🪴
دنیا دیوانه شده. جلسه توجیهی گذاشتهاند برای بایدن. آخر این خدازده توجیه شدنی نیست، چه اصراری دارید. حالا شب میآید میگوید خبر گم شدن پادشاه ویتنام در حادثه غرق زیردریایی، ما را و دنیا را تکان داد.
علیاف (حیف اسم) پیام داده به شدت نگران شدم کمکی اگر هست بگویید. یارو تا دیروز با نتانیاهو دست میداد و روبوسی میکرد حالا فاز غم برداشته.
شبکه خبر دارد دوتا امدادگر را نشان میدهد که به ترکی با هم حرف میزنند. ترکی نمیفهمم ولی نگرانی توی صدا را چرا.
اینهـــــــمه مـِه آخر؟ خدایا مذهبت را شکر. تلویزیون شده مثل مفاتیحالجنان. یک شبکه امینالله میخواند، آن یکی توسل. یکی حدیث کسا پخش میکند، آن یکی صلوات خاصه... صلوات خاصه؟ راستی فردا ولادت آقای ایران است. مجری با بغض تبریک میگوید. دنیا دیوانه شده است. آدم که با بغض ولادت رضای جان (ع) را تبریک نمیگوید. رضای جان؟ الهی رِضاً بِقَضائِكَ.
شدهام مثل زمان حاجی. هی راه میروم. هی تلویزیون را روشن میکنم. هی خاموشش میکنم. هی گوشی را میگیرم دستم. هی پرتش میکنم یک گوشه.
هی میروم سال ۶۰ و فکر میکنم مردم چطور با نبودن شهید رجایی کنار آمدند؟ لا الله الا الله، بابا بیخیال هنوز که چیزی نشده.
دنبال یکدستی متن میگردید؟! نگردید. متنم یکدست نیست. مثل دلم، آشوب است.
۳۰/اردیبهشت/۱۴۰۳
✍ #فاطمه_افضلی
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
@baahaarnaranj
هنوز هم در این دنیا مکان هایی هست که می تواند تو را ساعت ها از مردم جهان فاصله بیندازد. زمان هایی هست که کسی نتواند به تو نزدیک شود. تویی که اخبارت نهایتا یک ربع بعد توی همه رسانه ها جاگیر شده و لایک و دیسلایکش را هم گرفته، حالا رفته ای جایی که باید هزاران نفر ساعت ها بگردند و تو را پیدا نکنند. میلیون ها نفر همه رسانه ها را بالا و پایین کنند تا عکسی از تو را بیابند. عکسی که نشان دهد آخرین کاری که کرده ای چه بوده است. آخرین کلنگی که بر خاک های ایران زده ای با چه روبانی تزیین شده است. آخرین پیرمردی که با تو همصحبت شده، چه لباس محلی ای پوشیده است. اعتراف میکنم دنیا هنوز جاهای عجیبی دارد. جایی که رییس جمهور یک کشور که بالاترین حفاظت های شخصی را دارد می تواند داخلش گم شود و تا ساعت ها پیدا نشود. شاید آخرین درخواستت از خدا خلوتی بوده که چند ساعتی فارغ از حرف و حدیث های مملکت داری، بتوانی چشم روی هم بگذاری. چند ساعتی داشته باشی که کسی خبری برایت نیاورد و گوشی ات زنگ نخورد. بتوانی به راه رفته ات و راه باقی مانده ات فکر کنی. حرجی نیست، هر چه میخواهی فکر کن ولی آخر سر برخیز و به سوی ما برگرد. برگرد که ما سخت به صعود تو دل بسته ایم.
✍ #جواد_زارع
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
۱.
یاد روزهایی میافتم که مامان میگفت:" توی خانه نشسته بودیم. یکهو صدای عجیبی اومد. انگار شیشهها لرزید." صدای انفجار که آمد، مهدی و محمد دویدند سمت در حیاط. مامان گفت:" کجا میرین؟" بچه ها گفتند:" حزب رو زدن مامان"
حزب را زدند و ۷۲ دو نفر رفتند جای ۷۲ خاکستر.
۲.
توی مجلسی بودیم، یادت میآید مامان. یکهو شروع کردید به گریه و دعا. من بچه بودم و نگاهت میکردم که چه شده که صورت تو اینطور اشکی شده. بعد با بغل دستیهایت شروع کردی حرف زدن. از ستاری میگفتی. از هلکوپتری که سقوط کرد.
۳.
توی جلسه بودم. برنامه ریختم که امشب همه کارهایم را بکنم. هوش و حواس داده بودم به صفحه گوشی که بفهمم چه شده. از خرید آمدی و لباست را عوض کردی و یکراست رفتی سراغ تلوزیون. بعد یکهو گفتی:" چرا مشهد دارن برا سلامتی رییس جمهور دعا میکنن؟" توجه نکردم. چشمم به اسلاید توی گوشی بود. بعد با صدای مضطرب صدایم کردی:" چی شده رییسجمهور؟!" و من از جلسه آمدم بیرون. حالا کنارت چشم دوختهام به شبکه شش. به مه متراکم. به زیرنویس تکراری. به صدای دعا خواندت و منتظرم پایان این اتفاق مثل دو اتفاق قبلی، مشتی خاکستر نباشد.
۰۳/۲/۳۰
✍#محبوبه_گلمحمدی
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
@kalamehh
دست خودم نیست. دلم مثل سیر و سرکه میجوشد. مثل وقتی که خبری از فرودگاه بغداد آمد. حالت که بد باشد هر صدایی تنت را میلرزاند. تلوزیون روشن است. گوشی را هم گذاشتم روی ویبره تا صدای دینگ دینگش کسی را اذیت نکند. هنوز خبری نیست. هنوز کسی چیزی نمیداند. هنوز خبری نیست. حال دختر داستانم را دارم . زینب قصهی من یواشکی سوار اتوبوس میشود تا به جبهه برود و بابایش را پیدا کند. دلم میخواهد خودم بروم قاطی امدادگرها و مردم دنبالش بگردم. چه قدر بی خبری بد است. چه قدر جان آدم را میگیرد. چه قدر نفس سنگین میشود. طاقت نیاوردم. آمدم مسجد محلمان. مداح دارد میخواند. دلم میخواهد زار بزنم. دخترعمویم پارچهی سبزبزرگی را دستش گرفت و آورد توی مسجد. قلبم تند میزد. گفت پرچم حرم آقاست. سرم را گذاشتم رویش . انگار سرم را گذاشته بودم روی پای مادرم. انگار یکی دست میکشید روی سرم. الان حالم بهتر است. الان دیگر همه چیز را سپردم به مادر. تسبیح را میگیرم دستم و
《اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ》را میخوانم.
✍ #زهرا_غلامزاده
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
دلم از شنیدن خبر جابهجا نشد!
دیدم اتفاقی هم بیفتد برایم مهم نیست!
بعد فکر کردم که این چه حالی بود برای دلم! دیدم انقدر این مدت برای این مرد زدهاند که دیگر مثل وقتی که با غیرت زیاد به او رای دادم برایم اهمیتی ندارد.
بعد دیدم چقدر خوب این رسانه لعنتی ذهن من را مدیریت کرده و نگذاشته در لحظه اول شنیدن این خبر به جای بیتفاوتی یا خوشحالی فکر کنم که این مرد در آن نقطه دور که به این راحتی هم پیدا نمیشود چه کار داشته ؟
و بعد دیدم پاسخاش برای شستن فکرهای قبل کافی است
من نگران شما هستم سید.
جایی که دعا مستجاب است همان موقع که شیر میدهم دعا میکنم سالم باشید!
✍ #زهرا_کاشانیپور
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
@Mamaa_do
بسمالله.
نشستهام این گوشهی صحن آزادی خیره شدهام به گنبد. گاهی چلچراغها و سبد گلهای شب ولادت هم چشمم را میگیرد.
