به مرگ طبیعی باشد یا شهادت. زن که باشی پیکرت برای غریب و آشنا حرمت دارد.
چادرت را آورده بودند تا برای آخرین بار حریم بدنت باشد.
✍ #زهره_نمازیان
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
شبی که صبح نمی شود
کارت اصحاب رسانهمان را هی جلوی صورت مسئول امنیت دم در بیمارستان تکان میدادیم. هر پنج نفرمان با آن هلوگرام طلایی و کد حفاظت اطلاعات رویش، اجازهی ورود میخواستیم.
اما اجازه نمیداد.
چهارشانه و قدبلند بود. ابهت لباس و ریش و تجهیزاتش ما را کنارش نگه داشته بود که لابد امضای اصلی اجازهمان برای ورود به بیمارستان دست ایشان است.
اما ناجی ما مرد قد کوتاه و ساده پوش و بیسیم به دستی بود که خودش شد کارت ورودمان.
جلو افتاد و ما پنج نفر، بغضِ در گلویمان را به خاطر قدرت قلمهایمان فرو داده و پشت سرش راه افتادیم.
تمام مدتی که دم در اورژانس برای ورود، منتظر اجازه ی بعدی ایستاده بودیم توی صورتها نگاه میکردم.
نگاهها همه سرد و یخ و شیشهای.
دختری هفده هجدهساله با دمپاییهای پلاستیکی پسرانه، که نصف پاهایش از آنها بیرون زده بود از پلهها بالا آمد.
انگار توی خاک غلت زده بود. از نوک جورابش تا شال روی سرش پر از خاک بود.
کاپشن کرم شکلاتیاش جای تمیز نداشت. خاکی و خونی.
تند تند حرف میزد و مامور امنیت دم در حرفش را نمیفهمید.
میگفت: کمرش شکسته خون میومد خودم دیدم.
یکی از بچههای تیم نویسندگی جلو رفت و گفت: آروم باش عزیزم کی؟ کی کمرش شکسته بود؟
انگار قلبش با قلبی زنانه ارتباط گرفت که آرامتر شد.
دنبال شوهرش میگشت. تازه عروسی بود که برای زیارت آمده بودند و حالا تنها مانده بود.
رنگ صورتش سفید شده و هالهای از زردی روی گونههایش افتاده بود.
مدام تکرار میکرد که کمرش شکسته و خون میومد. برای گشتن تن و بدنش به گروه پنج نفرهی ما محتاج شدند و سرتیممان سریع او را بازرسی بدنی کرد. قدمش سبک بود چون تا خواست وارد شود اجازهی ورود ما پنج نفر هم صادر شد. بلاخره به سالن اورژانس راه پیدا کردیم.
همان اول در گیر و دار گشتن کیفهایمان، ریکوردرم را گرفتند. انگار جانم را توی جیبش میگذاشت مسئول حراستشان. صدای آن مرد مازندرانی از موکب شهید بلباسی اولین صوت ضبط شدهام بود و صدای مترجم موکب ناشنوایان هم آخرین صوت آن.
دلم توی جیب کاپشن مرد ماند و خودم راهی بخشهای بستری شدم.
اتاق حاد ۱، حاد ۲، بخش ریه و بخش داخلی.
هر پنج نفرمان با تمام وجود چشم شده بودیم و تختها و مریضهای بستریشده رویشان را یک به یک از نظر میگذراندیم.
دو سه ساعت بخش به بخش گشتیم. کنار تختها بال و پر زدیم. خون روی تختها و لباسها و دست و سر و پاها را دیدیم و خودمان را نباختیم.
کنار تخت پاکبانی که با عشق جارو میکشیده و به زیر دست و پا، مِنا را تجربه کردهبود ایستادیم. کنار آن پیرمرد خوزستانیِ تنها و غریب که گریهمیکرد و شهادت را میطلبید بیشتر ماندیم. دخترانش شدیم. ویلچرش را به جای همراه نداشته و خانوادهی غایبش بین رادیولوژی و سیتیاسکن و سنوگرافی بردیم و آوردیم مبادا که رنج جراحت با غریبی همراه شود و درد روحش را بیشتر کند.
