eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
216 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
هنوز هم در این دنیا مکان هایی هست که می تواند تو را ساعت ها از مردم جهان فاصله بیندازد. زمان هایی هست که کسی نتواند به تو نزدیک شود. تویی که اخبارت نهایتا یک ربع بعد توی همه رسانه ها جاگیر شده و لایک و دیسلایکش را هم گرفته، حالا رفته ای جایی که باید هزاران نفر ساعت ها بگردند و تو را پیدا نکنند. میلیون ها نفر همه رسانه ها را بالا و پایین کنند تا عکسی از تو را بیابند. عکسی که نشان دهد آخرین کاری که کرده ای چه بوده است. آخرین کلنگی که بر خاک های ایران زده ای با چه روبانی تزیین شده است. آخرین پیرمردی که با تو همصحبت شده، چه لباس محلی ای پوشیده است. اعتراف میکنم دنیا هنوز جاهای عجیبی دارد. جایی که رییس جمهور یک کشور که بالاترین حفاظت های شخصی را دارد می تواند داخلش گم شود و تا ساعت ها پیدا نشود. شاید آخرین درخواستت از خدا خلوتی بوده که چند ساعتی فارغ از حرف و حدیث های مملکت داری، بتوانی چشم روی هم بگذاری. چند ساعتی داشته باشی که کسی خبری برایت نیاورد و گوشی ات زنگ نخورد. بتوانی به راه رفته ات و راه باقی مانده ات فکر کنی. حرجی نیست، هر چه میخواهی فکر کن ولی آخر سر برخیز و به سوی ما برگرد. برگرد که ما سخت به صعود تو دل بسته ایم. ✍ @khatterevayat
۱. یاد روز‌هایی می‌افتم که مامان میگفت:" توی خانه نشسته بودیم. یکهو صدای عجیبی اومد. انگار شیشه‌ها لرزید‌." صدای انفجار که آمد، مهدی و محمد دویدند سمت در حیاط. مامان گفت:" کجا میرین؟" بچه ها گفتند:" حزب رو زدن مامان‌" حزب را زدند و ۷۲ دو نفر رفتند جای ۷۲ خاکستر. ۲. توی مجلسی بودیم، یادت می‌آید مامان. یکهو شروع کردید به گریه و دعا. من بچه بودم و نگاهت میکردم که چه شده که صورت تو اینطور اشکی شده. بعد با بغل دستی‌هایت شروع کردی حرف زدن. از ستاری میگفتی. از هل‌کوپتری که سقوط کرد. ۳. توی جلسه بودم. برنامه ریختم که امشب همه کارهایم را بکنم. هوش و حواس داده بودم به صفحه گوشی که بفهمم چه شده. از خرید آمدی و لباست را عوض کردی و یکراست رفتی سراغ تلوزیون. بعد یکهو گفتی:" چرا مشهد دارن برا سلامتی رییس جمهور دعا میکنن؟" توجه نکردم. چشمم به اسلاید توی گوشی بود. بعد با صدای مضطرب صدایم کردی:" چی شده رییس‌جمهور؟!" و من از جلسه آمدم بیرون. حالا کنارت چشم دوخته‌ام به شبکه شش. به مه متراکم. به زیرنویس تکراری. به صدای دعا خواندت و منتظرم پایان این اتفاق مثل دو اتفاق قبلی، مشتی خاکستر نباشد. ۰۳/۲/۳۰ ✍ @khatterevayat @kalamehh