رو به آقا میایستم «امینالله» میخوانم.
نگاه میکنم به یا ثامنالائمهی پیشانی ایوان طلا. پلکم تندتند میپرد. تا چند دقیقه پیش توی صحن پیامبر اعظم بودم، صدای مجری و تلویزیون و بلندگوهای حرم بود که همراه مردم صلوات میفرستاد برای سلامتی رییسجمهور و همراهانش.
حدود چهار ساعت است که بیخبریم. فقط میدانیم سقوط یا فرود سخت یا هرچی که بوده، در این زمانهی ارتباط و رادار و جیپی اس و پهپاد، هیچ ابزاری خبری را که میخواهیم، اصلا هر خبری را! به ما نمیرساند.
هر گروهی که رد میشود، بین هر جمعی، یک نفر نگران سر توی گوشی است، یک نفر نگران دارد صحبت میکند، همه منتظر خبر هستیم.
اضطرار مگر همین نیست؟ خدایا داری یادمان میآوری یا یادمان میدهی اضطرار دسته جمعی را؟
خدایا داری به رخمان میکشی که چقدر کم منتظر خبری از امام زمانمان هستیم؟
همین است، ما درد نمیکشیم از نبودن صاحبمان؛
اصلا همین خودم، مگر چقدر فهمیدهام که نبودنش یعنی چه و آمدنش چه میکند؟
ما به شنیدن خبرهای خوب محتاجیم ولی حکم آنچه تو فرمایی.
✍ #سوده_عابدی
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
«بعدش چه میشود؟!»
این ترومای من است در اینجور حوادث. طرحوارهای قدیمی، قوی و ترسناک در ذهنم که حین رخداد هر حادثه ای، شروع میکند به طراحی جزییات جهان بعد از حادثه، در ذهنم.
یکبار آقاجون برایم از روزهای آخر حیات امام خمینی حرف میزد. میگفت: فکر اول و آخرمان، دغدغه روزو شبمان این بود که «بعد امام چه میشه؟ انقلاب چه میشه؟ نتیجه این همه خون و دل و زحمت ، چه بلایی قراره سرش بیاد»
تقصیر آقاجونم نبود که جزییات بزرگترین سوگ زندگی اش را بدون اینکه واوی جا بیندازد ، برای من نوزده_بیست ساله تعریف کرد و سانسوری هم نداشت.
من خودم سمج بودم و سوزنم توی این خاطرات گیر میکرد و تا ته هر ماحرایی را در نمیآوردم، ول کن نبودم.
عاقبت این کنجکاوی ها برای من شد؛ فوبیایی بزرگ از دنیای بعد از هر حادثه، بعد از هر سوگ.
من توی این لحظات ، از بعد از واقعه ها عمیقاً میترسم!
شاید شدیدترین وقتش را بعد از شهادت حاج قاسم تجربه کرده باشم. روزهایی که اولین بارداری ام را تجربه میکردم.
یکهو یک خلأ بزرگ در وجودم پیدا شد. یک سیاهی مملوء از چیزهای نامعلوم، پر از خالی...
هنوز هم میترسم.
حتی حالا که بزرگتر شدم، حتی حالا که بارها عالم بعد از سخت ترین وقایع را تجربه کرده ام. حتی حالا که سرم میشود، همه چیز میتواند ، خیلی سریع و تا حدی جبران شود و زمان، از حرارت دل های سوخته کم میکند.
هر چه بیشتر تجربه میکنم ، بیشتر میترسم.
برای من هیچ وقت حادثه ها تکراری نمیشود، تجربه زیسته شان از عذاب بارها تجربه کردن شان نمیکاهد. رفتارم را پخته تر نمی سازد، دلم را قرص تر نمیکند!
حالا که از عوالم بعد از خیلی از حوادث ، بهتر از قبل مطلعم، بیشتر از تجربه کردن دوباره شان وحشت دارم.
اما... هر سودا زدگی ای ، دارویی دارد که به تعدیل برساندش.
پیچیده ترین ترس ها هم، آرام و قرار میگیرد.
بعد از تمام حادثه های هولناک زندگیم ، همیشه آب خنکی پیدا میشود که عطشم را بگیرد و داغم را بخواباند.
و آن این است که سبب ساز خداست. جریان ساز خداست.
این شعار نیست که خدایی که امام خمینی ها را، حاج قاسم ها را به ما آدم ها میدهد، خدای روزهایی که آن ها نیستند هم هست.
خالق تمام این رویدادها و این عدم تعادل ها خداست و به تعادل رساندن شخصیت ها هم دست خود خداست.
نویسنده ی این همه اتفاق و صاحب قلمی که همه چیز را گاهی تلخ و گاهی شیرین، اما قشنگ کنار هم میگذارد، خداست.
هنوز هم میترسم، اما ازش شرمی ندارم.
حتی همین ترس هم، نوسانیست که خدا به زندگی های راکد مان میدهد. یک پله بالاتر میبرد از تعادل قبلیمان و جای مان میدهد، در تعادلی جدید. این ترس شرمی ندارد، بلکه قرار است آدم را بزرگتر کند!
✍#فاطمه_شاهابراهیمی
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
«کاش»
الان که دارم این کلماتو می نویسم دلم هزار راه رفته و برگشته.کاش هنوز کلماتم تموم نشده خبرای رسمی بگن بخیر گذشته.... فقط اون صحنهکه پشت سر آقا برای حاج قاسم اونجوری چشماش می بارید از ذهنم پاک نمیشه.مظلومیتش اون لحظه ها که تو مناظره محکوم به شش کلاس سواد شد از ذهنم پاک نمیشه......
خرابه ای که از رئیس جمهور کاخ نشین تحویل گرفت و همون چند ماه اول تلاش کرد بدهی هارو صاف کنه یادم نمی ره....
دیدارهای مردمی این چند وقت که ملت با ذوق دنبالش می دویدن یادم نمیره...
احساس می کنم زمستونه....
احساس می کنم دست وپام یخ زده.
من ارسبارانو دوست دارم...
من شهید بهشتی رو دوست دارم😭
کاش بهترین شاگردش عین خودش نشه.
کاش امشب امام رضا عیدی بده .
کاش امشب تو بیست و سی صدای امیر عبداللهیانو بشنوم که میگه خیلی فرود سختی بود ولی بخیر گذشت.....
از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان
شاید از آن میانه یکی کارگر شود.....
✍ #طیبه_فرید
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
@tayebefarid
شاید من نمیشناختم. شاید من نمیدانستم کیست؟ خدماتش چه بود؟ کجا چه کار کرده بود و تاب کدام نقطه از ایران را باز کرده بودی...
نمیدانم، چون پیاش نبودم لابد. یکبار به جلیلی رای داده بودم و دفعه دوم هم وقتی از کنارهگیری جلیلی لب میگزیدم ناچار روی کاغذ نوشتم رئیسی.
بعدها هم گاهی دعایش میکردم و گاهی پابهپای بعضی شوخیها میخندیدم.
میگفتیم سید محرومان، دید نتوانست محرومان را پولدار کند، اقلا از وقتی آمد همه را یک دست محروم کرد.
گاهی هم وقتی وزیر و وکیلش را میدیدم رنگ به رنگ میشدم و باز لب میگزیدم. هروقت یادم میآمد مخبر آمد تلویزیون و زل زد به دوربین و گفت فقط چهار قلم گران میشود، معلوم شد درکی از عدد چهار ندارد، مغزم درد میگرفت. یاد اسمی می افتادم که روی برگه رای نوشته بودم.
امروز که خبر را خواندم،وسط جاده هراز بودم.داشتم مافیا میدیدم. ریحانه در آغوشم خواب بود و زینب روی صندلی عقب ماشین سیب زمینی گاز میزد.
علی رفته بود قند بگیرد.
خبر را خواندم.