دختر هنوز پشت در اتاق عمل بالبال میزد که عمل تمام شود و جوان زیر تیغ جراحی را بیرون بیاورند شاید که گمشدهاش باشد.
چرخیدن بین مجروحین انفجار و ثبت حرفها و روایتهایشان، ما را از هم جدا کرد.
دختر پشت در اتاق عمل نبود. بیرونش کردهبودند.
احتمالا گمشدهاش آن جوان نبود و او دوباره هراسان و لرزان و غریب رفته بود تا تمام این مراحل را پشت در یک بیمارستان دیگر طی کند بلکه گمشدهاش را آنجا بیابد.
و ما غرق در حسرت از دست دادن سوژهای که جدای از ثبت روایتش، دلمان برایش میتپید تا شاهد پیدا شدن گمشدهاش باشیم.
ریکوردر از توی جیب مسئول حراست بیرون آمد و به کیفم برگشت. اما من راهروهای بیمارستان را که طی میکردم و به در خروج نزدیک میشدم هیچ آدم قبل از ورود به آن نبودم.
من بخاطر مسئولیت قلمم کمی سختجان شده بودم.
(مستقیم از کرمان)
✍ #زهره_نمازیان
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
دست دخترش را گرفته بود. بالای سر تلی از خاک ایستاده بودند که قرار بود آرام و قرار خانهشان را زیر همان خاک ها به آرامش برسانند.
پدر و دختر هر دو با هم یتیم شده بودند.
✍ #زهره_نمازیان
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
پازل بدنهای مطهر شهدا را با قطعهای سنگ حرم و قدری تربت ارباب و جرعهای آب نهرعلقمه کاملکردند.
✍ #زهره_نمازیان
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
روایت_کرمان
سایه
🌇نمیدانم سایهی پدر است یا برادر
حس میکنم لرزش شانههایش را میبینم.
چه کسی گفته مرد نباید گریه کند.
گریه میکند خوب هم گریه میکند. اصلا باید گریه کند تا گرمی اشک به او باور شهیدشدن عزیزش را بدهد.
باید گریه کند تا خون غیرتش به جوش آید.
باید گریه کند تا همیشه در فکر انتقام خون شهیدهاش بماند.
🥀(مزار شهیده مکرمه حسینی شهیده هلال احمر)
📝 راوی: #زهره_نمازیان
📸 عکاس زهره رضایی
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
@revayat_kerman
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
خواهر است دیگر
📆 قرار بود چهارشنبه ۱۳ دیماه جلسهی خواستگاری مکرمه باشد.
بخاطر مراسم گلزار و حضور نیروهای هلال احمر در آن، روز خواستگاری را عوض کردند و جمعه قرار جدیدشان بود.
خواهر است دیگر
🌃نشسته زل زده به خانهی جدید خواهرش که او را با تمام آرزوهایش میخواهد در خود جای دهد.
دارد توی ذهنش نجواهای شبانهی خواهرانهشان را یاد میآورد.
قرار بود او را در لباس سفید آرزوها ببیند.
میبینی؟ مات و مبهوت خاکی است که قرار است خواهرش درون آن برای همیشه بخوابد.
لباس سفید به او پوشاندهاند. لباسی به تابندگی نور ملکوت نه به براقی پولک و مروارید و منجوق.
🥀 (خواهر شهیده مکرمه حسینی، شهید هلال احمر)
📝 راوی: #زهره_نمازیان
📸 عکاس زهره رضایی
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
@revayat_kerman
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
❤️🩹دارند همسرش را برای اهدای عضو میبردند. خودش خواسته. از قبل وکالتش را به او داده.
اعضای بدن همسرش، شریک زندگیاش میرود توی بدن چند آدم دیگر.
خداکند قدر این عضو جدید را بدانند.
آنها از بدن شهیدهای جدا شدهاند. سلولهای این عضوها، صدای فریاد آخر همسرش را در خود دارند.
او زیر لب میخواند: من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود.
🥀(همسر شهیده فاطمه دهقان)
✍ #زهره_نمازیان
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
@revayat_kerman
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
خط روایت
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود ❤️🩹دارند همسرش را برای اهدای عضو میبردند. خودش خواسته.
برایش همان فاطمه باش
🍂شانههای مرد افتاده بود.
