eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
218 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 پاهامان فرو می‌رفت توی نرمی و سبکی رمل. آن زیر می‌رسید به خنکی و جان می‌گرفت. بیرون که می‌کشیدیم‌شان، به زانوهامان زور می‌آمد. کفش‌هامان را که همان ابتدا، زیر تابلوی فاخلع نعلیک، ردیف کرده بودیم زیر آفتاب. جوراب‌هامان پر شده بود از دانه‌های ریز رمل. توی معبری که بعضی جاها تنگ می‌شد و بعضی جاها گشاد، جلو می‌رفتیم. باد افتاده بود توی چادرهایمان و گیرشان می‌داد به فنس‌های دو طرف معبر. چشم‌های خیس‌مان از روی تابلوهای چوبی "خطر انفجار مین" و "پندار ما این است که ما مانده‌ایم و شهدا رفته‌اند" سر می‌خورد. گوش‌هایمان اما صدای مردی را می‌شنید با پس زمینه‌ی صدای تیر و گلوله. صدای مرد عمق داشت و حزن: "بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها. نه؛ کربلا حرم حق است و هیچ کس را جز یاران حسین راهی به سوی حقیقت نیست." رملی که باد نشانده بود روی مژه‌هامان، در کنار خیسی اشک ترکیب چسبناکی ساخته بود که بالای چشم‌هامان سنگینی می‌کرد. رسیدیم به یک میدان‌گاهی. تندیسی از یک لاله‌ی سرخ، نشسته بود وسط میدان. آن طرف‌تر عکس بزرگی نصب شده بود که توی آن مردی بیدار، خوابیده بود. لب‌هایش نیمه‌باز بود. موهایش سُر خورده بود عقب. قطره‌های خون روی صورتش پاشیده بود. دست غرق خونش روی سینه‌ بود و روی لباسش جا به جا، شقایق نشسته بود. پیرمردی که جلودارمان بود، ایستاد کنار لاله‌ی سرخ. پیراهن سفیدش را داده بود روی شلوار کتان کرم‌رنگش. انگشت کشید روی چشم‌هاش و گفت: "بچه‌ها به فکه خوش اومدید". صدای رعد پیچید. سرهامان پایین افتاد. مچاله‌ شدیم توی خودمان. شانه‌هامان لرزید. پیرمرد گفت: "اینجایی که وایسادید، قتلگاه آقا مرتضای آوینیه!" باران گرفت. چهارشنبه ۲۰ فروردین ۱۴۰۴ سالروز پرواز سید مرتضای آوینی ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد قهرمانان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @biiiiinam
پادکست خط روایت - آقا مرتضی.mp3
زمان: حجم: 4.92M
📻﷽ 〰〰〰〰〰 رملی که باد نشانده بود روی مژه‌هامان، در کنار خیسی اشک ترکیب چسبناکی ساخته بود که بالای چشم‌هامان سنگینی می‌کرد.... ✍ 🎙 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های زیبای شما هم می‌تواند شنیدنی باشد. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/khatterevayat_pod
☘﷽ 〰〰〰〰〰 امین الله را توی گوهرشاد می‌خوانم. چشمم را می‌دوزم به طلایی گنبد. در گوش امام رضا می‌گویم: "آقا ببخشید نماز زیارت نخوندم. آخه باید برم." کالسکه‌ی خالی را هل می‌دهم توی دالان گوهرشاد. درهای باز مسجد از دو طرف دعوتم می‌کنند تو. اما باید بروم. توی چهارچوب یکی از درها ازدحام است. می‌ایستم. پا بلندی می‌کنم. وسط ایوان مقصوره مردی ایستاده و چیزی می‌خواند. روضه شاید. صدایش به من نمی‌رسد. زائرها دورش حلقه زده‌اند و نگاهش می‌کنند. شانه‌هاشان می‌لرزد. دلم می‌کشدم که خودم را لابلای جمعیت برسانم به ایوان مقصوره، به روضه‌. اما باید بروم. پاهام می‌کشدم به