eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
666 عکس
100 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
خبر را که شنیدم رفتم چهل و دو سال پیش، تیر ماه سال شصت. ظهر بود. دستی درب خانه مان را محکم می کوبید. زنگ، پشت زنگ. مادرم دوید در را باز کرد و منِ پنج ساله به دنبالش. طاهره خانم بود. بدون مقدمه دست لرزانش را روی سینه مادرم گذاشت. با زبانی که بار ِ سنگین غم آن را کند کرده بود شکسته شکسته گفت:« اشرف... اشرف سادات... بهشتی...آقای بهشتی...کشتنش.» و صدای های های گریه های مادرم در مغزم طنین انداز شد. در ذهن کوچکم نام بهشتی بزرگ شد. همان‌طور که دو ماه بعد نام رجایی و باهنر بزرگ شد. من بزرگ شدم و نام ها بزرگ و بزرگ تر. اما این بار نمی خواهم بزرگ باشم. دوست دارم با ذهن کوچک دوران بچگیم خبر را مثل قصه های مادربزرگ با پایانی شیرین تمامش کنم. بالگرد به درختی گیر کرده است و مردان قهرمان سرزمینم در آن به انتظار رسیدن کمک زیر لب دعا می خوانند. ✍ @khatterevayat
ز غوغای جهان فارغ تازه قوه‌ی قضائیه جان گرفته بود و نفس راحتی می‌کشیدیم. یک‌جور نظم و مدیریت خاصی پیچیده بود توی کارها که حتی ما از دل خانه هم این آرامش تزریق شده را حس می‌کردیم. خیلی دوسشان داشتم. نه بخاطر هدیه‌ی روز زن که جرینگی به حسابم ریخته شد، نه، بیشتر بخاطر توجهشان به خانواده و همسرِ نیروهایشان بود که به جانم چسبید. برای من و امثال من که همسرانمان بیست و چهار ساعت پشت درهای زندان می‌ماندند و شرایط سخت کار در محیط زندان را تحمل می‌کردند، این آرامش فضای کار، خیلی محسوس شده بود. من که خیلی خوب اثراتش را بین حرف‌های همسرم می‌دیدم. تازه رونق گرفته بودیم که خبر رفتن آقای رئیسی از قوه‌ی قضائیه، همه‌ی آرامش را دود کرد و فرستاد هوا. آه حسرت بود که می‌کشیدیم. می‌نشستیم و برای هم خدمات و کارهایی که انجام شده بود و ما دیده بودیمشان را می‌شمردیم. روزی که برگه‌ی رای را توی صندوق می‌انداختم با خودم گفتم: هرکس به قدرت مدیریت ایشان شک دارد کاش بیاید و از من بپرسد تا با مثال و رسم شکل از احوال زندان، برایش توضیح دهم که یک مدیریت خوب چه ها که نمی‌کند. شد. رئیس‌جمهور شد. کفش‌های گلی‌اش را دیدیم. بازدیدهای میدانی‌اش را هم. اصلا یک‌جور خاصی بود. تازه مردم کشور داشتند مثل ما می‌شناختندش. اهل بوق و کرنا نبود که کارهایش را رسانه‌ای کند. مردم هم زیرپوستی دوست داشتنش را توی قلبشان نگه‌داشته بودند. تا زد و توی مه نشست گوشه‌ای از یک مسیر صعب‌العبور تا ز غوغای جهان فارغ، نفسی تازه کند. تا خستگی‌اش را بگیرد و خدا بهمان برش گرداند غوغایی به راه افتاده. این بار "سیدابراهیم رئیسی" شده رمز اتحادمان که مهرش توی قلب همه‌مان جوشیده و یک صدا برایش امن یجیب می‌خوانیم. ✍ @khatterevayat
اجابت نفهمیدم عکس را توی کدام کانال دیدم و ذخیره‌اش کردم. یک‌جوری دست‌هایش را بالا برده و چشم سر را بسته که احساس می‌کنم چشم دلش باز شده که اینطور اشک روی خطوط خسته‌ی صورتش راه افتاده. گرد و خاک یک روز سخت کاری روی لباسش مانده و معلوم می‌شود هنوز گذارش به خانه نیفتاده. شاید حتی لب‌تشنه است و دلش، فرصت نوشیدن آب هم به او نداده آمده است اینجا زیر سقف آسمان، خاک لباسش را هم نتکانده، دست‌های زحمتکشش را به آسمان رسانده و خدا را به حق امام رضا برای خادم امام رضا صدا می‌زند. شاید هم لب‌های تشنه‌اش او را به سمتی می‌کشاند که زیر لب یاحسین هم بگوید. به دلم افتاده دعای همین یک نفر هم که مستجاب شود عیدی‌مان را از آقای خوبی‌ها گرفته‌ایم‌. ✍ @khatterevayat