وقت وداع بود. تمام بدنش میلرزید.
چفیهای که در زیارتها دور گردنش میانداخت روی بدن فاطمهاش کشیدهبود.
روزی که به هم وکالت اهدای عضو میدادند تصورش را نمیکرد که او زودتر از فاطمه وکالت گردنش بیفتد.
حتی برای وداع آخر هم چشمانش را ندید.
نه تنها چشمهایش را بلکه تمام زیبایی صورتش را ندید.
تور سفیدی روی صورت همسرش پیچیده بود بی شباهت به توری که شب عروسیشان روی صورت مثل ماهش انداخته بودند.
جایی برای نشاندن آخرین بوسه هم نبود. تمام بدنش را با باند پوشانده بودند که آخرین تصویر توی ذهنش از فاطمه، همان صورت ماه قبل از انفجارش باشد.
🥀(شهیده فاطمه دهقان)
✍ #زهره_نمازیان
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
@revayat_kerman
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
چشمهای زهرا
🌙توی چشمهایش انتظار را میتوان دید.
همه میتوانند ببینند نه فقط منی که کودکی هم سن و سال او دارم.
انتظار مادری را میکشد که دیگر نیست تا شیرهی وجودش را به او بنوشاند.
منِ مادر میتوانم از درد این انتظار بمیرم.
درد ترکشهای پشت کمرش را هم از توی چشمهایش میتوان دید.
جانبازی را از دو سالگی تجربه کردهاست.
وعدههای خدا حق است. انتقام خونشان را خود خدا میگیرد.
و اما زهرا
خون شهیدهای در رگهایش جریان دارد که یک روز او را در جایگاه مادرش مینشاند .
🥀(زهرا دختر شهیده فاطمه دهقان)
✍ #زهره_نمازیان
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
@revayat_kerman
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
اشکهایی که موشک شدند
🌌آسمان دست به کار شده و شام شهادت مظلومانهی امام هادی (ع) را پر از نورهای سبز و سفید و قرمز کرده است، البته با هالهای از رنگ صورتی.
🌃توی پلههای آسمان، مردی چهل و یک ساله، در شام غریبانهی شهادتش، دست نورانیاش را باز کرده، کاپشن صورتی گوشواره قلبی را درآغوش گرفته و با دست دیگرش، احتمالا، امیرعلی افضلی را به خود میفشارد.
ههی شهدا را کنارش جمع کرده تا با هم نظارهگر نورافشانی از آسمان باشند.
صدای ملکوتیاش را بلند کرده و گفته:مگر وعدهای حقتر از وعدهی الهی داریم!؟
و بعد هم آیهای از آیات قرآن را به صوت زیبایش برایشان خوانده که "فَإِمَّا نَذْهَبَنَّ بِكَ فَإِنَّا مِنْهُم مُّنتَقِمُونَ
ﭘﺲ ﺍﮔﺮ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﺒﺮﻳﻢ ، ﻳﻘﻴﻨﺎً ﺍﺯ ﺍﻳﻨﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎم ﺧﻮﺍﻫﻴﻢ ﮔﺮﻓﺖ "
و انتقام گرفته شد.
توی آسمان ولولهای برپا شد.
مهمانی نورانی، قدم به سرای پدربزرگ نهاده و دست عنایتش را بر سر حاضرین کشیده و ندای حق را میگوید که
إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِينَ مُنتَقِمُونَ
همه چشم میشوند و گوش که هنوز انتقام اصلی ماندهاست.
✊آری انتقامی سخت هنوز مانده که تقاص خون شهید ۱:۲۰ باشد. انتقام خون طهرانی مقدم و فخریزادهها باشد.انتقام خون تمام شهدای حادثهی تروریستی کرمان و همهی ایران باشد.
انتقامی که نابودی اسرائیل فقط یک قسمتش باشد.
✍#زهره_نمازیان
#خط_روایت
#روایت_اقتدار
#پاسخ_سخت
@khatterevayat
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید
مهری که ریشه دوانده
کتاب ریاضیاش را لوله کرده بود و دستش را سفت دورش پیچیده بود.