دست خودم نیست. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. مثل وقتی که خبری از فرودگاه بغداد آمد. حالت که بد باشد هر صدایی تنت را می‌لرزاند. تلوزیون روشن است. گوشی را هم گذاشتم روی ویبره تا صدای دینگ دینگش کسی را اذیت نکند. هنوز خبری نیست. هنوز کسی چیزی نمی‌داند. هنوز خبری نیست. حال دختر داستانم را دارم . زینب قصه‌ی من یواشکی سوار اتوبوس می‌شود تا به جبهه برود و بابایش را پیدا کند. دلم میخواهد خودم بروم قاطی امدادگرها و مردم دنبالش بگردم. چه قدر بی خبری بد است. چه قدر جان آدم را می‌گیرد. چه قدر نفس سنگین می‌شود. طاقت نیاوردم. آمدم مسجد محلمان. مداح دارد می‌خواند. دلم می‌خواهد زار بزنم. دخترعمویم پارچه‌ی سبزبزرگی را دستش گرفت و آورد توی مسجد. قلبم تند می‌زد. گفت پرچم حرم آقاست. سرم را گذاشتم رویش . انگار سرم را گذاشته بودم روی پای مادرم. انگار یکی دست می‌کشید روی سرم. الان حالم بهتر است. الان دیگر همه چیز را سپردم به مادر. تسبیح را میگیرم دستم و 《اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی فاطِمَةَ وَ اَبیها وَ بَعْلِها وَ بَنیها وَ سِرِّ الْمُسْتَوْدَعِ فیها بِعَدَدِ ما اَحَاطَ بِهِ عِلْمُکَ》را میخوانم. ✍ @khatterevayat
دلم از شنیدن خبر جا‌به‌جا نشد! دیدم اتفاقی هم بیفتد برایم مهم نیست! بعد فکر کردم که این چه حالی بود برای دلم! دیدم انقدر این مدت برای این مرد زده‌اند که دیگر مثل وقتی که با غیرت زیاد به او رای دادم برایم اهمیتی ندارد. ‌ بعد دیدم چقدر خوب این رسانه لعنتی ذهن من را مدیریت کرده و نگذاشته در لحظه اول شنیدن این خبر به جای بی‌تفاوتی یا خوشحالی فکر کنم که این مرد در آن نقطه دور که به این راحتی هم پیدا نمی‌شود چه کار داشته ؟ و بعد دیدم پاسخ‌اش برای شستن فکر‌های قبل کافی‌ است من نگران‌ شما هستم سید. جایی که دعا مستجاب است همان‌ موقع که شیر می‌دهم دعا میکنم سالم باشید! ✍ @khatterevayat @Mamaa_do
بسم‌الله. نشسته‌ام این گوشه‌ی صحن آزادی خیره شده‌ام به گنبد. گاهی چلچراغ‌ها و سبد گل‌های شب ولادت هم چشمم را می‌گیرد. رو به آقا می‌ایستم «امین‌الله» می‌خوانم. نگاه می‌کنم به یا ثامن‌الائمه‌ی پیشانی ایوان طلا. پلکم تندتند می‌پرد. تا چند دقیقه پیش توی صحن پیامبر اعظم بودم، صدای مجری و تلویزیون و بلندگوهای حرم بود که همراه مردم صلوات می‌فرستاد برای سلامتی رییس‌جمهور و همراهانش. حدود چهار ساعت است که بی‌خبریم. فقط می‌دانیم سقوط یا فرود سخت یا هرچی که بوده، در این زمانه‌ی ارتباط و رادار و جی‌پی اس و پهپاد، هیچ ابزاری خبری را که می‌خواهیم، اصلا هر خبری را! به ما نمی‌رساند. هر گروهی که رد می‌شود، بین هر جمعی، یک نفر نگران سر توی گوشی است، یک نفر نگران دارد صحبت می‌کند، همه منتظر خبر هستیم. اضطرار مگر همین نیست؟ خدایا داری یادمان می‌آوری یا یادمان می‌دهی اضطرار دسته جمعی را؟ خدایا داری به رخمان می‌کشی که چقدر کم منتظر خبری از امام زمانمان هستیم؟ همین است، ما درد نمی‌کشیم از نبودن صاحبمان؛ اصلا همین خودم، مگر چقدر فهمیده‌ام که نبودنش یعنی چه و آمدنش چه می‌کند؟ ما به شنیدن خبرهای خوب محتاجیم ولی حکم آنچه تو فرمایی. ✍ @khatterevayat