من متولد روز های بعد از جنگم. بعد امام. شنیده بودم وقتی عراق به ایران حمله کرده بود. کشور ملتهب شده بود. مردم جنگ ندیده بودند. دلها ترسیده بود و مردم آشفته بودند. هر کسی به چیزی فکر می‌کرده لابد. آینده برایشان تار شده. می‌گفتند همان وقت امام یک پیام داده و همه اضطراب ها تمام شده بود. امروز رفته بودیم حرم. تولد امام رضا جان بود. دو سال است که مشهد روزیم نشده بود. پسر کوچکم مشهد اولی است. بردمش کنار ضریح. دعایش کردم. برگشتم و گذاشتمش بغل مادرم. «اینم مشهدی محمدعلی». حالمان خوب بود. با بچه رفتیم چایخانه. چایی حضرتی را گرفتیم.توی شلوغکاری های بچه ها ازش چندتا عکس گرفتم که یکیش را با یک نوشته بفرستم گروه دوستانم. و بگویم نایب الزیاره شان هستم. نشستیم کنار هم. مادرم گوشی اش را نگاه می‌کرد. پرسید «رئیسی چی شده؟» _نمیدونم. هر سه مان من، مادرم و همسرم باهم گوشی ها مان را نگاه کردیم و خبرگزاری‌ها را بالا و پایین کردیم. صلوات شمار را گذاشتم روی انگشتم. صدای دعای توسل توی حرم بلند شد.بچه ها گرسنه بودند و بی قرار. برگشتیم هتل. دلم آشوب بود. حوصله غذاخوردن نداشتم. گوشی توی دستم بود و خبرها را بالا و پایین میکردم. گوشم به تلوزیون بود و چشمم به صفحات خبری. مجری شبکه خبر و زیر نویس ها مدام همان خبرها را تکرار می‌کنند. چشمم خورد به یک خبر. بالای خبر زده خامنه ای دات ای آر. «ایران، ایران امام رضاست» قفسه سینه ام بالا و پایین می‌رود. تمام نفس های حبس شده ی این چند ساعت را بیرون میدهم. حالا میفهمم آن ساعت ها پیام امام با دل ها چه کرده بود. چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور من متولد روز های بعد از جنگم. بعد امام. شنیده بودم وقتی عراق به ایران حمله کرده بود. کشور ملتهب شده بود. مردم جنگ ندیده بودند. دلها ترسیده بود و مردم آشفته بودند. هر کسی به چیزی فکر می‌کرده لابد. آینده برایشان تار شده. می‌گفتند همان وقت امام یک پیام داده و همه اضطراب ها تمام شده بود. امروز رفته بودیم حرم. تولد امام رضا جان بود. دو سال است که مشهد روزیم نشده بود. پسر کوچکم مشهد اولی است. بردمش کنار ضریح. دعایش کردم. برگشتم و گذاشتمش بغل مادرم. «اینم مشهدی محمدعلی». حالمان خوب بود. با بچه رفتیم چایخانه. چایی حضرتی را گرفتیم.توی شلوغکاری های بچه ها ازش چندتا عکس گرفتم که یکیش را با یک نوشته بفرستم گروه دوستانم. و بگویم نایب الزیاره شان هستم. نشستیم کنار هم. مادرم گوشی اش را نگاه می‌کرد. پرسید «رئیسی چی شده؟» _نمیدونم. هر سه مان من، مادرم و همسرم باهم گوشی ها مان را نگاه کردیم و خبرگزاری‌ها را بالا و پایین کردیم. صلوات شمار را گذاشتم روی انگشتم. صدای دعای توسل توی حرم بلند شد.بچه ها گرسنه بودند و بی قرار. برگشتیم هتل. دلم آشوب بود. حوصله غذاخوردن نداشتم. گوشی توی دستم بود و خبرها را بالا و پایین میکردم. گوشم به تلوزیون بود و چشمم به صفحات خبری. مجری شبکه خبر و زیر نویس ها مدام همان خبرها را تکرار می‌کنند. چشمم خورد به یک خبر. بالای خبر زده خامنه ای دات ای آر. «ایران، ایران امام رضاست» قفسه سینه ام بالا و پایین می‌رود. تمام نفس های حبس شده ی این چند ساعت را بیرون میدهم. حالا میفهمم آن ساعت ها پیام امام با دل ها چه کرده بود. چون تو را نوح است کشتيبان ز طوفان غم مخور ✍ @khatterevayat
