eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
670 عکس
101 ویدیو
15 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
بسمه تعالی چهل و دواینچ ال سی دی؛ حرم مولایمان را نشان می‌دهد. صحن پراز چراغانی‌ است. پرازگل. عطر شب بوهایش تا خانه‌ی ما هم رسیده است. میلاد سلطان است و حالا شب عیدی خبر آورده اند. سیدی از این خاندان گم شده است. مجاور و مسافر رو به آسمان حرم امن یجیب میخوانند تا نورشود. دعا نور است. چشمانم را می‌بندم. بو میکشم. عطر شب بو ها هر لحظه بیشتر می‌شود. عید فطر بود‌. تا نگاه میکردی گل می‌دیدی و چراغانی. وقت خداحافظی، خودم را رساندم به صندلی حاجت. فرصت زیادی نداشتم. نشستم روبروی ضریح. کمی دورتر. به دنبال روزی ام . همین روز قبلش اتفاقی چشمم افتاده بود به در کوچک. کوچک و طلایی . کنار در ایستادم. دور و دنج اما‌ می‌ارزید. از راهروی باریک و کمی پیچان نگاهت میکردم. همینجا بود که زن از کنارم رد شد. چهارپایه‌ی رها شده‌ای را برداشت و برگشت. نشست درست پشت سرم. من جلویش بودم. نباید جای دنج‌اش را شلوغ میکردم. برگشتم رو به زن . نگاهش کردم. _جلوتون رو گرفتم؟ زن لبهایش را کشید.سرش راتکان داد.نه‌ای گفت. راضی نشدم. نه اش راضی ام نکرد. برگشتم و چند قدمی پشت سرش ایستادم. دستم را به دنبال روزی ام بالا بردم.هربار توی حرم اش از قلبم گذر کرد بی منت بخشیده بود. اما حالا چشمانم سر سازگاری نداشت. خشک خشک . من بودم و ضریح نورانی وزنی که توی دستانش را پراز بوسه کرد و فرستاد آن دورترها. بعد بلند شد در حالی که یک سمت چادرش روی زمین می‌کشید. چهارپایه اش را با یک دست بلند کرد. چند قدمی برگشت سمت من. ایستاد. درست روبرویم. در آستانه‌ی در. صورتش خبر می‌داد که روزی اش را گرفته است. اشاره کرد به ضریح طلایی و گفت: _قربونش برم. یه غمی داشتم. هروز همینجا میشِستم و فقط نگاش میکردم. هیچی نمیگفتم. فقط تماشا میکردم. حاجتم داد. تا دهان باز کنم و التماس دعا بگویم رفت. دهانم هنوز باز بودکه طمعی شور امادل نشین حس کردم. روزی ام را گرفتم. **** چهل و دو اینچ ال سی دی حرم مولایمان را نشان میدهد. عطر شب بوها پیچیده است. دور اما جایی دنج باز روبروی تو می‌نشینم. روی صندلی حاجت. فقط نگاهت میکنم. روضه‌ی رقیه (س) توی حرم میخوانند. دهانم شور میشود. ✍ @khatterevayat
گوشی دستم بود. بالای صفحه افتاد سانحه هوایی. ساعت از سه بعدازظهر گذشته بود. یعنی باز چه خاکی به سرمان شده بود؟ سینی را روی اپن گذاشتم. دنبال خبر را گرفتم. وای. دویدم توی خانه خبر را فریاد زدم. اما فقط توی خانه‌ی خودمان. نشستم روی مبل. درست جلوی تلویزیون. نشستیم روی مبل. جلوی تلویزیون. ساعتی گذشته بود که دیدم دیگر نمی‌خواهم این مجری شبکه ی خبر را ببینم. چند بار تکرار میکنی فرود سخت؟! اصلا برو و حرفی نزن. چیزی بگو. اما نه همان حرف های تکراری. توی دقایق تکرار ساعت بی رمق به هشت شب رسید. چراغ اتاق خاموش و من نماز می‌خواندم. نفسم بالا نمی‌آمد. آب. شاید آب می‌خوردم نفسم جان تازه میگرفت. یکدفعه چراغ روشن شد. سلام دادم و برگشتم. این بار خدا خیرش بدهد که چراغ را زد. قبل از اینکه بگوید لیوان آب توی دستش دهنی است، آب را یک نفس سر کشیدم. صلی علیک یا ابا عبدالله ساعت به دوازده شب هم رسید و هنوز مجری خبر می‌گفت فرود سخت. پس چرا پیدا نمی‌شوید؟ ساعت یک نصف شب توی تختم تلوبیون تماشا میکردم. باز هم شبکه‌ی خبر . آخ اگر دستم به مجری خبر برسد؟! اتاق تاریک است. نفسم تنبل شده. من که خواب نیستم. بیدارم. انگار کارگران تنم خسته‌اند. خوابیده‌اند‌. نفس یکی درمیان. خودم باید فکری بکنم. تلوبیون نفسم را بند می‌آورد. باید بخندم. شایدم نفسم بالا بیاید. روبیکا. اکازیون‌. اکازیون‌ میبینم و میخندم. آخیش. یادم نمی‌آید نفسم بهتر شده بود یا... خواب و بیدارم. ساعت صبح خیلی زود است. مجری خبر بالاخره حرف تازه زد. تا نیم ساعت دیگر به محل فرود سخت می رسند. گوشی توی دستم خوابم میبرد. شش و نیم صبح بیدار میشوم. منی که بدم می آید صبح صدای هیاهو و بلند توی خانه بپیچد تلویزیون را روشن میکنم. شبکه‌ی خبر. هنوز نرسیده‌اند . حتی وقتی همه رسیدند باز هم شبکه‌ی خبر نرسید! تلویزیون چند روز است که روشن است. آن هم شبکه‌ی خبر. ومنی که دیگر طاقتم طاق شده است. جمعه است. حالم بد است. کاش تمام شود. راستی چه گفتم؟ امروز جمعه است. جمعه؟ آه. درست شنیدم؟ واقعا جمعه است و من بیخبر. آه از دل منتظَر. صبر خسته است از صبر شما مولای من. باز هم خودت برای خودت دعا کن مولای من. ✍ @khatterevayat