«بعدش چه میشود؟!» این ترومای من است در اینجور حوادث. طرحواره‌ای قدیمی، قوی و ترسناک در ذهنم که حین رخداد هر حادثه ای، شروع می‌کند به طراحی جزییات جهان بعد از حادثه، در ذهنم. یکبار آقاجون برایم از روزهای آخر حیات امام خمینی حرف میزد. می‌گفت: فکر اول و آخرمان، دغدغه روزو شبمان این بود که «بعد امام چه میشه؟ انقلاب چه میشه؟ نتیجه این همه خون و دل و زحمت ، چه بلایی قراره سرش بیاد» تقصیر آقاجونم نبود که جزییات بزرگترین سوگ زندگی اش را بدون اینکه واوی جا بیندازد ، برای من نوزده_بیست ساله تعریف کرد و سانسوری هم نداشت. من خودم سمج بودم و سوزنم توی این خاطرات گیر میکرد و تا ته هر ‌ماحرایی را در نمی‌آوردم، ول کن نبودم. عاقبت این کنجکاوی ها برای من شد؛ فوبیایی بزرگ از دنیای بعد از هر حادثه، بعد از هر سوگ. من توی این لحظات ، از بعد از واقعه ها عمیقاً میترسم! شاید شدیدترین وقتش را بعد از شهادت حاج قاسم تجربه کرده باشم. روزهایی که اولین بارداری ام را تجربه می‌کردم. یکهو یک خلأ بزرگ در وجودم پیدا شد. یک سیاهی مملوء از چیزهای نامعلوم، پر از خالی... هنوز هم میترسم. حتی حالا که بزرگتر شدم، حتی حالا که بارها عالم بعد از سخت ترین وقایع را تجربه کرده ام. حتی حالا که سرم میشود، همه چیز میتواند ، خیلی سریع و تا حدی جبران شود و زمان، از حرارت دل های سوخته کم میکند. هر چه بیشتر تجربه میکنم ، بیشتر میترسم. برای من هیچ وقت حادثه ها تکراری نمیشود، تجربه زیسته شان از عذاب بارها تجربه کردن شان نمی‌کاهد. رفتارم را پخته تر نمی سازد، دلم را قرص تر نمیکند! حالا که از عوالم بعد از خیلی از حوادث ، بهتر از قبل مطلعم، بیشتر از تجربه کردن دوباره شان وحشت دارم. اما... هر سودا زدگی ای ، دارویی دارد که به تعدیل برساندش. پیچیده ترین ترس ها هم، آرام و قرار میگیرد. بعد از تمام حادثه های هولناک زندگیم ، همیشه آب خنکی پیدا میشود که عطشم را بگیرد و داغم را بخواباند. و آن این است که سبب ساز خداست. جریان ساز خداست. این شعار نیست که خدایی که امام خمینی ها را، حاج قاسم ها را به ما آدم ها میدهد، خدای روزهایی که آن ها نیستند هم هست. خالق تمام این رویدادها و این عدم تعادل ها خداست و به تعادل رساندن شخصیت ها هم دست خود خداست. نویسنده ی این همه اتفاق و صاحب قلمی که همه چیز را گاهی تلخ و گاهی شیرین، اما قشنگ کنار هم می‌گذارد، خداست. هنوز هم میترسم، اما ازش شرمی ندارم. حتی همین ترس هم، نوسانیست که خدا به زندگی های راکد مان می‌دهد. یک پله بالاتر میبرد از تعادل قبلیمان و جای مان میدهد، در تعادلی جدید. این ترس شرمی ندارد، بلکه قرار است آدم را بزرگتر کند! ✍ @khatterevayat