صحن جامع. به سر قرارم با سجاد که با محمدهادی منتظرم است. ناراحت اما نیستم‌. مثل آن شبی که از تماشای پل خواجو سیر نشده بودم. اما ازش دل کندم، که محمدهادی بدخواب نشود. مثل آن شبی که دوست داشتم بنشینم کنار دریای شمال. گوش‌هام را پر کنم از ضرباهنگ آب و زل بزنم به سیاهی ته دریا. اما رفتیم خانه چون تاریکی و یکنواختی ساحل را محمدهادی دوست نداشت. مثل آن روزی که توی نجف، نشسته بودیم توی هتل تا محمدهادی از خواب بیدار شود و برویم زیارت امیرالمؤمنین. مثل آن شب‌هایی که دلم می‌خواست تا دیروقت بنشینیم کنار دریای جنوب، تا خنکی شب‌های کیش سر حال‌مان بیاورد. اما برمی‌گشتیم هتل که محمدهادی را سرما و کم‌خوابی اذیت نکند. پذیرفته‌ایم که سفر رفتن با بچه راه و رسمش فرق دارد. قِلِقش دستمان آمده. توی سفرها برنامه را طوری می‌چینیم که محور، راحتی محمدهادی باشد. بیشتر از توانش بیرون و توی شلوغی نگهش نمی‌داریم. می‌دانیم بچه‌‌های کوچک، کششِ مداوم توی شلوغی بودن را ندارند. نیاز دارند به خلوت و استراحت که بدخلق و بهانه‌گیر نشوند. یاد گرفته‌ایم بچه شاید توی سفر بی‌اشتها شود. نباید بهش سخت بگیریم، اما غذایش هم نباید دیر شود و گرسنه بماند. این‌طوری سفر به همه‌مان خوش می‌گذرد و نمی‌رسیم به نقطه‌ی "من ديگه عمرا با بچه‌ی کوچیک برم سفر." و این‌طوری توی سال ۴۰۳ که محمدهادی جمع‌مان را سه نفره کرده، بیشتر از سال‌های قبل که دو نفر بودیم، سفر رفتیم. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @biiiiinam
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 دیشب اینجا نبودیم. رفته بودیم توی فیلم‌ها انگار. تا نیمه‌ی شب بیدار نشسته بودیم توی تاریکی خانه. نور صفحه‌‌ی گوشی‌های توی دست‌مان، صورت‌هایمان را روشن کرده بود. محمدهادی خواب بود. یک دستمان تسبیح بود و لب‌هایمان گرم ذکر. طاق‌باز دراز کشیده بودم وسط پذیرایی. گودی کمرم را چسبانده بودم به زمین که خستگی سجده‌های طولانی نماز استغاثه را از دلش دربیاورم. صدای پدافند قطع نمی‌شد. ورِ نگران و مضطرب مغزم می‌گفت صدای پدافند یعنی دارند میزنندمان. اما ور آرام و مقتدر مغزم می‌گفت صدای پدافند یعنی جلویشان ایستاده‌ایم. توی راه‌پله‌ی ساختمان صدای پا می‌آمد، صدای بسته شدن در و صدای چرخیدن کلید توی قفل. همسایه‌ی طبقه‌ی بالا داشت خانه را چفت و بست می‌زد که برود. همسایه‌ی بالاتر از آن، چند دقیقه قبل رفته بود. حالا توی ساختمان تنها بودیم. من، سجاد و محمدهادی. این احساس تنها ماندن که یکهو شره کرد توی قلبم، شاید تا چشم‌هایم هم رسید. سجاد نگاهم کرد و گفت: "پاشو بیا اینجا. پیش من بشین." نشستیم کنار هم. دست‌های هم را گرفتیم. انگشت‌هایمان را قفل کردیم توی هم. حرف نمی‌زدیم. ذکر می‌گفتیم و به صدای زوزه و وز وز ملخی پهبادها و صدای تق تق پدافندها گوش می‌دادیم. قلبم تند می‌تپید. برای پسرکم که بی‌خبر از همه‌جا، خسته از بازی و شیطنت، چند متر آن طرف‌‌تر توی اتاق خوابیده بود، می‌تپید. تنم منقبض بود. خون انگار توی رگ‌هایم کند حرکت می‌کرد. خودم را گرم کردم با صلوات. دانه‌های تسبیح را زیر انگشتم سُر دادم و برای قوت مردهای سبزپوشی دعا کردم، که همان لحظه‌ها قلب‌هایشان داشت می‌تپید برای همه‌ی بچه‌هایی که توی خانه‌هایشان خوابیده بودند‌. مردهایی که داغ فرمانده و دوست و حتی شاید خانواده‌هایشان را داشتند، اما بار محافظت از همه‌ی بچه‌های کشور که روی دوش‌شان افتاده بود، بهشان امان نمی‌داد که داغدار باشند. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @biiiiinam