من یک روزها و شب‌هایی از عمرم را خیلی به شما فکر کردم. همان وقتی که شما را از قوه قضائیه کشاندند به انتخابات‌. من کوله‌پشتی گل‌گلی دخترانه‌ام را انداختم پشتم. پوستر شما را توی دستم گرفتم. با رفقایم توی خیابان راه رفتم و با هم‌وطن‌هایم درباره شما حرف زدم. پای مناظره‌های انتخاباتی دست‌هایم را مشت کردم و برای حرف‌هایی که حاضر و آماده توی چنته نداشتید و رقیب‌تان داشت، حرص خوردم. چهار سال بعدش هم توی کاغذ رأیم اسم شما را نوشتم. اما این بار مثل دفعه قبل، عکس برگه رأیم را آواتارم نکردم. این بار پوسترتان را توی دست نگرفتم. این بار از سر ناچاری انتخاب‌تان کردم. امشب دارم دوباره بهتان فکر می‌کنم. به اینکه الان شما در یک جای دنج، توی تاریکی هوا، بین کوه‌ها، توی مه سنگین، یک جایی زیر آسمان خدا، دور از همه محافظ‌ها و همراهان و عکاس‌ها و خبرنگارها گم شده‌‌اید. و من توی خانه‌ام، در اتاق نیمه‌تاریک، روی تخت، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به صدای نفس‌ها و سرفه‌های پسرم، دارم توی شبکه‌های اجتماعی دنبال شما می‌گردم. طبق معمول اینجور وقت‌ها، بعضی‌ها پروژه تقدیس را کلید زده‌اند. دارند از خدمات شما می‌گویند و آن قدر بالا می‌برندتان که شک برم‌می‌دارد که شما همانی هستید که روزگاری من پوسترهای‌تان را توی خیابان‌ دست مردم می‌دادم! طبق معمول اینجور وقت‌ها، بعضی‌ها هم توی دلشان عروسی است. انسانیت یادشان رفته. وطن یادشان رفته. خدا را یادشان رفته. من اما با هیچ‌کدام نیستم. من همانی‌ام که به شما رأی دادم اما طرفداری‌تان را نکردم. توی این دو، سه سال ازتان راضی نبودم، از وزرا و اطرافیان‌تان راضی نبودم. اما امشب دارم باز هم به شما فکر میکنم. دارم دنبال‌تان می‌گردم. وقت شیر دادن به پسرم برای‌تان صلوات فرستادم و گه‌گاه امّن یجیب خواندم. دعا می‌کنم برگردید. سالم برگردید. من یک روزها و شب‌هایی از عمرم را خیلی به شما فکر کردم. همان وقتی که شما را از قوه قضائیه کشاندند به انتخابات‌. من کوله‌پشتی گل‌گلی دخترانه‌ام را انداختم پشتم. پوستر شما را توی دستم گرفتم. با رفقایم توی خیابان راه رفتم و با هم‌وطن‌هایم درباره شما حرف زدم. پای مناظره‌های انتخاباتی دست‌هایم را مشت کردم و برای حرف‌هایی که حاضر و آماده توی چنته نداشتید و رقیب‌تان داشت، حرص خوردم. چهار سال بعدش هم توی کاغذ رأیم اسم شما را نوشتم. اما این بار مثل دفعه قبل، عکس برگه رأیم را آواتارم نکردم. این بار پوسترتان را توی دست نگرفتم. این بار از سر ناچاری انتخاب‌تان کردم. امشب دارم دوباره بهتان فکر می‌کنم. به اینکه الان شما در یک جای دنج، توی تاریکی هوا، بین کوه‌ها، توی مه سنگین، یک جایی زیر آسمان خدا، دور از همه محافظ‌ها و همراهان و عکاس‌ها و خبرنگارها گم شده‌‌اید. و من توی خانه‌ام، در اتاق نیمه‌تاریک، روی تخت، چشمم به صفحه گوشی و گوشم به صدای نفس‌ها و سرفه‌های پسرم، دارم توی شبکه‌های اجتماعی دنبال شما می‌گردم. طبق معمول اینجور وقت‌ها، بعضی‌ها پروژه تقدیس را کلید زده‌اند. دارند از خدمات شما می‌گویند و آن قدر بالا می‌برندتان که شک برم‌می‌دارد که شما همانی هستید که روزگاری من پوسترهای‌تان را توی خیابان‌ دست مردم می‌دادم! طبق معمول اینجور وقت‌ها، بعضی‌ها هم توی دلشان عروسی است. انسانیت یادشان رفته. وطن یادشان رفته. خدا را یادشان رفته. من اما با هیچ‌کدام نیستم. من همانی‌ام که به شما رأی دادم اما طرفداری‌تان را نکردم. توی این دو، سه سال ازتان راضی نبودم، از وزرا و اطرافیان‌تان راضی نبودم. اما امشب دارم باز هم به شما فکر میکنم. دارم دنبال‌تان می‌گردم. وقت شیر دادن به پسرم برای‌تان صلوات فرستادم و گه‌گاه امّن یجیب خواندم. دعا می‌کنم برگردید. سالم برگردید. ✍ @khatterevayat @biiiiinam
