eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
219 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله. بغض از گلویم راه گرفته رسیده به دستم، درد شده توی شانه‌ام و امانم را بریده، کلمه‌ها از دیشب توی سرم می‌چرخند. به دستم که می‌رسند، خشم می‌شوند و مشت. دلم پیش پسربچه‌ی لباس سبز بود، همان که کنار مادرش روی زمین افتاده بود. حتما صبح صورت مادرش را بوسیده و گفته دوستت دارم روزت مبارک. این جمله‌ها را هم پدرش یادش داده . با خودم آرزوهای پسرک چهارده ساله که کاپشن خلبانی داشت را مرور می‌کردم، در حال و هوای دختری بودم که خانه مانده بود تا کیک بپزد و مادر را غافلگیر کند و مادرش از حادثه به زمین برنگشت. با خودم تصور کردم مادر شهید دفاع مقدس را که بین جمعیت پسرش به او لبخند زده، دستش را گرفته و با دست دیگرش اشاره کرده به سمت مزار و دوتایی به حاج قاسم سلام کردند. دختر دو ساله‌ی کاپشن صورتی با گوشواره‌های قلبی، اما تیر خلاص بود. غمش رفته گوشه‌ی قلبم، نشسته کنار عشق قدیمی سه ساله‌ی سیدالشهدا، کنار همه‌ی غصه‌های این سه ماه برای بچه‌های کوچک غزه. اسمش وزنه‌ای شد و به سنگینی نفَسم اضافه کرد؛ ریحانه‌ای که پر پرش کردند. پ.ن: ریحانه یعنی گل خوشبو. ✍ @khatterevayat @bookishow
بسم‌الله. نشسته‌ام این گوشه‌ی صحن آزادی خیره شده‌ام به گنبد. گاهی چلچراغ‌ها و سبد گل‌های شب ولادت هم چشمم را می‌گیرد. رو به آقا می‌ایستم «امین‌الله» می‌خوانم. نگاه می‌کنم به یا ثامن‌الائمه‌ی پیشانی ایوان طلا. پلکم تندتند می‌پرد. تا چند دقیقه پیش توی صحن پیامبر اعظم بودم، صدای مجری و تلویزیون و بلندگوهای حرم بود که همراه مردم صلوات می‌فرستاد برای سلامتی رییس‌جمهور و همراهانش. حدود چهار ساعت است که بی‌خبریم. فقط می‌دانیم سقوط یا فرود سخت یا هرچی که بوده، در این زمانه‌ی ارتباط و رادار و جی‌پی اس و پهپاد، هیچ ابزاری خبری را که می‌خواهیم، اصلا هر خبری را! به ما نمی‌رساند. هر گروهی که رد می‌شود، بین هر جمعی، یک نفر نگران سر توی گوشی است، یک نفر نگران دارد صحبت می‌کند، همه منتظر خبر هستیم. اضطرار مگر همین نیست؟ خدایا داری یادمان می‌آوری یا یادمان می‌دهی اضطرار دسته جمعی را؟ خدایا داری به رخمان می‌کشی که چقدر کم منتظر خبری از امام زمانمان هستیم؟ همین است، ما درد نمی‌کشیم از نبودن صاحبمان؛ اصلا همین خودم، مگر چقدر فهمیده‌ام که نبودنش یعنی چه و آمدنش چه می‌کند؟ ما به شنیدن خبرهای خوب محتاجیم ولی حکم آنچه تو فرمایی. ✍ @khatterevayat
حلقه نامزدی
۲ صدایی با تشر از درونم، درباره بالا رفتن قیمت طلا صحبت می کند. درباره وزن اینها که روی هم چند گرم می شوند. دست و دلم می لرزد. بسم الله می گویم، دانه دانه برشان می‌دارم می‌گذارم توی یک جعبه .جدید و درش را می بندم. به خدا می‌سپارمشان. آذر و دی 1403 پ.ن.: می‌نویسم که یادم نرود.می‌ترسم چیزی توی متن باشد که خواننده را دچار سوتفاهم کند. جمله‌ها را خیلی وقت است بالا وپایین می‌کنم. می‌دانم هنوز هم خیلی راه مانده تا به آن دختر پیامبری برسم که لباس عروسی‌اش را بخشید یا حتی آن نوعروسی که از همه‌ی دنیا فقط یک حلقه‌ی ازدواج داشت و از آن گذشت .برای من هنوز خیلی سخت است تا بتوانم همه‌ی دنیایم را ببخشم. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @bookishow