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 یک مشت آلبالو ریختم توی کاسه. نمکدان را بالای کاسه تکاندم و باران نمک ریختم روی سر آلبالوها. کاسه را چرخاندم، تا هیچ کدام‌شان از نمک بی‌نصیب نماند. نشستم پای تلویزیون، شبکه‌ی خبر، پخش زنده‌ی حمله‌ی موشکی ایران به رژیم صهیونیستی. مفاتیح را گذاشتم روی دسته‌ی مبل. تا چند دقیقه قبل داشتم زیارت‌نامه‌ی امیرالمؤمنین می‌خواندم. حالا وقت تماشای بیچاره شدن اسرائیل و کیف کردن بود. دستم آلبالو‌ها را شلیک می‌کرد توی دهانم. دهانم مزه می‌گرفت و رنگ. چشمم اما از دیدن شلیک موشک‌ها نور می‌گرفت. انگشت شستم را گذاشتم روی قفل صفحه‌ی گوشی. سر زدم به گروه دوستانم که دسته جمعی کُری بخوانیم برای دشمن‌هایمان و بساط عیشم کامل شود. بچه‌های گروه همه پای سجاده و تسبیح به دست بودند انگار. یکی می‌گفت سوره‌ی فیل بخوانیم. یکی می‌گفت ذکر یاعلی بگیریم. یکی دیگر گفت دعای توسل. ایموجی اشک و آه و گریه هم می‌بستند به التماس‌های‌شان به خدا و حسابی جو گروه را معنوی کرده بودند. آلبالوها دیگر به دهانم مزه ندادند. پیام‌های گروه طوری بود که از استراحت کردن و آلبالو خوردن در آن لحظات حساس و سرنوشت‌ساز، عذاب وجدان گرفتم. شرمنده از این همه بی‌خیالی‌‌ام، گروه را بستم، و با عذاب وجدان گروه باشگاه نویسندگی مبنا را باز کردم. یک عالمه پیام بود و لابلای پیام‌ها، چند تا عکس. عکس‌ها را یکی یکی باز کردم و پیام‌های بین‌شان را خواندم. بچه‌ها توی گروه چالش راه انداخته بودند. عکس می‌فرستادند از خوراکی‌هایی که حین تماشای حمله‌ی موشکی می‌خوردند. چیپس، تخمه و شیرکاکائو، بستنی، گوجه‌سبز... . عکس‌ها همه توی نور کم گرفته شده بودند و پس زمینه‌ی همه‌‌شان، تلویزیون بود و تصاویر موشک‌باران. ظرف آلبالو را گرفتم جلوی تلویزیون و زدم روی شاتر دوربین. چند سال بعد، آن وقتی که دیگر اسرائیلی وجود ندارد، این عکس‌ها را که ببینیم، این شب‌ها را یادمان می‌آید. شب‌هایی که لابلای خواندن قرآن و مفاتیح، می‌نشستیم پای تلویزیون و بیچارگی دشمن‌هایمان را تماشا می‌کردیم‌. باد به غبغب می‌انداختیم و گردن‌مان بلند می‌شد. یادمان می‌آید که چنان ایمانی داشتیم به اثر آن آیه‌ها و دعاها، که با خیال راحت چیپس و بستنی و آلبالو می‌خوردیم و قدرت‌نمایی رزمنده‌هایمان را نگاه می‌کردیم. یکشنبه ۲۵ خرداد ۱۴۰۴ ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
‌1750156579250.mp3
زمان: حجم: 2.65M
📻﷽ 〰〰〰〰〰 حالا توی ساختمان تنها بودیم. من، سجاد و محمدهادی. این احساس تنها ماندن که یکهو شره کرد توی قلبم، شاید تا چشم‌هایم هم رسید ... ✍ 🎙 🎛تنظیم: 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی شما هم می‌تواند شنیدنی باشد. 〰〰〰〰〰 ایتا: https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/khatterevayat_pod شنوتو: https://B2n.ir/hd5416 کست باکس: https://B2n.ir/zk3537