سال هزار و سیصد و نود و شش.دبیرستانی بودم و شوخ و شنگ ! دم دمای ماه مبارک بود . تیزی گرما ، خانه نشینم کرد . تا اینکه، پوستر آبی مایل به سرمه ای، با گل‌های سفید به چشمم آمد . _ اعتکاف نوجوانان دختر در مسجد گوهرشاد حرم مطهر رضوی دوبار ، سه بار متن را خواندم .ته دلم وِز وِز کرد :« میری چند روزی صفا!» با همین خیال خوش، تیک ثبت نام را زدم ... شب آخر بود . بوی دمخور شدن مسجد گوهرشاد ، دلم را لرزاند. ولوله ای انداخت به جانم . سرم در لاک خودم بود.که یکی از هم‌گروهی هایم هِن و هِن کنان آمد تو . _ ببببچچچه..هاهاهاها ا آقایِ رییسی! چادرش را کشیدم و گفتم :« جِدَّنی؟.» _ آره بابا ! الان کنار ابخوریا دیدمش! دست او را گرفتم و بلند شدم . از شبستان بیرون آمدم . حیاط مسجد ، سوسوی باد می زد . چشم ریز کردم و عینک را جا به جا . دور آبخوری مسجد ، پسرهای قد و نیم قد، با عبایی قهوه ای و لباسی سفید، ایستاده بودند . روی پنجه انگشتان ایستادم. آقایی عمامه مشکی . لبخند بر لب . آرام و با طمانینه نگاه میکرد .عینک بی قاب، انعکاس نور گنبد را نشان می داد . سری چرخاند . دستی به نشانه ادب بالا آورد . به لبم کِش و قوسی دادم و لبخند زدم . دهانم را پشت گوش هم‌گروهی ، آوردم و گفتم :« واییییی اینه آقای رییسی !» پوزخندی زد و گفت :« آره بابا!» سرم را که بالا آوردم نبود . میان تک و توک پسرهای نوجوان گم شد . حالا از آن واقعه هفت سالی می گذرد ! _ ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم ... با امام رضا و مسجد گوهرشاد عجین شده ام.‌ دلم که خسته و تنگ می شود ، بار و بندیل می بندم . عزم بست نشینی در گوهرشاد میکنم . گه گداری هم دور و بر موسسه جوانان آستان قدس رضوی می پلکم. می آیم و می روم . زیر لب میگویم :« خداخیر بده آقای رییسی رو! نوجوانان رو آورد پای کار! وقتی که خیلیا حواسشون به اونها نبود !» اما دیگر آن نوجوان ها نوجوان نبودند ، یکی شان شده بود مادر و دیگری دانشجو و ته تغاری هم مربیِ نوجوان ! ✍ @khatterevayat
تمام شب را نخوابیدم اصلا خواب به چشم‌هایم نمی‌آمد بچه‌ها خواب بودند و بهترین فرصت بود من هم بخوابم و خستگی ساعت‌ها سر و کله زدن با دو بچه دو ساله و ده ماهه را از تن به در کنم اما مگر می‌شد بخوابم؟ توی ذهنم، خیال هلی‌کوپتر تکه تکه شده زخمی‌های پناه گرفته در میان لاشه‌اش صدای زوزه گرگ‌ها صدای جرق جرق آتشی که رو به خاموش شدن می‌رفت آقای امنیت پروازی که تمام تلاشش را می‌کند همه سالم باشند مثل سریال آسمان من و خیلی چیزهای منفی و ناراحت‌کننده دیگر چرخ می‌خورد بعد یادم می‌افتد وقتی حضرت آقا گفت ان‌شاالله برمی‌گردد همه آن نگرانی‌ام از بین رفت انگار دلداری باباجانم صبر و قوت داد به من پس باید امیدوار باشم و این فکرها را نکنم نشسته بودم پای لپ‌تاپ بیخودی خط‌خطی می‌کردم آخرسر دیدم هرچه فکر داشتم کشیده‌ام و حالا یک تصویر عجیب از خیالاتم دارم عصری که بچه‌ها را برده بودیم زمین بازی، تا یکیشان سرسره سوار شود و دیگری در کالسکه گل‌ها را تماشا کند صلوات فرستادم بی‌حساب با هر صلوات بغضی قورت دادم و اشک‌ها را پاک کردم نذر صلوات کردم با دخترهای خیمه همه فرستادیم برای سلامتی سیدمان برای خادم امام رضا توی شب تولدش اگر اینطور از ته دل و خالصانه برای حاجت‌های خودم دعا کرده بودم، حالا یک خانه داشتم که بزرگ بود و یک ون که همه بچه‌هایم داخلش جا بشوند یاد آن روزی می‌افتادم که آقای رئیسی آمده بود مصلی، قرار شد آقای قالیباف کنار بکشد به نفع او، زیاد نمی‌شناختمش، اما می‌دانستم آستان قدس را خیلی خوب اداره کرده چهره‌ش حس خوبی به من می‌داد برایش جیغ‌ها کشیدیم و تبلیغ کردیم و رای دادیم امام رضا رئوف است و دل این‌همه آدم را که زیر سایه‌اش زندگی