✨﷽ 〰〰〰〰〰 امروز پنجم اسفند نیست! امروز صبح چهاردهم خرداد است که خبر رسید روح خدا به خدا پیوسته، امروز بامداد سیزدهم دی است که فهمیدیم سردارمان پرگشوده، شب سی و یک اردیبهشت است که توی مه گم شدیم، عصر ششم مهر است که ناباورانه می گفتیم نه! دستشان به سید نمی رسد. صدای استوار «بکشید ما را ملت ما بیدارتر می شود» با نوای لرزان انا لله و انا الیه راجعون، از همان خرداد شصت و هشت آمد و تکرار شد و روی شانه هایمان نشست. شد «ما ملت شهادتیم» ، شد «سلام بر کودکان غزه»، غم شد توی دلمان. قلبمان را هزار تکه کرد. صدا به هر تکه ای که خورد بازتابش شد «عندما نستشهد، ننتصر»... باور نمی‌کنم مگر می‌شود کوه را زیر زمین پنهان کرد؟ سیدی که دوستش داشتم، سیدی که فهم کلامش برایم انگیزه‌ی عربی یاد گرفتن بود، سیدی که آرزویم این بود با او و رهبرم در قدس نماز بخوانم... همه ی این روزها ته دلم می گفتم کاش شایعه پنهان شدن و زنده بودنش درست باشد. حماس که پیروز شد، لبنان که آتش بس شد، مردم جنوب که برگشتند به خانه‌هایشان، فهمیدم زنده است. زنده و استوار کنار بقیه فرماندهان دارد رهبری می‌کند. خط می‌دهد به نیروهای حزب خدا. می‌دانم آن صدای رجزخوان، تکثیر شده بین ما. هر کدام از ما یکی از رجزهایش را تکرار می کنیم مشت گره می‌کنیم، خیره می‌شویم به عکس آن ریش سپید، به آن عمامه‌ی سیاه و به آن دستی که دشمن از انگشت اشاره‌اش هم می ترسید، مشتمان را می‌کوبیم روی قلبمان: پای عهدمان هستیم یا عزیز الروح. تا روز ظهور، تا رجعت شما در رکاب منجی. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @bookishow
☘﷽ 〰〰〰〰〰 بسم‌الله معلوم بود کتاب نو‌ نیست. حداقل چندین بار دست به دست شده بود. تاریخ نشر را نگاه کردم. سال هشتاد و شش، آن سال‌ها که تازه ماه رمضان رسیده بود به آخر تابستان. با مداح می‌خوانم یا «خیر الرازقین»... یعنی چند بار، رزق چند نفر شده با این کتاب شب قدر را احیا بگیرند؟ چند دست خالی با هر «اللهم إنی اسئلک باسمک...»بالا رفته و پر برگشته؟ چند دل شکسته، چند زائر بی‌پناه و خسته ، چند گناهکار درمانده از گناه خوانده‌اند «یا مجیب دعوة المضطرین»؟ نمی‌دانم. دعا می‌کنم هر چشمی به این کتاب خورده و جوشن خوانده، حاجت روا شده باشد. فکر می‌کنم مثلا یکی از آن‌ها، یکی از شهدای این سال‌ها بوده که رزق شهادتش را اینجا گرفته. تصور می‌کنم شاید زنی چشم به راه فرزندی، نذر کرده اگر حاجت روا شد، هرسال با فرزندش بیاید احیای شب‌های قدر، کنار امام رضا.و حالا یکی از همین مادرهایی باشد که دور و بر من نشسته‌اند. نمی‌دانم، شاید سرباز عاشقی دور از شهرش، این کتاب را دست گرفته، و حالا توی مسجد شهر خودش کنار همسرش نشسته و دعا می‌خواند. خیالم یکی یکی می‌رود دنبال هر قصه‌ای و بر می‌گردد. برای هر بند جوشن‌کبیر، هر اسم قشنگ خدا، هزار حاجت و قصه می‌توانم گره بزنم. به حاجت مشترک همه‌مان فکر می‌کنم که هنوز برآورده نشده، به آن آقایی فکر می‌کنم که می‌گوید مصداق «غریب» من هستم. یعنی الان کجا احیا گرفته؟ کنار بچه‌های غزه یا شیعه‌های سوریه؟ کنار مستضعفین کدام گوشه‌ی این دنیا؟ به دستهای بالا رفته‌ی آدم‌ها نگاه می‌کنم. یعنی می‌شود به حق این أسماءالحسنیٰ، به همین زودی زود،خدا دستمان را برای بیعت توی دست صاحب الزمان بگذارد؟ شب نوزدهم ماه رمضان ۲۹اسفند۰۳ پای ستون هشتم صحن پیامبر اعظم حرم امام رضاجان ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @bookishow