حالم عوض نشد. گفتم یک خبر معمولی است. لابد هلیکوپتر واقعا فرود سخت انجام داده. حال همه خوب است...
علیسوار ماشین شد، خبر را خواندم. زدیم ادامه پخش مافیا. پیچیدم در جاده چلاو. خطهای آنتن یکی یکی میپرید. خبرها را بالا پایین میکردم... فرود سخت شد سقوط، مفقودی، زنده اما آسیب دیده شدید و خبرهایی که مثل ترن هوایی با سرعت کم به نوک ارتفاع میرسید.
حالا همان سر، همان نوک ارتفاع نشستهام.
آرام نیستم. ولوله افتاده به جانم. همین دیشب به علی میگفتم. گزارش بازدید رئیس جمهور از کارخانه نساجی مازندران بود. گفتیم اگر این گزارش واقعی است خدا خیرش بدهد. گفتم آدم خوبی است.
از این کانال به آن کانال میروم و زیر لب، صلوات میفرستم...
✍ #زهرا_مهدانیان
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
@truskez
مهری که ریشه دوانده
کتاب ریاضیاش را لوله کرده بود و دستش را سفت دورش پیچیده بود.
خط قرمزش امتحان ریاضی بود و میخواست تمام دو روزی که زمان دارد ریاضی را لقمهلقمه بخورد تا بتواند جبران غیبتش را سر امتحان میان ترم بکند.
بخاطر مریضی و افتادن از امتحان، معلم حسابی نقره داغش کرده بود.
رگ غیرتش بیرون زده بود و میخواست با نمره بیست، حال آقای معلم را بگیرد.
سفارش کرده بود که داداشش را مدیریت کنم و او را با کتاب ریاضیاش تنها بگذارم.
تا حوالی عصر همه چیز خوب بود اما همین که آمده بود نمونه سوال ریاضی حل کند خبر را دیده بود.
با چشمهایی گرد و دهانی نیمهباز از در اتاق بیرون آمد. تمام حواسش پی من و ذکر زیر لب و چشمهای گریانم بود و هیچ عکسالعملی به دادا گفتنهای داداشش نشان نداد.
نپرسیده خبر برایش تایید شده بود.
اول خودش را نباخت. صدای دورگهاش را توی گلویش انداخت و گفت: یعنی میخوای بگی هواشناسی رو چک نکرده بودن؟ یعنی میخوای بگی همهچیز تموم شد؟
خودم را جمع و جور کردم. اشکهایم را با آستین چادرنمازم پاک کردم. منبر مادرانهام را بالا رفتم و وسط حرص و عصبانیتش دلش را مادرانه آرام کردم. وعدهاش دادم به یقینا کله خیر حاج قاسم.
یعنیهایش که اوج گرفته بود کمکم رنگ باخت و ولوم صدایش پایین آمد.
دیدم که زیر چشمی من را نگاه کرد. شنیدم صدای پرت شدن کتاب و لرزیدن شانههایش را.
حالا چند ساعت است کتاب لوله شده توی دستش مانده و چشمش مدام زیرنویس شبکههای خبری را میخواند.
آقای رئیسی
آقای سید مهربان
میشود بگویی قلب نوجوان مرا چطور توی مشتت گرفتی که از خیر امتحان ریاضیاش گذشته و زیر لب امن یجیب برای شما میخواند؟
✍ #زهره_نمازیان
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
دست خودم نیست. سر هر حادثه مغزم روی آن قفلی میزند. اخبار لحظه به لحظه تا پخش زنده تلویزیون و اینستاگرام را دنبال میکنم. از حادثه منا تا فروریختن پلاسکو و متروپل همین بودم. حالا هم یک دستم به گوشیست و بین کانالها سرگردان، یک دستم به کنترل تلویزیون. از تلویزیون هنوز تصویری ندیدم. نه که نخواهم. تلویزیون تصویرش را دریغ میکند. از آخرین باری که تعمیرش کردیم این بلا سرش آمده است. ناامید رهایش میکنم. دوباره چشمانم را داخل کانالها میچرخانم. قدیمها میگفتند:" بیخبری، خوشخبری". کاش اینطور بود. بیخبری برای من مثل برزخ است. دلهره مثل یک بادکنک در دلم بزرگ و بزرگتر میشود. دست آخر ناغافل در دلم میترکد. انگار کسی داخل سلولهای مغزم را چنگ میزند. افکار مختلف جولان میدهند.
_فرود سخت مگه داریم؟ اگه هشدار نارنجی دادن چرا پرواز؟
گاهی خودم را از زیر آوار نظریات ذهنی بیرون میکشم. فایده ندارد.
"اگه اتفاقی برا رئیس جمهور بیفته" را در گوگل جستجو میکنم. اصل یکصد و سی و یکم قانون اساسی بالا میآید. از سایت شورای نگهبان بیرون میزنم. ایتا را باز میکنم. نمیگذارم یک دانه خبر از دید چشمانم دور بماند. چشمم به سخنان رهبر میافتد. مثل یک آتشنشان خودش را به شعلههای مغزم میرساند. هم دعا کرد. هم اطمینان داد. فتیلهی افکار مختلف در مغزم پائین کشیده شد. یاد حدیث "الْمُؤْمِنُ كَالْجَبَلِ الرّاسِخِ لا تُحَرِّكُهُ الْعَواصِفُ" میافتم. سیمای مؤمن را در چهرهی رهبر میبینم. کوهی که طوفان روی او اثر ندارد. باید کوه بودن را تمرین کنم.
✍ #لیلا_فرامرزینیا
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
برایم سوال است!
یک خادم الرضا چه آبرویی پیش خدا دارد که شب میلاد مولا و امامش "فرود سخت" می کند وسط ارسباران و دهان مردم بسته می شود از تبریک و شادباش...
روی لب ها همه ذکر أمن یجیب می شود و صلوات برای سلامتی اش. آیةالکرسی میخوانند به جای صلوات خاصه تا در پناه خدا نجات پیدا کند.
جایگاهت را خوب ببین سید 😢
آسمان تاریک شده و این حرف مغزم را میخورد: <شب بشه کار سخت میشه! بعیده بتونن پیداشون کنن. فردا هم...>
پیر فرزانه هم پیام داده که <هیچ اختلالی در کار کشور پیش نمی آید، مردم نگران نباشند...> اما دلم آرام نمیشود. نه که سر از اطاعتش بپیچم، نه! دلم گواه خیر ندارد امشب.
"هیچ خبری نیست و این شبِ "خیلی سخت" دلم را به هم می ریزد.
پ.ن: همین که در راه خدمت بودنت صدر اخبار جهان شد، کافیست تا دهان ها بسته شود.
پ.ن: سخت است بگویم اما <إلهی رضاً بِرضاک>
✍ #نسرین_سادات_موسوی
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
@masihaadam
نشستهام رو به روی السی دی کوچک هتل. یک چشمم به شبکه خبر است، یک چشمم به صفحه گوشی. کانال های خبری دارد منفجر میشود.
هیچ چیز باورم نمیشود. انگار سیستم ادراک ذهنیام کاملا مختل شده. اشک تا پشت پلکم میآید و نمیچکد. مانتوی کرم و صورتیام که برای شب عید میخواستم بپوشم روی صندلی معطل مانده.
گل های آبرنگی روسریام پژمرده. و دستم نمیرود گره روسری را سفت کنم.
قرار بود شب عید توی حرم امام رضا جشن بگیریم و دو سه نفری آجیل پخش کنیم بین بچه ها.
حالا اما بیحال و حوصله جلوی تلویزیون وا رفتهام.
هیچ چیز توی مغزم جفت هم نمینشیند. اینکه چرا وسط این مه و هوای گرفته بالگرد باید اجازه پرواز داشته باشد.