«کاش» الان که دارم این کلماتو می نویسم دلم هزار راه رفته و برگشته.کاش هنوز کلماتم تموم نشده خبرای رسمی بگن بخیر گذشته.... فقط اون صحنه‌که پشت سر آقا برای حاج قاسم اونجوری چشماش می بارید از ذهنم پاک نمیشه.مظلومیتش اون لحظه ها که تو مناظره محکوم به شش کلاس سواد شد از ذهنم پاک نمیشه...... خرابه ای که از رئیس جمهور کاخ نشین تحویل گرفت و همون چند ماه اول تلاش کرد بدهی هارو صاف کنه یادم نمی ره.... دیدارهای مردمی این چند وقت که ملت با ذوق دنبالش می دویدن یادم نمیره... احساس می کنم زمستونه.... احساس می کنم دست و‌پام یخ زده. من ارسبارانو دوست دارم... من شهید بهشتی رو دوست دارم😭 کاش بهترین شاگردش عین خودش نشه. کاش امشب امام رضا عیدی بده . کاش امشب تو بیست و سی صدای امیر عبداللهیانو بشنوم که میگه خیلی فرود سختی بود ولی بخیر گذشت..... از هر کرانه تیر دعا کرده ام روان شاید از آن میانه یکی کارگر شود..... ✍ @khatterevayat @tayebefarid
شاید من نمی‌شناختم. شاید من نمی‌دانستم کیست؟ خدماتش چه بود؟ کجا‌ چه کار کرده بود و تاب کدام نقطه از ایران را باز کرده بودی... نمیدانم، چون پی‌اش نبودم لابد. یکبار به جلیلی رای داده بودم و دفعه دوم هم وقتی از کناره‌گیری جلیلی لب می‌گزیدم‌‌ ناچار روی کاغذ نوشتم رئیسی. بعدها هم گاهی دعایش می‌کردم و گاهی پابه‌پای بعضی شوخی‌ها می‌‌خندیدم. می‌گفتیم سید محرومان، دید نتوانست محرومان را پولدار کند، اقلا از وقتی آمد همه را یک دست محروم کرد. گاهی هم وقتی وزیر و وکیلش را می‌دیدم رنگ به رنگ می‌شدم و باز لب می‌گزیدم‌‌. هروقت یادم‌ می‌آمد مخبر آمد تلویزیون و زل زد به دوربین و گفت فقط چهار قلم‌ گران می‌شود، معلوم شد درکی از عدد چهار ندارد، مغزم درد می‌گرفت. یاد اسمی می افتادم که روی برگه رای نوشته بودم. امروز که خبر را خواندم،‌وسط جاده‌ هراز بودم.‌داشتم مافیا می‌دیدم. ریحانه در آغوشم خواب بود و زینب روی صندلی عقب ماشین سیب زمینی گاز می‌زد. علی رفته بود قند بگیرد. خبر را خواندم. حالم عوض نشد.‌ گفتم یک خبر معمولی است. لابد هلی‌کوپتر واقعا فرود سخت انجام داده. حال همه خوب است... علی‌سوار ماشین شد، خبر را خواندم. زدیم ادامه پخش مافیا. پیچیدم در جاده چلاو.‌ خط‌های آنتن یکی یکی می‌پرید. خبرها را بالا پایین می‌کردم... فرود سخت شد سقوط، مفقودی، زنده اما آسیب دیده شدید و خبرهایی که مثل ترن هوایی با سرعت کم به نوک ارتفاع می‌رسید. حالا همان سر، همان نوک ارتفاع نشسته‌ام. آرام نیستم. ولوله افتاده به جانم. همین دیشب به علی میگفتم. گزارش بازدید رئیس جمهور از کارخانه نساجی مازندران بود. گفتیم اگر این گزارش واقعی است خدا خیرش بدهد. گفتم آدم خوبی است. از این کانال به آن کانال می‌روم و زیر لب، صلوات میفرستم... ✍ @khatterevayat @truskez