می‌کنند نمی‌شکند با خودم می‌گفتم حضرت آقا را منفجر کردند و چندین ساعت توی اتاق عمل بود و یک‌بار هم روح از کالبدش رفت اما خدا او را به ملت ایران برگرداند پس خدایا از تو که برمی‌آید سیدابراهیممان را هم برگردانی حتی اگر برف روی سرش باریده باشد زخم عمیقی برداشته باشد گرگ‌ها دوره‌اش کرده باشند و... جمله آخر را دلم نمی‌خواهد بنویسم خدا به پیامبرانش یاد داد هروقت هرجایی خیلی گیر کردند به اسماءشریفه توسل کنند آنوقت خدا ابراهیم را از آتش نمرود، یونس را از دل ماهی، نوح را از دل طوفان و موسی را از فرعونیان نجات داد خدایا به پیامبران یاد دادی تا همه ما آدم‌ها که خلیفه تو بر روی زمین هستیم راه برگشت به بهشت را یاد بگیریم یاد بگیریم دنیا روی انگشت پنج‌تن می‌گردد و اگر توسل کنیم ردخور ندارد! پس الهی یا حمید و به حق محمد یا عالی به حق علی یا فاطر به حق فاطمه یا محسن به حق حسن یا قدیم الاحسان به حق حسین شهید یا الله سیدابراهیم ما را سلامت به ما برگردان آمین🍀 ✍ @khatterevayat
خودم را که توی آینه نگاه میکنم، توی چشم های خواب آلوده ام چیزی می بینم، چیزی شبیه یک نگرانی حبس شده. درکمتر از یک دقیقه یادم می آید، دیشب را با دلهره خوابیده ام، نمیخواهم آن طور سراغ اخبار بروم، هرطوری شده اول نماز را میخوانم، بعد می نشینم پای کانال های مجازی ام. تند تند پیام ها را رد میکنم، دلم روشن است، دنبال خبر پیدا شدنت می گردم، بقیه ی اخبار هیچ خوشحالم نمی کند. از دیشب است «نیم ساعت»های دلهره آور را چندبار گذرانده ایم. حالا که حتی توی نماز، با تردید، در قنوت ام اسمت را برده ام که اللهم استحفظ سید الرئیسی، اینها خوشحالم نمی کند. تردید کرده ام، چون به گمانم می آمد پیدا شده باشی حالت خوب باشد. نمیدانم چه کرده ای که خدا اینطور خواسته برایت شده ای یک پروژه تلنگری انتظار کی فکرش را می کرد انتظار جمعی این شکلی باشد؟ شکل التماس پشت پلک های بسته ی یک مرد خسته... ✍ @khatterevayat
از بعد از ظهر که سر کلاس یکی از بچه ها گفت بالگرد رییس‌جمهور دچار سانحه شده دل توی دلم نیست.ساعت شش که کلاسم تمام شد تا هشت نشسته بودم پای شبکه خبر و زیرنویس های تکراری را میخواندم و تکه فیلم تکراری چند امدادگر را میدیدم و جمله های تکراری مجری شبکه خبر را میشنیدم.انگشتهایم هم دائم مرا بین ایتا و تلگرام و کانالها و گروه ها میکشاند.خبری نبود جز بی خبری. ذهن من از کی‌اش را نمیدانم اما خیلی سال است با شنیدن هر خبر بدترین فاجعه ممکن را در خودش میسازد و بارها و بارها برای سلول های بینوای زیر دستش نمایش میدهد.طوریکه تنها ده دقیقه بی خبری از کسی که قرار بوده برسد و نیامده من را بیچاره میکند.در ذهنم آنقدر برایش حادثه خلق میکنم که وقتی می‌آید انگار معجزه ای او را به من برگردانده.در حالیکه او شاید مثلا در راه رفیقش را دیده و چند دقیقه خوش و بش کرده اند. حالا ذهنم از ساعت پنج عصر دارد مدام احتمالات ممکن را میسازد،آن هم بدترین هایشان را.بی خبری زجر آورترین حالت ممکن بشری است.ذهنم میسازد و قلبم دائم دارد ابرهای سیاه تصویرهای شومش را عقب میزند.قلبم مهربانتر است.نشسته است کنجی و دلداری ام میدهد.آرام میگوید شاید بالگرد جایی،گوشه ای بین شاخه های محکم درخت پیری که از قرن پیش رسالتش نجات جان سیدی بوده گیر کرده.سید و همراهانش درد دارند اما زنده اند.خودشان هم مثل ما دارند زیر لب امن یجیب میخوانند و بابا رضا(علیه السلام) را صدا میزنند.آخر شب میلاد است.شاید گوشی هایشان زنگ میخورد اما توان جواب دادن ندارند.شاید دستشان زیر کمربند ها گیر کرده و نمیتوانند دستشان را آزاد کنند.