اینکه چرا فقط بالگرد حامل رئیسجمهور باید فرود سخت داشته باشد؟
اینکه چرا هرکس که دوستش دارم و دارد برای این نظام مایه میگذارد یکی یکی از دست میروند.
از دست میروند؟ نه اینبار دلم نمیخواهد این دو کلمه پشت هم قرار بگیرند.
من خودم، مادرم، برادرم، دوستانم، شهر و کشورم از غم از دست دادن پریم.
نمیخواهم اینبار این دو کلمه پشت هم بیایند. دلم میخواهد مثل این فیلم های هالیوودی، بالگرد جوری زمین خورده باشد که همه سرنشینان با زخمی جزئی و مختصر از آن پیاده شوند، بروند یک گوشه زیر سرپناهی توی غاری، منتظر کمک باشند.
دلم نمیخواهد سید را زخمی و مجروح زیر باد و باران و مه تصور کنم.
دلم نمیخواهد خبرهای توطئه و ترور درست باشد.
قلبم دارد میترکد وقتی چهره آقا را توی تلویزیون میبینم که مقتدر و مهربان ملتش را دلداری میدهد. نمیخواهم تصور کنم یکبار دیگر با اشک و آه تکرار کند "اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا".
کاش امشب خادم علیبن موسی الرضا مدد از خود آقا بگیرد و برگردد. مثل یک قهرمان از دل مه و باران بیرون بزند و دلمان آرام شود.
✍ #فاطمه_رحمانی
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
خبر را که شنیدم رفتم چهل و دو سال پیش، تیر ماه سال شصت. ظهر بود. دستی درب خانه مان را محکم می کوبید. زنگ، پشت زنگ. مادرم دوید در را باز کرد و منِ پنج ساله به دنبالش. طاهره خانم بود. بدون مقدمه دست لرزانش را روی سینه مادرم گذاشت. با زبانی که بار ِ سنگین غم آن را کند کرده بود شکسته شکسته گفت:« اشرف... اشرف سادات... بهشتی...آقای بهشتی...کشتنش.» و صدای های های گریه های مادرم در مغزم طنین انداز شد.
در ذهن کوچکم نام بهشتی بزرگ شد. همانطور که دو ماه بعد نام رجایی و باهنر بزرگ شد. من بزرگ شدم و نام ها بزرگ و بزرگ تر.
اما این بار نمی خواهم بزرگ باشم. دوست دارم با ذهن کوچک دوران بچگیم خبر را مثل قصه های مادربزرگ با پایانی شیرین تمامش کنم.
بالگرد به درختی گیر کرده است و مردان قهرمان سرزمینم در آن به انتظار رسیدن کمک زیر لب دعا می خوانند.
✍ #مریم_غلامی
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
ز غوغای جهان فارغ
تازه قوهی قضائیه جان گرفته بود و نفس راحتی میکشیدیم. یکجور نظم و مدیریت خاصی پیچیده بود توی کارها که حتی ما از دل خانه هم این آرامش تزریق شده را حس میکردیم.
خیلی دوسشان داشتم. نه بخاطر هدیهی روز زن که جرینگی به حسابم ریخته شد، نه، بیشتر بخاطر توجهشان به خانواده و همسرِ نیروهایشان بود که به جانم چسبید.
برای من و امثال من که همسرانمان بیست و چهار ساعت پشت درهای زندان میماندند و شرایط سخت کار در محیط زندان را تحمل میکردند، این آرامش فضای کار، خیلی محسوس شده بود.
من که خیلی خوب اثراتش را بین حرفهای همسرم میدیدم. تازه رونق گرفته بودیم که خبر رفتن آقای رئیسی از قوهی قضائیه، همهی آرامش را دود کرد و فرستاد هوا.
آه حسرت بود که میکشیدیم. مینشستیم و برای هم خدمات و کارهایی که انجام شده بود و ما دیده بودیمشان را میشمردیم.
روزی که برگهی رای را توی صندوق میانداختم با خودم گفتم: هرکس به قدرت مدیریت ایشان شک دارد کاش بیاید و از من بپرسد تا با مثال و رسم شکل از احوال زندان، برایش توضیح دهم که یک مدیریت خوب چه ها که نمیکند.
شد. رئیسجمهور شد. کفشهای گلیاش را دیدیم. بازدیدهای میدانیاش را هم.
اصلا یکجور خاصی بود. تازه مردم کشور داشتند مثل ما میشناختندش.
اهل بوق و کرنا نبود که کارهایش را رسانهای کند. مردم هم زیرپوستی دوست داشتنش را توی قلبشان نگهداشته بودند.
تا زد و توی مه نشست گوشهای از یک مسیر صعبالعبور تا ز غوغای جهان فارغ، نفسی تازه کند.
تا خستگیاش را بگیرد و خدا بهمان برش گرداند غوغایی به راه افتاده.
این بار "سیدابراهیم رئیسی" شده رمز اتحادمان که مهرش توی قلب همهمان جوشیده و یک صدا برایش امن یجیب میخوانیم.
✍ #زهره_نمازیان
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
اجابت
نفهمیدم عکس را توی کدام کانال دیدم و ذخیرهاش کردم.
یکجوری دستهایش را بالا برده و چشم سر را بسته که احساس میکنم چشم دلش باز شده که اینطور اشک روی خطوط خستهی صورتش راه افتاده.
گرد و خاک یک روز سخت کاری روی لباسش مانده و معلوم میشود هنوز گذارش به خانه نیفتاده.
شاید حتی لبتشنه است و دلش، فرصت نوشیدن آب هم به او نداده
آمده است اینجا زیر سقف آسمان، خاک لباسش را هم نتکانده، دستهای زحمتکشش را به آسمان رسانده و خدا را به حق امام رضا برای خادم امام رضا صدا میزند.
شاید هم لبهای تشنهاش او را به سمتی میکشاند که زیر لب یاحسین هم بگوید.
به دلم افتاده دعای همین یک نفر هم که مستجاب شود عیدیمان را از آقای خوبیها گرفتهایم.
✍ #زهره_نمازیان
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
من متولد روز های بعد از جنگم. بعد امام. شنیده بودم وقتی عراق به ایران حمله کرده بود. کشور ملتهب شده بود. مردم جنگ ندیده بودند. دلها ترسیده بود و مردم آشفته بودند. هر کسی به چیزی فکر میکرده لابد. آینده برایشان تار شده. میگفتند همان وقت امام یک پیام داده و همه اضطراب ها تمام شده بود.
امروز رفته بودیم حرم. تولد امام رضا جان بود. دو سال است که مشهد روزیم نشده بود. پسر کوچکم مشهد اولی است. بردمش کنار ضریح. دعایش کردم. برگشتم و گذاشتمش بغل مادرم. «اینم مشهدی محمدعلی». حالمان خوب بود. با بچه رفتیم چایخانه. چایی حضرتی را گرفتیم.توی شلوغکاری های بچه ها ازش چندتا عکس گرفتم که یکیش را با یک نوشته بفرستم گروه دوستانم. و بگویم نایب الزیاره شان هستم. نشستیم کنار هم. مادرم گوشی اش را نگاه میکرد. پرسید «رئیسی چی شده؟»
_نمیدونم.
هر سه مان من، مادرم و همسرم باهم گوشی ها مان را نگاه کردیم و خبرگزاریها را بالا و پایین کردیم. صلوات شمار را گذاشتم روی انگشتم. صدای دعای توسل توی حرم بلند شد.بچه ها گرسنه بودند و بی قرار. برگشتیم هتل. دلم آشوب بود. حوصله غذاخوردن نداشتم. گوشی توی دستم بود و خبرها را بالا و پایین میکردم. گوشم به تلوزیون بود و چشمم به صفحات خبری. مجری شبکه خبر و زیر نویس ها مدام همان خبرها را تکرار میکنند. چشمم خورد به یک خبر. بالای خبر زده خامنه ای دات ای آر. «ایران، ایران امام رضاست» قفسه سینه ام بالا و پایین میرود. تمام نفس های حبس شده ی این چند ساعت را بیرون میدهم. حالا میفهمم آن ساعت ها پیام امام با دل ها چه کرده بود.
چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور
من متولد روز های بعد از جنگم. بعد امام. شنیده بودم وقتی عراق به ایران حمله کرده بود. کشور ملتهب شده بود. مردم جنگ ندیده بودند. دلها ترسیده بود و مردم آشفته بودند. هر کسی به چیزی فکر میکرده لابد. آینده برایشان تار شده. میگفتند همان وقت امام یک پیام داده و همه اضطراب ها تمام شده بود.
امروز رفته بودیم حرم. تولد امام رضا جان بود. دو سال است که مشهد روزیم نشده بود. پسر کوچکم مشهد اولی است. بردمش کنار ضریح. دعایش کردم. برگشتم و گذاشتمش بغل مادرم. «اینم مشهدی محمدعلی». حالمان خوب بود. با بچه رفتیم چایخانه. چایی حضرتی را گرفتیم.توی شلوغکاری های بچه ها ازش چندتا عکس گرفتم که یکیش را با یک نوشته بفرستم گروه دوستانم. و بگویم نایب الزیاره شان هستم. نشستیم کنار هم. مادرم گوشی اش را نگاه میکرد. پرسید «رئیسی چی شده؟»
_نمیدونم.
هر سه مان من، مادرم و همسرم باهم گوشی ها مان را نگاه کردیم و خبرگزاریها را بالا و پایین کردیم. صلوات شمار را گذاشتم روی انگشتم. صدای دعای توسل توی حرم بلند شد.بچه ها گرسنه بودند و بی قرار. برگشتیم هتل. دلم آشوب بود. حوصله غذاخوردن نداشتم. گوشی توی دستم بود و خبرها را بالا و پایین میکردم. گوشم به تلوزیون بود و چشمم به صفحات خبری. مجری شبکه خبر و زیر نویس ها مدام همان خبرها را تکرار میکنند. چشمم خورد به یک خبر. بالای خبر زده خامنه ای دات ای آر. «ایران، ایران امام رضاست» قفسه سینه ام بالا و پایین میرود. تمام نفس های حبس شده ی این چند ساعت را بیرون میدهم. حالا میفهمم آن ساعت ها پیام امام با دل ها چه کرده بود.
چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور
✍ #ک_محمدی
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
من یک روزها و شبهایی از عمرم را خیلی به شما فکر کردم. همان وقتی که شما را از قوه قضائیه کشاندند به انتخابات. من کولهپشتی گلگلی دخترانهام را انداختم پشتم. پوستر شما را توی دستم گرفتم. با رفقایم توی خیابان راه رفتم و با هموطنهایم درباره شما حرف زدم. پای مناظرههای انتخاباتی دستهایم را مشت کردم و برای حرفهایی که حاضر و آماده توی چنته نداشتید و رقیبتان داشت، حرص خوردم.
چهار سال بعدش هم توی کاغذ رأیم اسم شما را نوشتم. اما این بار مثل دفعه قبل، عکس برگه رأیم را آواتارم نکردم. این بار پوسترتان را توی دست نگرفتم. این بار از سر ناچاری انتخابتان کردم.
امشب دارم دوباره بهتان فکر میکنم. به اینکه الان شما در یک جای دنج، توی تاریکی هوا، بین کوهها، توی مه سنگین، یک جایی زیر آسمان خدا، دور از همه محافظها و همراهان و عکاسها و خبرنگارها گم شدهاید. و من توی خانهام، در اتاق نیمهتاریک، روی تخت، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به صدای نفسها و سرفههای پسرم، دارم توی شبکههای اجتماعی دنبال شما میگردم.
طبق معمول اینجور وقتها، بعضیها پروژه تقدیس را کلید زدهاند. دارند از خدمات شما میگویند و آن قدر بالا میبرندتان که شک برممیدارد که شما همانی هستید که روزگاری من پوسترهایتان را توی خیابان دست مردم میدادم!
طبق معمول اینجور وقتها، بعضیها هم توی دلشان عروسی است. انسانیت یادشان رفته. وطن یادشان رفته. خدا را یادشان رفته.
من اما با هیچکدام نیستم. من همانیام که به شما رأی دادم اما طرفداریتان را نکردم. توی این دو، سه سال ازتان راضی نبودم، از وزرا و اطرافیانتان راضی نبودم. اما امشب دارم باز هم به شما فکر میکنم. دارم دنبالتان میگردم. وقت شیر دادن به پسرم برایتان صلوات فرستادم و گهگاه امّن یجیب خواندم. دعا میکنم برگردید. سالم برگردید.
من یک روزها و شبهایی از عمرم را خیلی به شما فکر کردم. همان وقتی که شما را از قوه قضائیه کشاندند به انتخابات. من کولهپشتی گلگلی دخترانهام را انداختم پشتم. پوستر شما را توی دستم گرفتم. با رفقایم توی خیابان راه رفتم و با هموطنهایم درباره شما حرف زدم. پای مناظرههای انتخاباتی دستهایم را مشت کردم و برای حرفهایی که حاضر و آماده توی چنته نداشتید و رقیبتان داشت، حرص خوردم.
چهار سال بعدش هم توی کاغذ رأیم اسم شما را نوشتم. اما این بار مثل دفعه قبل، عکس برگه رأیم را آواتارم نکردم. این بار پوسترتان را توی دست نگرفتم. این بار از سر ناچاری انتخابتان کردم.
امشب دارم دوباره بهتان فکر میکنم. به اینکه الان شما در یک جای دنج، توی تاریکی هوا، بین کوهها، توی مه سنگین، یک جایی زیر آسمان خدا، دور از همه محافظها و همراهان و عکاسها و خبرنگارها گم شدهاید. و من توی خانهام، در اتاق نیمهتاریک، روی تخت، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به صدای نفسها و سرفههای پسرم، دارم توی شبکههای اجتماعی دنبال شما میگردم.
طبق معمول اینجور وقتها، بعضیها پروژه تقدیس را کلید زدهاند. دارند از خدمات شما میگویند و آن قدر بالا میبرندتان که شک برممیدارد که شما همانی هستید که روزگاری من پوسترهایتان را توی خیابان دست مردم میدادم!
طبق معمول اینجور وقتها، بعضیها هم توی دلشان عروسی است. انسانیت یادشان رفته. وطن یادشان رفته. خدا را یادشان رفته.
من اما با هیچکدام نیستم. من همانیام که به شما رأی دادم اما طرفداریتان را نکردم. توی این دو، سه سال ازتان راضی نبودم، از وزرا و اطرافیانتان راضی نبودم. اما امشب دارم باز هم به شما فکر میکنم. دارم دنبالتان میگردم. وقت شیر دادن به پسرم برایتان صلوات فرستادم و گهگاه امّن یجیب خواندم. دعا میکنم برگردید. سالم برگردید.
✍ #زینب_شاهسواری
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
@biiiiinam
سال هزار و سیصد و نود و شش.دبیرستانی بودم و شوخ و شنگ ! دم دمای ماه مبارک بود . تیزی گرما ، خانه نشینم کرد . تا اینکه، پوستر آبی مایل به سرمه ای، با گلهای سفید به چشمم آمد .
_ اعتکاف نوجوانان دختر در مسجد گوهرشاد حرم مطهر رضوی
دوبار ، سه بار متن را خواندم .ته دلم وِز وِز کرد :« میری چند روزی صفا!» با همین خیال خوش، تیک ثبت نام را زدم ...
شب آخر بود . بوی دمخور شدن مسجد گوهرشاد ، دلم را لرزاند.
ولوله ای انداخت به جانم . سرم در لاک خودم بود.که یکی از همگروهی هایم هِن و هِن کنان آمد تو .