مهری که ریشه دوانده کتاب ریاضی‌اش را لوله کرده بود و دستش را سفت دورش پیچیده بود. خط قرمزش امتحان ریاضی بود و می‌خواست تمام دو روزی که زمان دارد ریاضی را لقمه‌لقمه بخورد تا بتواند جبران غیبتش را سر امتحان میان ترم بکند. بخاطر مریضی و افتادن از امتحان، معلم حسابی نقره داغش کرده بود. رگ غیرتش بیرون زده بود و می‌خواست با نمره بیست، حال آقای معلم را بگیرد. سفارش کرده بود که داداشش را مدیریت کنم و او را با کتاب ریاضی‌اش تنها بگذارم. تا حوالی عصر همه چیز خوب بود اما همین که آمده بود نمونه سوال ریاضی حل کند خبر را دیده بود. با چشم‌هایی گرد و دهانی نیمه‌باز از در اتاق بیرون آمد. تمام حواسش پی من و ذکر زیر لب و چشم‌های گریانم بود و هیچ عکس‌العملی به دادا گفتن‌های داداشش نشان نداد. نپرسیده خبر برایش تایید شده بود. اول خودش را نباخت. صدای دورگه‌اش را توی گلویش انداخت و گفت: یعنی می‌خوای بگی هواشناسی رو چک نکرده بودن؟ یعنی می‌خوای بگی همه‌چیز تموم شد؟ خودم را جمع و جور کردم. اشک‌هایم را با آستین چادرنمازم پاک کردم. منبر مادرانه‌ام را بالا رفتم و وسط حرص و عصبانیتش دلش را مادرانه آرام کردم. وعده‌اش دادم به یقینا کله خیر حاج قاسم. یعنی‌هایش که اوج گرفته بود کم‌کم رنگ باخت و ولوم صدایش پایین آمد. دیدم که زیر چشمی من را نگاه کرد. شنیدم صدای پرت شدن کتاب و لرزیدن شانه‌هایش را. حالا چند ساعت است کتاب لوله شده توی دستش مانده و چشمش مدام زیرنویس شبکه‌های خبری را می‌خواند. آقای رئیسی آقای سید مهربان می‌شود بگویی قلب نوجوان مرا چطور توی مشتت گرفتی که از خیر امتحان ریاضی‌اش گذشته و زیر لب امن یجیب برای شما می‌خواند؟ ✍ @khatterevayat
دست خودم نیست. سر هر حادثه مغزم روی آن قفلی می‌زند. اخبار لحظه به لحظه تا پخش زنده تلویزیون و اینستاگرام را دنبال می‌کنم. از حادثه منا تا فروریختن پلاسکو و متروپل همین بودم. حالا هم یک دستم به گوشی‌ست و بین کانال‌ها سرگردان، یک دستم به کنترل تلویزیون. از تلویزیون هنوز تصویری ندیدم. نه که نخواهم. تلویزیون تصویرش را دریغ می‌کند. از آخرین باری که تعمیرش کردیم این بلا سرش آمده است. ناامید رهایش می‌کنم. دوباره چشمانم را داخل کانال‌ها می‌چرخانم. قدیم‌ها می‌گفتند:" بی‌خبری، خوش‌خبری". کاش این‌طور بود. بی‌خبری برای من مثل برزخ است. دلهره مثل یک بادکنک در دلم بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. دست آخر ناغافل در دلم می‌ترکد. انگار کسی داخل سلول‌های مغزم را چنگ می‌زند. افکار مختلف جولان می‌دهند. _فرود سخت مگه داریم؟ اگه هشدار نارنجی دادن چرا پرواز؟ گاهی خودم را از زیر آوار نظریات ذهنی بیرون می‌کشم. فایده ندارد. "اگه اتفاقی برا رئیس جمهور بیفته" را در گوگل جستجو می‌کنم. اصل یکصد و سی و یکم قانون اساسی بالا می‌آید. از سایت شورای نگهبان بیرون می‌زنم. ایتا را باز می‌کنم. نمی‌گذارم یک دانه خبر از دید چشمانم دور بماند. چشمم به سخنان رهبر می‌افتد. مثل یک آتش‌نشان خودش را به شعله‌های مغزم می‌رساند. هم دعا کرد. هم اطمینان داد. فتیله‌ی افکار مختلف در مغزم پائین کشیده شد. یاد حدیث "الْمُؤْمِنُ كَالْجَبَلِ الرّاسِخِ لا تُحَرِّكُهُ الْعَواصِفُ" می‌افتم. سیمای مؤمن را در چهره‌ی رهبر می‌بینم. کوهی که طوفان روی او اثر ندارد. باید کوه بودن را تمرین کنم. ✍ @khatterevayat