اصلا شاید از هوش که رفته بودند دو برادر چوپان پیدایشان کرده اند.هر کار از دستشان بر می‌آمده کرده اند و با هم منتظر کمکند.شاید واقعا مه آنقدر غلیظ است که چهل یا چهل و شش نیروی امداد سریع هم بعد از این همه ساعت نتوانسته اند مکان را پیدا کنند.شاید... ذهنم پوزخندی به قلبم میزند و باشه تو خوبی ای بهش میگوید و به من میگوید خود دانی!!!و من بی قرار مانده ام بین سیل تصویرهای جانکاه این ذهن آشوبگر و شایدهای شیرین قلب مهربانم. خدا خدا میکنم صبح که بیدار میشوم قلبم برنده این کل‌کل‌ها باشد و روز عیدمان شیرین تر شود با خبر سلامتی مسافران بالگرد گمشده و مژده آمدن آن مسافر هزار سال حیران در بیابانهای انتظار.کاش این چند ساعت بی‌خبری از سید و همراهانش به ذهن و قلبمان یاد بدهد که برای عمری بی خبری از مولا چطور باید مضطر باشد و چشم به راه... ✍ @khatterevayat @sayeh_sayeh
بسمه تعالی چهل و دواینچ ال سی دی؛ حرم مولایمان را نشان می‌دهد. صحن پراز چراغانی‌ است. پرازگل. عطر شب بوهایش تا خانه‌ی ما هم رسیده است. میلاد سلطان است و حالا شب عیدی خبر آورده اند. سیدی از این خاندان گم شده است. مجاور و مسافر رو به آسمان حرم امن یجیب میخوانند تا نورشود. دعا نور است. چشمانم را می‌بندم. بو میکشم. عطر شب بو ها هر لحظه بیشتر می‌شود. عید فطر بود‌. تا نگاه میکردی گل می‌دیدی و چراغانی. وقت خداحافظی، خودم را رساندم به صندلی حاجت. فرصت زیادی نداشتم. نشستم روبروی ضریح. کمی دورتر. به دنبال روزی ام . همین روز قبلش اتفاقی چشمم افتاده بود به در کوچک. کوچک و طلایی . کنار در ایستادم. دور و دنج اما‌ می‌ارزید. از راهروی باریک و کمی پیچان نگاهت میکردم. همینجا بود که زن از کنارم رد شد. چهارپایه‌ی رها شده‌ای را برداشت و برگشت. نشست درست پشت سرم. من جلویش بودم. نباید جای دنج‌اش را شلوغ میکردم. برگشتم رو به زن . نگاهش کردم. _جلوتون رو گرفتم؟ زن لبهایش را کشید.سرش راتکان داد.نه‌ای گفت. راضی نشدم. نه اش راضی ام نکرد. برگشتم و چند قدمی پشت سرش ایستادم. دستم را به دنبال روزی ام بالا بردم.هربار توی حرم اش از قلبم گذر کرد بی منت بخشیده بود. اما حالا چشمانم سر سازگاری نداشت. خشک خشک . من بودم و ضریح نورانی وزنی که توی دستانش را پراز بوسه کرد و فرستاد آن دورترها. بعد بلند شد در حالی که یک سمت چادرش روی زمین می‌کشید. چهارپایه اش را با یک دست بلند کرد. چند قدمی برگشت سمت من. ایستاد. درست روبرویم. در آستانه‌ی در. صورتش خبر می‌داد که روزی اش را گرفته است. اشاره کرد به ضریح طلایی و گفت: _قربونش برم. یه غمی داشتم. هروز همینجا میشِستم و فقط نگاش میکردم. هیچی نمیگفتم. فقط تماشا میکردم. حاجتم داد. تا دهان باز کنم و التماس دعا بگویم رفت. دهانم هنوز باز بودکه طمعی شور امادل نشین حس کردم. روزی ام را گرفتم. **** چهل و دو اینچ ال سی دی حرم مولایمان را نشان میدهد. عطر شب بوها پیچیده است. دور اما جایی دنج باز روبروی تو می‌نشینم. روی صندلی حاجت. فقط نگاهت میکنم. روضه‌ی رقیه (س) توی حرم میخوانند. دهانم شور میشود. ✍ @khatterevayat