_ ببببچچچه..هاهاهاها ا آقایِ رییسی!
چادرش را کشیدم و گفتم :« جِدَّنی؟.»
_ آره بابا ! الان کنار ابخوریا دیدمش!
دست او را گرفتم و بلند شدم . از شبستان بیرون آمدم . حیاط مسجد ، سوسوی باد می زد . چشم ریز کردم و عینک را جا به جا . دور آبخوری مسجد ، پسرهای قد و نیم قد، با عبایی قهوه ای و لباسی سفید، ایستاده بودند . روی پنجه انگشتان ایستادم. آقایی عمامه مشکی . لبخند بر لب . آرام و با طمانینه نگاه میکرد .عینک بی قاب، انعکاس نور گنبد را نشان می داد . سری چرخاند . دستی به نشانه ادب بالا آورد . به لبم کِش و قوسی دادم و لبخند زدم . دهانم را پشت گوش همگروهی ، آوردم و گفتم :« واییییی اینه آقای رییسی !» پوزخندی زد و گفت :« آره بابا!»
سرم را که بالا آوردم نبود . میان تک و توک پسرهای نوجوان گم شد .
حالا از آن واقعه هفت سالی می گذرد !
_ ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم ...
با امام رضا و مسجد گوهرشاد عجین شده ام. دلم که خسته و تنگ می شود ، بار و بندیل می بندم . عزم بست نشینی در گوهرشاد میکنم . گه گداری هم دور و بر موسسه جوانان آستان قدس رضوی می پلکم. می آیم و می روم . زیر لب میگویم :« خداخیر بده آقای رییسی رو!
نوجوانان رو آورد پای کار! وقتی که خیلیا حواسشون به اونها نبود !»
اما دیگر آن نوجوان ها نوجوان نبودند ، یکی شان شده بود مادر و دیگری دانشجو و ته تغاری هم مربیِ نوجوان !
✍ #عارفه_اصغری
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
تمام شب را نخوابیدم
اصلا خواب به چشمهایم نمیآمد
بچهها خواب بودند و بهترین فرصت بود من هم بخوابم و خستگی ساعتها سر و کله زدن با دو بچه دو ساله و ده ماهه را از تن به در کنم
اما مگر میشد بخوابم؟
توی ذهنم، خیال هلیکوپتر تکه تکه شده
زخمیهای پناه گرفته در میان لاشهاش
صدای زوزه گرگها
صدای جرق جرق آتشی که رو به خاموش شدن میرفت
آقای امنیت پروازی که تمام تلاشش را میکند همه سالم باشند
مثل سریال آسمان من
و خیلی چیزهای منفی و ناراحتکننده دیگر
چرخ میخورد
بعد یادم میافتد وقتی حضرت آقا گفت انشاالله برمیگردد
همه آن نگرانیام از بین رفت
انگار دلداری باباجانم صبر و قوت داد به من
پس باید امیدوار باشم و این فکرها را نکنم
نشسته بودم پای لپتاپ بیخودی خطخطی میکردم
آخرسر دیدم هرچه فکر داشتم کشیدهام و حالا یک تصویر عجیب از خیالاتم دارم
عصری که بچهها را برده بودیم زمین بازی، تا یکیشان سرسره سوار شود و دیگری در کالسکه گلها را تماشا کند
صلوات فرستادم
بیحساب
با هر صلوات بغضی قورت دادم و اشکها را پاک کردم
نذر صلوات کردم با دخترهای خیمه
همه فرستادیم برای سلامتی سیدمان
برای خادم امام رضا توی شب تولدش
اگر اینطور از ته دل و خالصانه برای حاجتهای خودم دعا کرده بودم، حالا یک خانه داشتم که بزرگ بود و یک ون که همه بچههایم داخلش جا بشوند
یاد آن روزی میافتادم که آقای رئیسی آمده بود مصلی، قرار شد آقای قالیباف کنار بکشد به نفع او، زیاد نمیشناختمش، اما میدانستم آستان قدس را خیلی خوب اداره کرده
چهرهش حس خوبی به من میداد
برایش جیغها کشیدیم و تبلیغ کردیم و رای دادیم
امام رضا رئوف است و دل اینهمه آدم را که زیر سایهاش زندگی میکنند نمیشکند
با خودم میگفتم حضرت آقا را منفجر کردند و چندین ساعت توی اتاق عمل بود و یکبار هم روح از کالبدش رفت
اما خدا او را به ملت ایران برگرداند
پس خدایا از تو که برمیآید سیدابراهیممان را هم برگردانی
حتی اگر برف روی سرش باریده باشد
زخم عمیقی برداشته باشد
گرگها دورهاش کرده باشند
و...
جمله آخر را دلم نمیخواهد بنویسم
خدا به پیامبرانش یاد داد هروقت هرجایی خیلی گیر کردند
به اسماءشریفه توسل کنند
آنوقت خدا ابراهیم را از آتش نمرود، یونس را از دل ماهی، نوح را از دل طوفان و موسی را از فرعونیان نجات داد
خدایا
به پیامبران یاد دادی تا همه ما آدمها که خلیفه تو بر روی زمین هستیم
راه برگشت به بهشت را یاد بگیریم
یاد بگیریم دنیا روی انگشت پنجتن میگردد و اگر توسل کنیم ردخور ندارد!
پس
الهی یا حمید و به حق محمد
یا عالی به حق علی
یا فاطر به حق فاطمه
یا محسن به حق حسن
یا قدیم الاحسان به حق حسین شهید
یا الله
سیدابراهیم ما را سلامت به ما برگردان
آمین🍀
✍ #فاخته_شمسوی
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
خودم را که توی آینه نگاه میکنم، توی چشم های خواب آلوده ام چیزی می بینم، چیزی شبیه یک نگرانی حبس شده.
درکمتر از یک دقیقه یادم می آید، دیشب را با دلهره خوابیده ام، نمیخواهم آن طور سراغ اخبار بروم، هرطوری شده اول نماز را میخوانم، بعد می نشینم پای کانال های مجازی ام.
تند تند پیام ها را رد میکنم، دلم روشن است، دنبال خبر پیدا شدنت می گردم، بقیه ی اخبار هیچ خوشحالم نمی کند.
از دیشب است «نیم ساعت»های دلهره آور را چندبار گذرانده ایم.
حالا که حتی توی نماز، با تردید، در قنوت ام اسمت را برده ام که اللهم استحفظ سید الرئیسی، اینها خوشحالم نمی کند.
تردید کرده ام، چون به گمانم می آمد پیدا شده باشی
حالت خوب باشد.
نمیدانم چه کرده ای که خدا اینطور خواسته برایت
شده ای یک پروژه تلنگری انتظار
کی فکرش را می کرد انتظار جمعی این شکلی باشد؟
شکل التماس پشت پلک های بسته ی یک مرد خسته...
✍ #فاطمه_قربانلو
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
از بعد از ظهر که سر کلاس یکی از بچه ها گفت بالگرد رییسجمهور دچار سانحه شده دل توی دلم نیست.ساعت شش که کلاسم تمام شد تا هشت نشسته بودم پای شبکه خبر و زیرنویس های تکراری را میخواندم و تکه فیلم تکراری چند امدادگر را میدیدم و جمله های تکراری مجری شبکه خبر را میشنیدم.انگشتهایم هم دائم مرا بین ایتا و تلگرام و کانالها و گروه ها میکشاند.خبری نبود جز بی خبری.
ذهن من از کیاش را نمیدانم اما خیلی سال است با شنیدن هر خبر بدترین فاجعه ممکن را در خودش میسازد و بارها و بارها برای سلول های بینوای زیر دستش نمایش میدهد.طوریکه تنها ده دقیقه بی خبری از کسی که قرار بوده برسد و نیامده من را بیچاره میکند.در ذهنم آنقدر برایش حادثه خلق میکنم که وقتی میآید انگار معجزه ای او را به من برگردانده.در حالیکه او شاید مثلا در راه رفیقش را دیده و چند دقیقه خوش و بش کرده اند.