خط قرمزش امتحان ریاضی بود و میخواست تمام دو روزی که زمان دارد ریاضی را لقمهلقمه بخورد تا بتواند جبران غیبتش را سر امتحان میان ترم بکند.
بخاطر مریضی و افتادن از امتحان، معلم حسابی نقره داغش کرده بود.
رگ غیرتش بیرون زده بود و میخواست با نمره بیست، حال آقای معلم را بگیرد.
سفارش کرده بود که داداشش را مدیریت کنم و او را با کتاب ریاضیاش تنها بگذارم.
تا حوالی عصر همه چیز خوب بود اما همین که آمده بود نمونه سوال ریاضی حل کند خبر را دیده بود.
با چشمهایی گرد و دهانی نیمهباز از در اتاق بیرون آمد. تمام حواسش پی من و ذکر زیر لب و چشمهای گریانم بود و هیچ عکسالعملی به دادا گفتنهای داداشش نشان نداد.
نپرسیده خبر برایش تایید شده بود.
اول خودش را نباخت. صدای دورگهاش را توی گلویش انداخت و گفت: یعنی میخوای بگی هواشناسی رو چک نکرده بودن؟ یعنی میخوای بگی همهچیز تموم شد؟
خودم را جمع و جور کردم. اشکهایم را با آستین چادرنمازم پاک کردم. منبر مادرانهام را بالا رفتم و وسط حرص و عصبانیتش دلش را مادرانه آرام کردم. وعدهاش دادم به یقینا کله خیر حاج قاسم.
یعنیهایش که اوج گرفته بود کمکم رنگ باخت و ولوم صدایش پایین آمد.
دیدم که زیر چشمی من را نگاه کرد. شنیدم صدای پرت شدن کتاب و لرزیدن شانههایش را.
حالا چند ساعت است کتاب لوله شده توی دستش مانده و چشمش مدام زیرنویس شبکههای خبری را میخواند.
آقای رئیسی
آقای سید مهربان
میشود بگویی قلب نوجوان مرا چطور توی مشتت گرفتی که از خیر امتحان ریاضیاش گذشته و زیر لب امن یجیب برای شما میخواند؟
✍ #زهره_نمازیان
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
ز غوغای جهان فارغ
تازه قوهی قضائیه جان گرفته بود و نفس راحتی میکشیدیم. یکجور نظم و مدیریت خاصی پیچیده بود توی کارها که حتی ما از دل خانه هم این آرامش تزریق شده را حس میکردیم.
خیلی دوسشان داشتم. نه بخاطر هدیهی روز زن که جرینگی به حسابم ریخته شد، نه، بیشتر بخاطر توجهشان به خانواده و همسرِ نیروهایشان بود که به جانم چسبید.
برای من و امثال من که همسرانمان بیست و چهار ساعت پشت درهای زندان میماندند و شرایط سخت کار در محیط زندان را تحمل میکردند، این آرامش فضای کار، خیلی محسوس شده بود.
من که خیلی خوب اثراتش را بین حرفهای همسرم میدیدم. تازه رونق گرفته بودیم که خبر رفتن آقای رئیسی از قوهی قضائیه، همهی آرامش را دود کرد و فرستاد هوا.
آه حسرت بود که میکشیدیم. مینشستیم و برای هم خدمات و کارهایی که انجام شده بود و ما دیده بودیمشان را میشمردیم.
روزی که برگهی رای را توی صندوق میانداختم با خودم گفتم: هرکس به قدرت مدیریت ایشان شک دارد کاش بیاید و از من بپرسد تا با مثال و رسم شکل از احوال زندان، برایش توضیح دهم که یک مدیریت خوب چه ها که نمیکند.
شد. رئیسجمهور شد. کفشهای گلیاش را دیدیم. بازدیدهای میدانیاش را هم.
اصلا یکجور خاصی بود. تازه مردم کشور داشتند مثل ما میشناختندش.
اهل بوق و کرنا نبود که کارهایش را رسانهای کند. مردم هم زیرپوستی دوست داشتنش را توی قلبشان نگهداشته بودند.
تا زد و توی مه نشست گوشهای از یک مسیر صعبالعبور تا ز غوغای جهان فارغ، نفسی تازه کند.