از دیروز بعد از ظهر، گوش هایم نسبت به برخی کلمات حساس تر شده اند! چشمانم دائماً در رصد خبرگزاری ها و کانال های خبری به دنبال درج یک خبر است: "به مدد امام رضا علیه السلام تیم های امدادی موفق شدند هلی کوپتر حامل رییس جمهور کشورمان جناب آقای سیدابراهیم رئیسی و تیم همراهشان را در منطقه ای پوشیده از درختان سر به فلک کشیده و صعب العبور، پیدا کند. خدا رو شکر که علیرغم مجروحیت، تمامی سرنشینان زنده هستند و ..." اخبار و تحلیل ها زیادند! اما از آن زیادتر، توصیه به دعا به درگاه الهی و ختم صلوات و توسل به محضر اهل بیت علیهم السلام است که دائماً بین گروه ها و مردم دست به دست می شود! این هم هدفی اکثریت مردم جامعه را دوست دارم و امیدوارم به نظر لطف الهی ... در حد و اندازه سن و سالم، از دهه ۶۰ به بعد، کم از این خاطرات و صحنه ها در خاطر ندارم؛ دعاها و توسل های دسته جمعی، نگرانی های ملت برای سلامتی خدمتگزارانشان آن زمانی که چشم به تلویزیونی با دو شبکه نیم بند داشتند برای پیگیری اخبار سلامت امام عزیز، بزرگان محبوب و مراجع و ...، بله؛ کم اخبار دردناک هم نشنیدیم؛ کم، عزیز در راه حفظ و اعتلای پرچم اسلام از دست ندادیم؛ مراجع و علماء بزرگی که پشتوانه معنوی این انقلاب بودند و رفتنشان چنان رخنه ای ایجاد کرد که هیچ چیز آن را پر نخواهد کرد؛ مجاهدانی که جان بر کف، شب و روز را به هم متصل کرده و عوض نشستن پشت میز، وسط میدان لباس رزم به تن داشتند و خونشان را با خدا معامله نمودند؛ این اواخر امثال حاج قاسم ها و شهید زاهدی ها در این راه پرپر شده اند. از دیروز نگرانیم و دلشوره داریم برای سید ابراهیمی که پایِ نشستن پشت میز و صرفاً دستور دادن نداشت! سید ابراهیمی که نگران مردم بود و هفت روز هفته را بی وقفه برای جبران عقب ماندگی هایِ سختی آور برای این ملت، می دوید و تلاش می کرد. سید ابراهیمی که متواضعانه بین مردم و با مردم بود و از فرصت ها برای خدمت به مردم استفاده می کرد نه برداشت منافع خویشان و وابستگان و هم حزبی ها و ... سید ابراهیمی که برایمان نعمت بود و ان شالله خواهد ماند؛ خدا کند که کفران نعمت نکرده باشیم 😔 از دیشب که آقا فرمودند: «ایران، ایران امام رضاست... برکات امام هشتم، امام رئوف شامل حال همه‌ی آحاد کشور است.» خوش بینم و آرام تر و امیدوارتر؛ از دیشب این همه مراسم ولادت امام رضا جان و مجالس توسل و دعا برگزار شده در گوشه گوشه ی این کشور اسلامی و مملکت امام رضایی... حالا، بعد از یک شب پر از دلشوره و نگاه صفحه به صفحه و خط به خط به اخبار و گزارشات و ...، دلم گواهی می دهد که خدای مهربان، باز هم بهترین ها را، به دستان با کفایت ولی عصر عج الله فرجه، برای این امت رقم خواهد زد. با خودم حدیث نفس میکنم؛ ما که درب این خانه‌ی پرکَرَم، معجزه کم ندیده و نشنیده ایم، این نگرانی ها و اضطرارهایمان را هم باید با خودشان در میان بگذاریم تا ختم به خیر شود ... أینَ المُضطَرُّ الّذِی یُجَابُ إذا دعی مضطرّ واقعی عالم را می خوانیم تا عالمی را از اضطرار خارج نماید. أَمَّنْ یجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَیکشِفُ السُّوءَ ... راضی هستیم به رضایِ الهی و هر آنچه برایمان رقم بزند در روز ولادت مظهر رضای الهی حضرت علی بن موسی الرضا علیه آلاف التحیه و الثناء ... حالا آفتاب روز ولادت حضرت سلطان و صاحب کشور ایران هم طلوع کرده و همچون ساعت های گذشته، ساعت های پیش رو را همچنان چشم براه این خبر می مانم که: "به مدد امام رضا علیه السلام تیم های امدادی موفق شدند هلی کوپتر حامل رییس جمهور کشورمان جناب آقای سیدابراهیم رئیسی و تیم همراهشان را در منطقه ای پوشیده از درختان سر به فلک کشیده و صعب العبور، پیدا کند. خدا رو شکر که علیرغم مجروحیت، تمامی سرنشینان زنده هستند و ..." ✍ @khatterevayat