حالا ذهنم از ساعت پنج عصر دارد مدام احتمالات ممکن را میسازد،آن هم بدترین هایشان را.بی خبری زجر آورترین حالت ممکن بشری است.ذهنم میسازد و قلبم دائم دارد ابرهای سیاه تصویرهای شومش را عقب میزند.قلبم مهربانتر است.نشسته است کنجی و دلداری ام میدهد.آرام میگوید شاید بالگرد جایی،گوشه ای بین شاخه های محکم درخت پیری که از قرن پیش رسالتش نجات جان سیدی بوده گیر کرده.سید و همراهانش درد دارند اما زنده اند.خودشان هم مثل ما دارند زیر لب امن یجیب میخوانند و بابا رضا(علیه السلام) را صدا میزنند.آخر شب میلاد است.شاید گوشی هایشان زنگ میخورد اما توان جواب دادن ندارند.شاید دستشان زیر کمربند ها گیر کرده و نمیتوانند دستشان را آزاد کنند.اصلا شاید از هوش که رفته بودند دو برادر چوپان پیدایشان کرده اند.هر کار از دستشان بر میآمده کرده اند و با هم منتظر کمکند.شاید واقعا مه آنقدر غلیظ است که چهل یا چهل و شش نیروی امداد سریع هم بعد از این همه ساعت نتوانسته اند مکان را پیدا کنند.شاید...
ذهنم پوزخندی به قلبم میزند و باشه تو خوبی ای بهش میگوید و به من میگوید خود دانی!!!و من بی قرار مانده ام بین سیل تصویرهای جانکاه این ذهن آشوبگر و شایدهای شیرین قلب مهربانم.
خدا خدا میکنم صبح که بیدار میشوم قلبم برنده این کلکلها باشد و روز عیدمان شیرین تر شود با خبر سلامتی مسافران بالگرد گمشده و مژده آمدن آن مسافر هزار سال حیران در بیابانهای انتظار.کاش این چند ساعت بیخبری از سید و همراهانش به ذهن و قلبمان یاد بدهد که برای عمری بی خبری از مولا چطور باید مضطر باشد و چشم به راه...
✍ #سایه
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
@sayeh_sayeh
بسمه تعالی
چهل و دواینچ ال سی دی؛ حرم مولایمان را نشان میدهد. صحن پراز چراغانی است. پرازگل. عطر شب بوهایش تا خانهی ما هم رسیده است. میلاد سلطان است و حالا شب عیدی خبر آورده اند.
سیدی از این خاندان گم شده است.
مجاور و مسافر رو به آسمان حرم امن یجیب میخوانند تا نورشود. دعا نور است.
چشمانم را میبندم. بو میکشم. عطر شب بو ها هر لحظه بیشتر میشود. عید فطر بود. تا نگاه میکردی گل میدیدی و چراغانی. وقت خداحافظی، خودم را رساندم به صندلی حاجت. فرصت زیادی نداشتم. نشستم روبروی ضریح. کمی دورتر. به دنبال روزی ام . همین روز قبلش اتفاقی چشمم افتاده بود به در کوچک. کوچک و طلایی . کنار در ایستادم. دور و دنج اما میارزید. از راهروی باریک و کمی پیچان نگاهت میکردم. همینجا بود که زن از کنارم رد شد. چهارپایهی رها شدهای را برداشت و برگشت. نشست درست پشت سرم. من جلویش بودم. نباید جای دنجاش را شلوغ میکردم.
برگشتم رو به زن . نگاهش کردم.
_جلوتون رو گرفتم؟
زن لبهایش را کشید.سرش راتکان داد.نهای گفت. راضی نشدم. نه اش راضی ام نکرد. برگشتم و چند قدمی پشت سرش ایستادم. دستم را به دنبال روزی ام بالا بردم.هربار توی حرم اش از قلبم گذر کرد بی منت بخشیده بود. اما حالا چشمانم سر سازگاری نداشت. خشک خشک . من بودم و ضریح نورانی وزنی که توی دستانش را پراز بوسه کرد و فرستاد آن دورترها.
بعد بلند شد در حالی که یک سمت چادرش روی زمین میکشید. چهارپایه اش را با یک دست بلند کرد. چند قدمی برگشت سمت من. ایستاد. درست روبرویم. در آستانهی در. صورتش خبر میداد که روزی اش را گرفته است. اشاره کرد به ضریح طلایی و گفت:
_قربونش برم. یه غمی داشتم. هروز همینجا میشِستم و فقط نگاش میکردم. هیچی نمیگفتم. فقط تماشا میکردم. حاجتم داد.
تا دهان باز کنم و التماس دعا بگویم رفت. دهانم هنوز باز بودکه طمعی شور امادل نشین حس کردم. روزی ام را گرفتم.
****
چهل و دو اینچ ال سی دی حرم مولایمان را نشان میدهد. عطر شب بوها پیچیده است.
دور اما جایی دنج باز روبروی تو مینشینم. روی صندلی حاجت. فقط نگاهت میکنم.
روضهی رقیه (س) توی حرم میخوانند.
دهانم شور میشود.
✍ #مرضیه_خسروی
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
از دیروز بعد از ظهر، گوش هایم نسبت به برخی کلمات حساس تر شده اند!
چشمانم دائماً در رصد خبرگزاری ها و کانال های خبری به دنبال درج یک خبر است:
"به مدد امام رضا علیه السلام تیم های امدادی موفق شدند هلی کوپتر حامل رییس جمهور کشورمان جناب آقای سیدابراهیم رئیسی و تیم همراهشان را در منطقه ای پوشیده از درختان سر به فلک کشیده و صعب العبور، پیدا کند. خدا رو شکر که علیرغم مجروحیت، تمامی سرنشینان زنده هستند و ..."
اخبار و تحلیل ها زیادند! اما از آن زیادتر، توصیه به دعا به درگاه الهی و ختم صلوات و توسل به محضر اهل بیت علیهم السلام است که دائماً بین گروه ها و مردم دست به دست می شود!
این هم هدفی اکثریت مردم جامعه را دوست دارم و امیدوارم به نظر لطف الهی ...
در حد و اندازه سن و سالم، از دهه ۶۰ به بعد، کم از این خاطرات و صحنه ها در خاطر ندارم؛
دعاها و توسل های دسته جمعی،
نگرانی های ملت برای سلامتی خدمتگزارانشان آن زمانی که چشم به تلویزیونی با دو شبکه نیم بند داشتند برای پیگیری اخبار سلامت امام عزیز، بزرگان محبوب و مراجع و ...،
بله؛
کم اخبار دردناک هم نشنیدیم؛
کم، عزیز در راه حفظ و اعتلای پرچم اسلام از دست ندادیم؛
مراجع و علماء بزرگی که پشتوانه معنوی این انقلاب بودند و رفتنشان چنان رخنه ای ایجاد کرد که هیچ چیز آن را پر نخواهد کرد؛
مجاهدانی که جان بر کف، شب و روز را به هم متصل کرده و عوض نشستن پشت میز، وسط میدان لباس رزم به تن داشتند و خونشان را با خدا معامله نمودند؛
این اواخر امثال حاج قاسم ها و شهید زاهدی ها در این راه پرپر شده اند.
از دیروز نگرانیم و دلشوره داریم برای سید ابراهیمی که پایِ نشستن پشت میز و صرفاً دستور دادن نداشت!
سید ابراهیمی که نگران مردم بود و هفت روز هفته را بی وقفه برای جبران عقب ماندگی هایِ سختی آور برای این ملت، می دوید و تلاش می کرد.
