال دیدم و ذخیره‌اش کردم. یک‌جوری دست‌هایش را بالا برده و چشم سر را بسته که احساس می‌کنم چشم دلش باز شده که اینطور اشک روی خطوط خسته‌ی صورتش راه افتاده. گرد و خاک یک روز سخت کاری روی لباسش مانده و معلوم می‌شود هنوز گذارش به خانه نیفتاده. شاید حتی لب‌تشنه است و دلش، فرصت نوشیدن آب هم به او نداده آمده است اینجا زیر سقف آسمان، خاک لباسش را هم نتکانده، دست‌های زحمتکشش را به آسمان رسانده و خدا را به حق امام رضا برای خادم امام رضا صدا می‌زند. شاید هم لب‌های تشنه‌اش او را به سمتی می‌کشاند که زیر لب یاحسین هم بگوید. به دلم افتاده دعای همین یک نفر هم که مستجاب شود عیدی‌مان را از آقای خوبی‌ها گرفته‌ایم‌. ✍ @khatterevayat
خانه‌های چادری قدیم‌ترها توی خانه‌ی مامان، پشتی‌های یادگار بابامحمد از پشتی‌های دیگر یک سر و گردن بالاتر بودند. فقط هم بخاطر قالیچه‌های دستباف خودبابامحمد که وقتی لوزی‌لوزی‌هایشان را می‌بافت، هنوز آسم و سِل، یادگار سالهای قالی‌بافی، از پا درش نیاورده بود. خانه که می‌ساختیم پشتی‌های بابامحمد را اجازه نداشتیم دست بزنیم. مبل که آمد پشتی‌های درب و داغان‌شده از خانه رفتند و بساط خانه‌سازی ما هم برچیده شد. سال‌ها گذشته و پشتی‌های بابامحمد هنوز تکیه‌شان به دیوارهاست. مامان به جای اینکه با نوه‌های دهه هشتادی و نودی و هزار و چهارصدی‌اش سر برنداشتن محبوب‌ترین‌های زندگی‌اش‌ درنیفتد، یک چادر مسافرتی بزرگ ولی با طرح بچگانه گذاشته گوشه‌ی حال. از در که تو می‌رویم بچه‌ها می‌چپند توی چادر. می‌خورند، می‌پاشند‌‌، بازی می‌کنند و حتی گاهی همان تو می‌خوابند. زیر سایه‌ی سقف. کنار میز گلدان‌های سبز و قشنگ. روبروی پنجره‌ی کولر که توی چادر گرمشان هم نشود. صدای خنده‌شان پیچیده بود توی گوشم. صفحه‌ی تلفنم را که باز کردم چادرهایی دیدم که زیر نورآفتاب قدعلم کرده بودند. روی زمین گرم و خاکی. تازه آفتاب پایین رفته بود و خنکی هوا جرئت کرده بود لای موهای بچه‌های رفح بپیچد که شعله‌های آتش وسط چادرهایشان افتاد. حتی فرصت فرار هم پیدا نکردند. وسط بازی‌های کودکانه‌شان سوختند. جوری که حتی به یک وجب خاک و نیم‌متر کفن هم نیازی نداشته باشند. صدای خنده هنوز از توی چادری که کیتی‌های رویش به من زل زده‌اند، می‌آید. بوی امنیت از در و دیوار خانه‌ی پدری می‌پاشد. غم و درد سوختن‌ چادرها در رفح نمی‌گذارد دیگر از خنده‌های کودکانه لذت ببرم. انگار وسط قهقهه‌ها صدای جیغ و فریاد از سوختن‌ها به گوشم می‌رسد. ✍ @khatterevayat
دور میزم جمع شده بودند. چهارنفری با هم حرف می‌زدند. نفر پنجمی کوتاه‌تر و مظلوم‌تر از بقیه، پشت سرشان ایستاده بود و باران‌نخورده، می‌لرزید. از صدای تحلیل‌هایشان، کم‌کم بقیه‌ی بچه‌های توی سالن هم دورشان جمع شدند. چند دقیقه‌ای تا وقت صبحگاه زمان مانده بود. از وسط جمعشان خودم را بیرون کشیدم و قبل از صدای نخراشیده‌ی زنگ مدرسه، سوتم را به صدا درآوردم تا صدای دخترکی که واو به واو حرف‌های پدر و مادرش را به زبان می‌آورد و ترس را توی دل‌های کوچک بقیه می‌انداخت، توی صدای تیز سوتم گم کنم. دکمه‌ی میکروفن را که می‌زدم هنوز چشم‌های خیس و ترسیده‌ و دست‌های لرز گرفته‌ی دخترک کنار