برایم سوال است! یک خادم الرضا چه آبرویی پیش خدا دارد که شب میلاد مولا و امامش "فرود سخت" می کند وسط ارسباران و دهان مردم بسته می شود از تبریک و شادباش... روی لب ها همه ذکر أمن یجیب می شود و صلوات برای سلامتی اش. آیة‌الکرسی می‌خوانند به جای صلوات خاصه تا در پناه خدا نجات پیدا کند. جایگاهت را خوب ببین سید 😢 آسمان تاریک شده و این حرف مغزم را میخورد: <شب بشه کار سخت میشه! بعیده بتونن پیداشون کنن. فردا هم...> پیر فرزانه هم پیام داده که <هیچ اختلالی در کار کشور پیش نمی آید، مردم نگران نباشند...> اما دلم آرام نمی‌شود. نه که سر از اطاعتش بپیچم، نه! دلم گواه خیر ندارد امشب. "هیچ خبری نیست و این شبِ "خیلی سخت" دلم را به هم می ریزد. پ.ن: همین که در راه خدمت بودنت صدر اخبار جهان شد، کافیست تا دهان ها بسته شود. پ.ن: سخت است بگویم اما <إلهی رضاً بِرضاک> ✍ @khatterevayat @masihaadam
نشسته‌ام رو به روی ال‌سی دی کوچک هتل. یک چشمم به شبکه خبر است، یک چشمم به صفحه گوشی. کانال های خبری دارد منفجر می‌شود. هیچ چیز باورم نمی‌شود. انگار سیستم ادراک ذهنی‌ام کاملا مختل شده. اشک تا پشت پلکم می‌آید و نمی‌چکد‌. مانتوی کرم و صورتی‌ام که برای شب عید می‌خواستم بپوشم روی صندلی معطل مانده‌. گل های آبرنگی روسری‌ام پژمرده. و دستم نمی‌رود گره روسری را سفت کنم. قرار بود شب عید توی حرم امام رضا جشن بگیریم و دو سه نفری آجیل پخش کنیم بین بچه ها. حالا اما بی‌حال و حوصله جلوی تلویزیون وا رفته‌ام. هیچ چیز توی مغزم جفت هم نمی‌نشیند‌. اینکه چرا وسط این مه و هوای گرفته بالگرد باید اجازه پرواز داشته باشد. اینکه چرا فقط بالگرد حامل رئیس‌جمهور باید فرود سخت داشته باشد؟ اینکه چرا هرکس که دوستش دارم و دارد برای این نظام مایه می‌گذارد یکی یکی از دست می‌روند. از دست می‌روند؟ نه اینبار دلم نمی‌خواهد این دو کلمه پشت هم قرار بگیرند. من خودم، مادرم، برادرم، دوستانم، شهر و کشورم از غم از دست دادن پریم. نمی‌خواهم اینبار این دو کلمه پشت هم بیایند. دلم می‌خواهد مثل این فیلم های هالیوودی، بالگرد جوری زمین خورده باشد که همه سرنشینان با زخمی جزئی و مختصر از آن پیاده شوند، بروند یک گوشه زیر سرپناهی توی غاری، منتظر کمک باشند. دلم نمی‌خواهد سید را زخمی و مجروح زیر باد و باران و مه تصور کنم. دلم نمی‌خواهد خبر‌های توطئه و ترور درست باشد. قلبم دارد می‌ترکد وقتی چهره آقا را توی تلویزیون می‌بینم که مقتدر و مهربان ملتش را دلداری می‌دهد. نمی‌خواهم تصور کنم یک‌بار دیگر با اشک و آه تکرار کند "اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا". کاش امشب خادم علی‌بن موسی الرضا مدد از خود آقا بگیرد و برگردد. مثل یک قهرمان از دل مه و باران بیرون بزند و دلمان آرام شود. ✍ @khatterevayat