تا خستگیاش را بگیرد و خدا بهمان برش گرداند غوغایی به راه افتاده.
این بار "سیدابراهیم رئیسی" شده رمز اتحادمان که مهرش توی قلب همهمان جوشیده و یک صدا برایش امن یجیب میخوانیم.
✍ #زهره_نمازیان
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
اجابت
نفهمیدم عکس را توی کدام کانال دیدم و ذخیرهاش کردم.
یکجوری دستهایش را بالا برده و چشم سر را بسته که احساس میکنم چشم دلش باز شده که اینطور اشک روی خطوط خستهی صورتش راه افتاده.
گرد و خاک یک روز سخت کاری روی لباسش مانده و معلوم میشود هنوز گذارش به خانه نیفتاده.
شاید حتی لبتشنه است و دلش، فرصت نوشیدن آب هم به او نداده
آمده است اینجا زیر سقف آسمان، خاک لباسش را هم نتکانده، دستهای زحمتکشش را به آسمان رسانده و خدا را به حق امام رضا برای خادم امام رضا صدا میزند.
شاید هم لبهای تشنهاش او را به سمتی میکشاند که زیر لب یاحسین هم بگوید.
به دلم افتاده دعای همین یک نفر هم که مستجاب شود عیدیمان را از آقای خوبیها گرفتهایم.
✍ #زهره_نمازیان
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
خانههای چادری
قدیمترها توی خانهی مامان، پشتیهای یادگار بابامحمد از پشتیهای دیگر یک سر و گردن بالاتر بودند. فقط هم بخاطر قالیچههای دستباف خودبابامحمد که وقتی لوزیلوزیهایشان را میبافت، هنوز آسم و سِل، یادگار سالهای قالیبافی، از پا درش نیاورده بود.
خانه که میساختیم پشتیهای بابامحمد را اجازه نداشتیم دست بزنیم. مبل که آمد پشتیهای درب و داغانشده از خانه رفتند و بساط خانهسازی ما هم برچیده شد.
سالها گذشته و پشتیهای بابامحمد هنوز تکیهشان به دیوارهاست.
مامان به جای اینکه با نوههای دهه هشتادی و نودی و هزار و چهارصدیاش سر برنداشتن محبوبترینهای زندگیاش درنیفتد، یک چادر مسافرتی بزرگ ولی با طرح بچگانه گذاشته گوشهی حال. از در که تو میرویم بچهها میچپند توی چادر.
میخورند، میپاشند، بازی میکنند و حتی گاهی همان تو میخوابند. زیر سایهی سقف. کنار میز گلدانهای سبز و قشنگ. روبروی پنجرهی کولر که توی چادر گرمشان هم نشود.
صدای خندهشان پیچیده بود توی گوشم. صفحهی تلفنم را که باز کردم چادرهایی دیدم که زیر نورآفتاب قدعلم کرده بودند. روی زمین گرم و خاکی. تازه آفتاب پایین رفته بود و خنکی هوا جرئت کرده بود لای موهای بچههای رفح بپیچد که شعلههای آتش وسط چادرهایشان افتاد. حتی فرصت فرار هم پیدا نکردند.
وسط بازیهای کودکانهشان سوختند. جوری که حتی به یک وجب خاک و نیممتر کفن هم نیازی نداشته باشند.
صدای خنده هنوز از توی چادری که کیتیهای رویش به من زل زدهاند، میآید.
بوی امنیت از در و دیوار خانهی پدری میپاشد. غم و درد سوختن چادرها در رفح نمیگذارد دیگر از خندههای کودکانه لذت ببرم. انگار وسط قهقههها صدای جیغ و فریاد از سوختنها به گوشم میرسد.
✍ #زهره_نمازیان
#خط_روایت
#رفح
#برای_انسانیت
@khatterevayat
دور میزم جمع شده بودند.
چهارنفری با هم حرف میزدند. نفر پنجمی کوتاهتر و مظلومتر از بقیه، پشت سرشان ایستاده بود و باراننخورده، میلرزید.
از صدای تحلیلهایشان، کمکم بقیهی بچههای توی سالن هم دورشان جمع شدند.