میزم را می‌دیدم. وقتی خم شده و بغلش گرفته بودم کنار گوشم گفته بود من از جنگ می‌ترسم. تا دیروز وقت صبحگاه، غم بزرگ شهادت سیدحسن روی دلم بود و آهنگ شاد توی فضای مدرسه، قلبم را می‌تکاند اما امروز صبح، انرژی مضاعفی داشتم که می‌خواستم خرج بضاعت مزجاتم کنم. وسع من دویست و چهل دانش آموز پایه‌ی اولی بود که صبح‌ها توی صبحگاه، به نگاه و لبخندم جان می‌گیرند و توی کلاس‌هایشان می‌دوند. تکیه‌شان را به پهلوهایم می‌دهند و بوی مادرشان را از من می‌شنوند. حالا وقتش بود. فرمان جهاد را شنیده بودم و امروز وقت گفتن سمعا و طاعتا بود. همین که دسته‌جمعی مثل هر روز صبح، بقول بچه‌ها قل‌هوالله را خواندیم و دسته‌دسته فرشته، نور را به سقف مدرسه‌مان پاشیدند، آماده شدم. صاف ایستادم. صاف ایستاندمشان. دستم که روی سینه نشست، فهمیدند وقت خواندن سرود ملی کشورمان است. دست‌های کوچکشان چسبید به سینه‌ی پوشیده در مقنعه‌های سفیدشان. امروز صدای سرود هم محکم‌تر شده بود؛ و صدای من؛ و حتی صدای بچه‌ها. فروغ دیده‌ای که فلوغ خوانده می‌شد، یا حق‌باورانی که حق‌باولان می‌شد هم قشنگ بود. بهمن فره ایمانمان که رسید، نوار انگار پیچید تا استقلال آزادی که دوباره نوار باز شد و مفهوم خوانده شد. شهیدان پیچیده در گوش زمان که رسیده بودند خودشان را تکان می‌دادند، درست مثل مادری که پیکر شهیدش را در آغوش گرفته و تاب می‌دهد. اما همین که به پاینده مانی و جاودان می‌رسند صداهایشان ضرب می‌گیرد و با تمام توان جمهوری اسلامی ایران را فریاد می‌زدند. تمام که شد مثل همیشه بعدش کف زدند اما نگذاشتم کف‌زدن‌ها تمام شود. این کف‌زدن، حماسه‌اش کم بود. احساس می‌کردم توی بچه‌ها ترس، شوق کف‌زدنشان را گرفته بود. ‌ میکروفن را بالاتر گرفتم. نوری که از آتش موشک‌های دیشب، گرفته بودم را توی چشم‌هایم ریختم. خواستم دوباره کف بزنند این‌بار برای خودشان. گفتم کف‌زدنتان را نخواستم شل بود، کف بعدی را جان‌دارتر زدند و با جیغ. همین که شور و هیجان به صورت‌ها و دست‌هایشان برگشت خواستم برای موفقیت دیشب ایران دست بزنند. همچنان قوی و هیجانی دست زدند. گفتم ایران موفق شده موشک درست کنه و بزنه به دشمن؛ همه‌ی وجودشان چشم شد و چسبید به صورت و دهانم. با خوشحالی و شوق گفتم. بعد هم گفتم بیایید ما هم اسرائیل را زیر پاهایمان له کنیم. یک دو سه را که گفتم زمین مدرسه می‌لرزید؛ با تمام قدرت، روی زمین پا می‌کوبیدند. بعد هم خودجوش روی جنازه‌ی اسرائیل بالا و پایین می‌پریدند. و من هنوز پشت میکروفن، با گفتن از قدرت و شجاعت و توان ایران در برابر اسرائیل، ترس از جنگ را قِل می‌دادم زیر کفش‌هایشان تا حسابی لگدمالش کنند. ✍ یازدهم مهرماه 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat
🇮🇷﷽ 〰〰〰〰〰 مامان اجازه! چای عصرانه و کلمپه گردویی اصیل کرمانی، جلویم بود که آمد. شاد و هیجان‌زده و پراز حرف؛ مثل همه‌ی وقت‌هایی که از بُشری برمی‌گشت. هنوز به سالگرد شهادت حاج‌قاسم زمان مانده بود؛ اما لیست برنامه‌ریزی موکب پذیرایی‌شان را جلویم گذاشت. لبخند مرموز و شیطنت‌آمیزی را زیر سبیل تازه سبز شده‌اش قایم کرده بود و حرفش را می‌پیچاند. زدم سر شانه‌اش و گفتم که بگو مادر؛ من خودم ختم روزگارم؛ بگو چی می‌خوای؟! خندید؛ به قهقهه؛ گفت که دمت گرم مامان آرامشت و همینطور حفظ کن تا برات بگم! ابروهایم بالا پرید؛ منتظر بودم اجازه‌ی حضور در موکب را بخواهد و کمک‌هزینه‌ای برای روشن‌کردن چراغ موکبشان! بی‌مقدمه گفت که با اجازت، سر ضرب جای شما امضا کردم و اعلام کردم که میام موکب. می‌دونستم اجازه میدی! حالا من لبخند مرموزم را زیر سبیل نداشته‌ام قایم کردم و گره اخمم را پیچاندم بهم و گفتم که به هیچ وجه! اگر سر کیف مانده بود حتما می‌گفت که برگام... اما نگفت؛ فقط مثل شیربرنج وارفت و گفت که چرااااا! خنده‌ام را لو ندادم و گفتم با اون ۹۷ تا شهیدی که پارسال دادیم به چه تضمینی بزارم بری!!! فهمید سر راهش به جای سنگ‌ریزه، قلوه‌سنگ افتاده؛ توی دلم داشتم به حرص‌خوردنش بلندبلند می‌خندیدم که جدی شد. مامان فکر کردی ایران میشینه دوباره بزنن مردمش رو پرپر کنن؟ مگه نمیگن مومن از یه سوراخ دوبار گزیده نمیشه؟ این الان همون سوراخه! ضمنا عمری که سر اومده باشه هرجا باشی عزراییل قربونش برم همونجاست، راه فراری‌ام نیست! حرف می‌زد؛ بقول خودش صغری و کبری می‌چید تا من را راضی کند؛ نمی‌دانست توی دلم ولوله‌ای به پا بود از فهم و درکش. داشت زور می‌زد منی را راضی کند که خودم ذوق بیشتری برای موکب‌رفتنش داشتم که پس‌اندازم را مدت‌ها به نیت روشنی چراغ موکبشان کنار گذاشته بودم. باید قربان صدقه‌اش بروم و با آن جدیتی که تارهای نازک سبیلش را می‌لرزاند بغلش کنم و الا توی دلم می‌ماند. ته ذهنم تاریخ‌ها را شمردم تا ببینم تا روز معلم چقدری مانده؛ باید برای مربی‌های مرکز فرهنگی پرورشی‌اش هدیه بگیرم! تحلیل‌هایش از مرگ و اعتمادش به حضور در نقطه‌ای که سال قبل هم سن و سالانش به بدترین شکل ممکن شهید شده بودند را تاثیر گعده‌ای می‌دانم که تمام عصر چهارشنبه‌اش را نشست صمیمی نوجوانانه دارند. آزادانه گفتگو می‌کنند و هرکس به قدر دریافتش از آن جمع توشه برمی‌دارد. و چقدر خیالم راحت است از این گعده و مربی‌هایی که علم این خیمه را زیر پرچم جمهوری اسلامی برپا کرده اند. 〰〰〰〰〰 🔻منتظر روایت های شما از تجربه و احساسات شیرین زندگی در ایران اسلامی هستیم. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
🇮🇷﷽ 〰〰〰〰〰 یادمان نرود... وعده‌ی صادق دو را زده بودیم و روزهای بعدش، فعالیت‌ها کاملا عادی ادامه داشت. پشت میزم توی مدرسه نشسته بودم و داشتم اسامی غایبین را در نبود معاون مدرسه، توی سیستم وارد می‌کردم که صدای رد شدن هلی‌کوپتر پیچید توی مدرسه! خیلی پایین بود؛ خیلی هم نزدیک؛ صدایش هم خیلی بلند بود. آنقدری که جیغ بچه‌ها را درآورد. می‌توانستم تصورشان کنم با قدهای کوتاهشان گردن کشیده‌اند پشت پنجره و دنبال صاحب صدا می‌گردند و احتمالا می‌خواهند هوی‌پیما را با انگشت اشاره نشان هم بدهند! از در سرویس بهداشتی بیرون آمد. نیم مانتویش توی شلوار مانده بود؛ دست‌های خیسش را کشید به لباسش و جلو آمد و گفت که خانم مدیر اجازه؟ جنگ شد؟! با آن موهای بافته‌شده و لب‌های غنچه و چشم‌های سیاهی که دودو می‌زد و رنگ صورتی که سفید شده بود لازم بود اول بی‌حرف در آغوشش بگیرم. دستش را گرفتم؛ جلو کشیدمش؛ مانتویش را صاف کردم؛ صورتش را بوسیدم و سرش را به بغل گرفتم. همین که ضربان قلبش عادی شد و گنجشکی که تویش بالا و پایین می‌پرید آرام گرفت، کنار گوشش گفتم که ببین خیالت راحت؛ ایران خیلی قوی شده؛ دشمن از ایران می‌ترسه جرئت نمی‌کنه بیاد به جنگ ایران! ببین ما انقدر قوی هستیم که بدون ترس از دشمن اومدیم مدرسه! کنار گوشم گفت: خانم اجازه میشه ظهر که مامانم اومد دنبالم به مامانمم بگین که نترسه! می‌خواستم بگویم که خانم مدیر هم ضربان قلبش همان لحظه اوج گرفته و خودش هم ترسیده اما دلش گرم مردانی‌است که می‌داند چشمشان عقابی تیزپرواز است. نگفتم تا خیالش راحت بماند. ولی ظهر که مادر دنبالش آمد او را هم با جملات کودکانه‌ای که به دخترش ایلماه گفته بودم به آرامش دعوت کردم تا اضطرابش را به قلب کوچک و هفت ساله‌ی دخترش انتقال ندهد. حرف‌هایم رنگ جدیت گرفت تا خودش هم آرام بماند؛ مگر نه اینکه مرزهای ما به دست قدرت نظامی‌مان است که مگس جرئت پر زدن از پیش چشمان تیزشان را ندارد. توی چشم‌های مادرش هم آرامش دیدم هم اطمینانی که از یادش برده بود. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻منتظر روایت های شما از تجربه و احساسات شیرین زندگی در ایران اسلامی هستیم. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
۲ زل زده بود توی صورتم؛ اطمینان کلامم صاف رفت و نشست روی اعتمادش و برق امید را به نگاهش برگرداند؛ چون بدون اجازه قمقمه‌اش را برداشت و لِی‌لِی‌کنان از کنارم رد شد و رفت توی حیاط آب بردارد. خوب شد نفهمید مدیر و معاون مدرسه نیم ساعت حیران غلبه بر ترس از ارتفاعشان بودند تا ریسه‌های جشن تولد انقلاب اسلامی ایرانشان را نصب کنند؛ ✍ 〰〰〰〰〰 🔻منتظر روایت های شما از تجربه و احساسات شیرین زندگی در ایران اسلامی هستیم. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
✨﷽ 〰〰〰〰〰 ما با بچه‌های مدرسه زندگی می‌کنیم خبر فوت یکی از بچه‌های شعبه‌ی پسرانه را شنیدم؛ پایه ششم با ایست قلبی صبح شنبه غایبی‌اش ثبت شد تا ابد. یادم به آلای کلاس اولی‌ام افتاد. وقتی سه ماه پیش خبر تصادفش را شنیدم کل رختشوخانه‌های عالم دسته‌جمعی شروع کردند توی دلم به رخت شستن. تا عیادتش نرفتم و توی بغلم نگرفتمش دلم آرام نگرفت. حالا خودم را گذاشته‌ام جای همکارانی که امیرارسلانشان دیگر نیست؛ آن هم بعد از شش سال که صبح تا ظهر با هم نفس کشیده‌ و توی مدرسه با هم زندگی کرده بودند؛ قلبم سنگین شد. دندان‌درد سه روزه‌ام شدت گرفته و عصب‌های همه‌ی دندان‌ها با هم دست به یقه شده‌اند. بابای امیرارسلان دیروز در تشییع‌جنازه‌ی پسرش سه بار از حال رفته و من دائم تصویر پدر غزه‌ای که با کودکش در آغوش هم جان داده بودند و حتی پدر فرصت عزاداری برای طفلش را پیدا نکرده بود پیش چشمم می‌آید. دنیای عجیبی شده! قلبی ایست می‌کند و پسرکی چشم می‌بندد و ما یک مجموعه‌ی آموزشگاهی همه پریشان می‌شویم. آن‌وقت آن‌طرف‌ترمان در ثانیه شاید هم صدم ثانیه آدم‌ها یک دور جان می‌دهند و به آسمان پرمی‌کشند یک بار هم با جسمی بی‌جان به آسمان پرتاب می‌شوند؛ ولی یک دنیا سکوت کرده است در برابرشان. کاش می‌آمد.... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @rahiil_65