🌱✨﷽ 〰〰〰〰〰 مامان خیار و سیر و فلفل را شسته. ریخته توی سبد، گذاشته‌ گوشه‌ی آشپزخانه. می‌خواهد خیارشور درست کند، وسط جنگ! خیارشور که نه، دارد زندگی، امید، آرامش درست می‌کند؛ و می‌پاشد توی دل شوهر و بچه‌هایش. زندگی سه‌شنبه ۲۷ خرداد ۱۴۰۴ ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌هایتان از جریان داشتن زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat @biiiiinam
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 زن همسایه می‌گفت: «سربازیش که افتاد تو نیرو انتظامی، بهش گفتم تو که آشنا داری. بگو بندازنت یه جای بهتر. یه جای راحت‌تر. گفت من از اون آدما نیستم که دنبال سفارش آشنا باشم. هرجا باشه، میرم.» آن یکشنبه‌‌ی داغ جنگی که محل خدمتش منفجر شد، هنوز سرباز بود. 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat @biiiiinam
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 «وقتی ثبت‌نام کرد برای سربازی، دلم می‌خواست یه جای راحت‌ بیفته. اما تو دعاهام به خدا می‌گفتم خدایا تو به دل من کاری نداشته باش. هرجا که براش خیره، بندازش.» مادر شهید این‌ها را که می‌گفت، لبخند می‌زد. انگار حالا که پسرش حین خدمت سربازی با حمله‌ی اسرائیلی‌ها کشته شده بود، اجابت دعایش را می‌دید. 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat @biiiiinam
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 چادر را زیر گردی صورتش نگه داشته بود. آرام و شمرده حرف می‌زد. لبخند از روی صورتش نمی‌رفت. «می‌گفتن همه پیکرهارو از زیر آوار کشیدن بیرون. اما خبری از حمیدرضا نبود. گفتم نکنه پودر شده که هیچ خبری ازش نیست!» اشک‌های او انگار ریخته بود توی چشم‌های من. دست کشیدم روی خیسی گونه‌هام و سرم را تکان دادم. «نشستم با خودش حرف زدم. گفتم پسرم! میگن الان تو صدای منو می‌شنوی. پس یه نشونه‌ای از خودت بده که لااقل شناسایی بشی.» دستش را از زیر چادر بیرون کشید. گذاشت روی پیشانی‌اش و فشار داد. «دیگه فرداش بود که خبر دادن از روی انگشتش تونستن شناساییش کنن.» 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat @biiiiinam
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 «صورت پسرمو نذاشتن ببینم. یه کم اصرار کردم. گفتم ببینمش برام بهتره. گفتن نه. بهتره نبینی. منم قبول کردم.» این‌ها را که گفت، نگاهش پایین افتاد. پیش ما دیگر نبود انگار‌. از آن نشیمن کوچک و ساده، از آن مبلی که تنگِ مهمان‌هایش، رویش نشسته بود، شاید پرواز کرده بود به دنیایی که ما راهی به آن نداشتیم. طوری که انگار با خودش حرف می‌زد، گفت: «نمی‌دونم. شایدم بعدا پشیمون شم!» ما چطور می‌توانستیم راه پیدا کنیم به دنیای زنی که پسر جوانش را وداع نکرده، داده بود دست خاک، و دیدارشان افتاده بود به روز قیامت؟ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat @biiiiinam