آخرین روز اردی بهشت شده عین توی فیلم ها.رئیس جمهور مملکت ناپدید شده!همه دارند دنبالش می گردند.حتی ترک ها.اردوغان آدم فرستاده با دوربین حرارتی.الان چند ساعت است!دفتر نخست وزیری اسرائیل عین خاله زنک های حسودِ سلیطه که از تاب بیکاری و بی علاجی به پر و پاچه بقیه می پیچند ،استوری گذاشته که شما هم منتظر خبر خوشید؟ بی همه چیز منظورش از خبر خوش معلوم است ..... زبانم نمی چرخد.چشم‌هایم می سوزد و گرم می شود.می خواستند شنبه ها را تعطیل کنند!برای کسی که حتی جمعه ها هم مشغول کار است چه فرقی می کند؟ افکار هجوم می آورند توی ذهنم.تصورش برایم غریب است. اینکه بالگرد او به زمین بخورد.چشم‌هایم می سوزد و گرم می شود.چند دقیقه گریه می کنم دیگر دست خودم نیست باورش سخت است .نفسم تنگ می شود.خواب می آید توی چشم هایم.خواب خوبست.بهتر از چشم انتظاری و اضطراب است.همسرم از وقتی خبر را شنیده چیزی نخورده!تمام وقت پای تلویزیون گوشی در دست میخکوب نشسته.هی ذکر می گوید و دانه های تسبیح توی دستش قل می خورد.دخترم می پرسد«مامان اگر خدایی نکرده طوری شده باشه دعا چه فایده ای دارد؟» _دعا؟! هیچی دعا تنها کاریه که از دستمون برمیاد.اگر زنده باشن خدا کمکشون می کنه!هم اینکه خودمون آروم میشیم..... تلویزیون دارد تصاویر اجتماع مردم کنار قبر حاج قاسم را نشان میدهد.ملت دست به دعا برداشتند شاید آخرین روز اردی بهشت بخیر بگذرد. شکی ندارم که خدا اگر آیه ای را نسخ کند یا با یکی شبیه آن یا با بهتر از آن‌جایش را پر می کند اما ما آدمیم.آدم ها بدون اینکه چیزی به زبان بیاورند دلبسته می شوند.خو می کنند.تعلق خاطر خیلی با منطق و اینجور چیزها جور در نمی آید. چشم هایم دوباره می سوزد.داغ می شود .چقدر هوا سرد است .چرا اردی بهشت امسال عین زمستان شده؟بروم بخوابم.خواب خوبست.به اتاق فرمان می سپرم خبری شد بیدارم کند.خوابیدن‌ آخرین راه حلیست که برای فرار از غم‌انجام می دهم. شاید آقای رئیسی الان خوابیده باشد.آدم های خسته زود خوابشان می برد.فرقی ندارد توی سر و صدا باشد یا سکوت .توی نور باشد یا تاریکی ته دره!فقط خدا کند سالم باشد و بعد یک دل سیر خوابیده باشد... نمی فهمم کی خوابم می برد اما چشم که باز می کنم همه جا تاریک است.از توی هال نورآبی تلویزیون پیداست.ساعت از سه نیمه شب گذشته.همسرم هنوز همان شکلی پای تلویزیون میخکوب نشسته.بدون اینکه چیزی بخورد جز غم.هنوز لبش گرم ذکر است.دخترها خوابشان برده. خبری نیست... هیچ خبری! همه نگرانند حتی منتقدین جدی و سرسخت.دوست و غریب.حتی آن هایی که اندازه منتقد رئیسی نبودند!به جز محور مقاومت و فرماندهان حماس و مسئولین یمنی،روسیه،پاکستان و طالبان و روحانی و جهانگیری و ربیعی هم‌ ابراز نگرانی کردند..... خدا هروقت بخواهد یکی را ببرد جایش را با یکی مثل همان یا بهتر پر می کند.قبول! اما دلِ تنگ این حرف ها سرش نمی شود.قیافه گریه آلودی که سر تشییع حاج قاسم رفته توی حافظه ام این حرف ها سرش نمی شود.آدم دل دارد.خوبی یکی را ببیند نخ احساسش به دکمه های پیرهن او گیر می کند... کافی است حس کنی خوب و مغتنم است ،وجودش خیر است حتی اگر نقد داشته باشی. حتی اگر نقد داشته باشی!آن‌وقت دلت از سلیطه بازی اسرائیلی های داخلی و خارجی چرک می شود...... کاش شماره تلفنش را داشتم.برایش پیام می گذاشتم که «تورو خدا آقای رئیسی محض رضای خدا روز عیدی برگرد.مگر نسل ما چه گناهی کرده که همه ش باید نگران‌ و‌ مضطرب باشد؟شما راضی هستی مردم‌غصه آت را بخورند؟» کاش تا قبل از اینکه خورشید بالا بیاید پیدایش کنند. صحیح و سالم. صدای نقاره خانه امام رضا بلند شود..... و تلویزیون امیر عبداللهیان‌ را نشان دهد که می گوید: فرود خیلی سختی بود اما الحمدلله بخیر گذشت... *مَا نَنسَخۡ مِنۡ ءَايَةٍ أَوۡ نُنسِهَا نَأۡتِ بِخَيۡرٖ مِّنۡهَآ أَوۡ مِثۡلِهَآۗ أَلَمۡ تَعۡلَمۡ أَنَّ ٱللَّهَ عَلَىٰ كُلِّ شَيۡءٖ قَدِيرٌ (بقره /۱۰۶) ✍ @khatterevayat @tayebefarid