چند دقیقهای تا وقت صبحگاه زمان مانده بود. از وسط جمعشان خودم را بیرون کشیدم و قبل از صدای نخراشیدهی زنگ مدرسه، سوتم را به صدا درآوردم تا صدای دخترکی که واو به واو حرفهای پدر و مادرش را به زبان میآورد و ترس را توی دلهای کوچک بقیه میانداخت، توی صدای تیز سوتم گم کنم.
دکمهی میکروفن را که میزدم هنوز چشمهای خیس و ترسیده و دستهای لرز گرفتهی دخترک کنار میزم را میدیدم. وقتی خم شده و بغلش گرفته بودم کنار گوشم گفته بود من از جنگ میترسم.
تا دیروز وقت صبحگاه، غم بزرگ شهادت سیدحسن روی دلم بود و آهنگ شاد توی فضای مدرسه، قلبم را میتکاند اما امروز صبح، انرژی مضاعفی داشتم که میخواستم خرج بضاعت مزجاتم کنم. وسع من دویست و چهل دانش آموز پایهی اولی بود که صبحها توی صبحگاه، به نگاه و لبخندم جان میگیرند و توی کلاسهایشان میدوند.
تکیهشان را به پهلوهایم میدهند و بوی مادرشان را از من میشنوند.
حالا وقتش بود. فرمان جهاد را شنیده بودم و امروز وقت گفتن سمعا و طاعتا بود.
همین که دستهجمعی مثل هر روز صبح، بقول بچهها قلهوالله را خواندیم و دستهدسته فرشته، نور را به سقف مدرسهمان پاشیدند، آماده شدم.
صاف ایستادم. صاف ایستاندمشان. دستم که روی سینه نشست، فهمیدند وقت خواندن سرود ملی کشورمان است.
دستهای کوچکشان چسبید به سینهی پوشیده در مقنعههای سفیدشان. امروز صدای سرود هم محکمتر شده بود؛ و صدای من؛ و حتی صدای بچهها. فروغ دیدهای که فلوغ خوانده میشد، یا حقباورانی که حقباولان میشد هم قشنگ بود. بهمن فره ایمانمان که رسید، نوار انگار پیچید تا استقلال آزادی که دوباره نوار باز شد و مفهوم خوانده شد. شهیدان پیچیده در گوش زمان که رسیده بودند خودشان را تکان میدادند، درست مثل مادری که پیکر شهیدش را در آغوش گرفته و تاب میدهد. اما همین که به پاینده مانی و جاودان میرسند صداهایشان ضرب میگیرد و با تمام توان جمهوری اسلامی ایران را فریاد میزدند.
تمام که شد مثل همیشه بعدش کف زدند اما نگذاشتم کفزدنها تمام شود. این کفزدن، حماسهاش کم بود. احساس میکردم توی بچهها ترس، شوق کفزدنشان را گرفته بود.
میکروفن را بالاتر گرفتم. نوری که از آتش موشکهای دیشب، گرفته بودم را توی چشمهایم ریختم. خواستم دوباره کف بزنند اینبار برای خودشان. گفتم کفزدنتان را نخواستم شل بود، کف بعدی را جاندارتر زدند و با جیغ. همین که شور و هیجان به صورتها و دستهایشان برگشت خواستم برای موفقیت دیشب ایران دست بزنند. همچنان قوی و هیجانی دست زدند.
گفتم ایران موفق شده موشک درست کنه و بزنه به دشمن؛
همهی وجودشان چشم شد و چسبید به صورت و دهانم.
با خوشحالی و شوق گفتم. بعد هم گفتم بیایید ما هم اسرائیل را زیر پاهایمان له کنیم. یک دو سه را که گفتم زمین مدرسه میلرزید؛ با تمام قدرت، روی زمین پا میکوبیدند.
بعد هم خودجوش روی جنازهی اسرائیل بالا و پایین میپریدند.
و من هنوز پشت میکروفن، با گفتن از قدرت و شجاعت و توان ایران در برابر اسرائیل، ترس از جنگ را قِل میدادم زیر کفشهایشان تا حسابی لگدمالش کنند.
✍#زهره_نمازیان
یازدهم مهرماه
〰〰〰〰
#خط_روایت
#حزب_الله_زنده_است
#وعده_صادق
〰〰〰〰
@khatterevayat