سید ابراهیمی که متواضعانه بین مردم و با مردم بود و از فرصت ها برای خدمت به مردم استفاده می کرد نه برداشت منافع خویشان و وابستگان و هم حزبی ها و ...
سید ابراهیمی که برایمان نعمت بود و ان شالله خواهد ماند؛
خدا کند که کفران نعمت نکرده باشیم 😔
از دیشب که آقا فرمودند:
«ایران، ایران امام رضاست... برکات امام هشتم، امام رئوف شامل حال همهی آحاد کشور است.»
خوش بینم و آرام تر و امیدوارتر؛
از دیشب این همه مراسم ولادت امام رضا جان و مجالس توسل و دعا برگزار شده در گوشه گوشه ی این کشور اسلامی و مملکت امام رضایی...
حالا، بعد از یک شب پر از دلشوره و نگاه صفحه به صفحه و خط به خط به اخبار و گزارشات و ...، دلم گواهی می دهد که خدای مهربان، باز هم بهترین ها را، به دستان با کفایت ولی عصر عج الله فرجه، برای این امت رقم خواهد زد.
با خودم حدیث نفس میکنم؛
ما که درب این خانهی پرکَرَم، معجزه کم ندیده و نشنیده ایم،
این نگرانی ها و اضطرارهایمان را هم باید با خودشان در میان بگذاریم تا ختم به خیر شود ...
أینَ المُضطَرُّ الّذِی یُجَابُ إذا دعی
مضطرّ واقعی عالم را می خوانیم تا عالمی را از اضطرار خارج نماید.
أَمَّنْ یجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَیکشِفُ السُّوءَ ...
راضی هستیم به رضایِ الهی و هر آنچه برایمان رقم بزند در روز ولادت مظهر رضای الهی حضرت علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیه و الثناء ...
حالا آفتاب روز ولادت حضرت سلطان و صاحب کشور ایران هم طلوع کرده و همچون ساعت های گذشته، ساعت های پیش رو را همچنان چشم براه این خبر می مانم که:
"به مدد امام رضا علیه السلام تیم های امدادی موفق شدند هلی کوپتر حامل رییس جمهور کشورمان جناب آقای سیدابراهیم رئیسی و تیم همراهشان را در منطقه ای پوشیده از درختان سر به فلک کشیده و صعب العبور، پیدا کند. خدا رو شکر که علیرغم مجروحیت، تمامی سرنشینان زنده هستند و ..."
✍ #محمدجواد_مرادی_گرکانی
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
آخرین روز اردی بهشت
شده عین توی فیلم ها.رئیس جمهور مملکت ناپدید شده!همه دارند دنبالش می گردند.حتی ترک ها.اردوغان آدم فرستاده با دوربین حرارتی.الان چند ساعت است!دفتر نخست وزیری اسرائیل عین خاله زنک های حسودِ سلیطه که از تاب بیکاری و بی علاجی به پر و پاچه بقیه می پیچند ،استوری گذاشته که شما هم منتظر خبر خوشید؟
بی همه چیز منظورش از خبر خوش معلوم است .....
زبانم نمی چرخد.چشمهایم می سوزد و گرم می شود.می خواستند شنبه ها را تعطیل کنند!برای کسی که حتی جمعه ها هم مشغول کار است چه فرقی می کند؟
افکار هجوم می آورند توی ذهنم.تصورش برایم غریب است. اینکه بالگرد او به زمین بخورد.چشمهایم می سوزد و گرم می شود.چند دقیقه گریه می کنم دیگر دست خودم نیست باورش سخت است .نفسم تنگ می شود.خواب می آید توی چشم هایم.خواب خوبست.بهتر از چشم انتظاری و اضطراب است.همسرم از وقتی خبر را شنیده چیزی نخورده!تمام وقت پای تلویزیون گوشی در دست میخکوب نشسته.هی ذکر می گوید و دانه های تسبیح توی دستش قل می خورد.دخترم می پرسد«مامان اگر خدایی نکرده طوری شده باشه دعا چه فایده ای دارد؟»
_دعا؟!
هیچی دعا تنها کاریه که از دستمون برمیاد.اگر زنده باشن خدا کمکشون می کنه!هم اینکه خودمون آروم میشیم.....
تلویزیون دارد تصاویر اجتماع مردم کنار قبر حاج قاسم را نشان میدهد.ملت دست به دعا برداشتند شاید آخرین روز اردی بهشت بخیر بگذرد.
شکی ندارم که خدا اگر آیه ای را نسخ کند یا با یکی شبیه آن یا با بهتر از آنجایش را پر می کند اما ما آدمیم.آدم ها بدون اینکه چیزی به زبان بیاورند دلبسته می شوند.خو می کنند.تعلق خاطر خیلی با منطق و اینجور چیزها جور در نمی آید.
چشم هایم دوباره می سوزد.داغ می شود .چقدر هوا سرد است .چرا اردی بهشت امسال عین زمستان شده؟بروم بخوابم.خواب خوبست.به اتاق فرمان می سپرم خبری شد بیدارم کند.خوابیدن آخرین راه حلیست که برای فرار از غمانجام می دهم.
شاید آقای رئیسی الان خوابیده باشد.آدم های خسته زود خوابشان می برد.فرقی ندارد توی سر و صدا باشد یا سکوت .توی نور باشد یا تاریکی ته دره!فقط خدا کند سالم باشد و بعد یک دل سیر خوابیده باشد...
نمی فهمم کی خوابم می برد اما چشم که باز می کنم همه جا تاریک است.از توی هال نورآبی تلویزیون پیداست.ساعت از سه نیمه شب گذشته.همسرم هنوز همان شکلی پای تلویزیون میخکوب نشسته.بدون اینکه چیزی بخورد جز غم.هنوز لبش گرم ذکر است.دخترها خوابشان برده.
خبری نیست...
هیچ خبری!
همه نگرانند حتی منتقدین جدی و سرسخت.دوست و غریب.حتی آن هایی که اندازه منتقد رئیسی نبودند!به جز محور مقاومت و فرماندهان حماس و مسئولین یمنی،روسیه،پاکستان و طالبان و روحانی و جهانگیری و ربیعی هم ابراز نگرانی کردند.....
خدا هروقت بخواهد یکی را ببرد جایش را با یکی مثل همان یا بهتر پر می کند.قبول!
اما دلِ تنگ این حرف ها سرش نمی شود.قیافه گریه آلودی که سر تشییع حاج قاسم رفته توی حافظه ام این حرف ها سرش نمی شود.آدم دل دارد.خوبی یکی را ببیند نخ احساسش به دکمه های پیرهن او گیر می کند...
کافی است حس کنی خوب و مغتنم است ،وجودش خیر است حتی اگر نقد داشته باشی.
حتی اگر نقد داشته باشی!آنوقت دلت از سلیطه بازی اسرائیلی های داخلی و خارجی چرک می شود......
کاش شماره تلفنش را داشتم.برایش پیام می گذاشتم که «تورو خدا آقای رئیسی محض رضای خدا روز عیدی برگرد.مگر نسل ما چه گناهی کرده که همه ش باید نگران و مضطرب باشد؟شما راضی هستی مردمغصه آت را بخورند؟»
کاش تا قبل از اینکه خورشید بالا بیاید پیدایش کنند.
صحیح و سالم.
صدای نقاره خانه امام رضا بلند شود.....
و تلویزیون امیر عبداللهیان را نشان دهد که می گوید:
فرود خیلی سختی بود اما الحمدلله بخیر گذشت...
*مَا نَنسَخۡ مِنۡ ءَايَةٍ أَوۡ نُنسِهَا نَأۡتِ بِخَيۡرٖ مِّنۡهَآ أَوۡ مِثۡلِهَآۗ أَلَمۡ تَعۡلَمۡ أَنَّ ٱللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ قَدِيرٌ (بقره /۱۰۶)
✍#طیبه_فرید
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
@tayebefarid