☘﷽ 〰〰〰〰〰 بسم‌الله. حالا دارد می‌شود چهارده روز که دور مانده‌ام از شما. خودتان که بهتر می‌دانید این روزها،چندبار تلاش کردم برسم ولی نشد. چندبار به قصد حرم راه افتادم اما نرسیدم. هر دفعه که آمده‌ام پیش شما، سر به زیر انداخته‌‌ام شرم کرده‌ام و گفته‌ام اگر دور بمانم چه بر سرم می‌آید. گفته‌ام اگر دوباره زود زود دعوتم نکنید ، اگر از هوای زمزمه های زائرانتان نفس نکشم، از نور طلایی ضریح، روشن نشوم، اگر نیایم دست نکشم به سنگ‌هایی که سال‌ها شاهد دست‌گیری شما از عاشقانتان بوده اند، بد می‌شوم؛ گم می‌شوم توی پیچ در پیچ تاریکی که دنیا برایم ساخته‌است. می‌افتم روی نوار نقاله‌ای که هی فاصله می‌گیرد از شما و دکمه‌ی برگشت ندارد یا دستم به سختی به آن می‌رسد. گیر می‌کنم توی مرداب روزمرگی هایم، نفسم تنگ می‌شود، سینه‌ام گر می‌گیرد و یادم می‌رود هوای روضه منوره چه عطری داشت که شربت گلاب و زعفران می‌شد و عطش دنیایی‌ام را خاموش می‌کرد. گفته بودم دل هرزه‌گردی دارم که تا چشم شما را دور ببیند می‌پرد توی دام صیادهای دیگر. این را نمی‌خواهم. می‌خواهم کفتر جلد خودتان باشم. آن طور که هرجا بفرستید من را، دوباره پر بزنم برگردم؛ حتی اگر زخمی و بال شکسته، اما برگردم، لب ایوان طلای شما بنشینم. صدایم کنید. امام رئوفم! سیلاب دنیا دارد من را با خودش می‌برد. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @bookishow
🔮﷽ 〰〰〰〰〰 دورهمی کتابی مادران یا چگونه وقتی ده تا بچه دارند جیغ می زنند، درباره کتاب حرف بزنیم. ما توی یک ساختمان شلوغ و پربچه زندگی می‌کردیم. توی هر طبقه‌ی‌ ‌ دو واحدی به طور میانگین سه بچه وجود داشت. قبل از اسباب کشی ما به آن ساختمان، همسایه‌های قدیمی‌تر، شبکه‌ی ارتباطی‌شان را ساخته بودند و گاهی دور هم جمع می‌شدند. کم کم من هم وارد جمعشان شدم. ماجرا از آن جا شروع شد که توی رفت و آمدهای همسایگی مجتمع، متوجه شدم تعداد زیادی از ماها کتاب‌های تربیتی اقای عباسی ولدی را توی خانه داریم. مدتی بود دلم می‌خواست آن کتاب ها را بخوانم و درباره تجربیات زیسته و نزیسته ی دنیای مادری و موثر بودن یا نبودن راهکارهای کتابها با کسی حرف بزنم. و البته بین خودمان بماند کمی هم پز کتاب‌خوانی و این چیزها بدهم. پیشنهاد را که انداختم وسط، همسایه ها استقبال کردند. یکشنبه‌ها توی خانه‌ی ما جمع می‌شدیم و درباره‌ی‌ فصلی از کتاب که قرار گذاشته بودیم بخوانیم با هم حرف می‌زدیم. چای و بیسکویت و میوه را اول روی میز می چیدم. بعد کم کم همه چیز منتقل می‌شد روی پیشخوان آشپزخانه تا از دست بچه‌ها در امان بماند. جمع ما ریزش هم داشت. دو تا تازه عروس مجتمع، بعد از یکی دو جلسه دیگر نیامدند. البته بعدها مامان شدند و ماها را بیشتر درک کردند. بچه ها حداقل شش پسر و پنج دختر قد و نیم قد با دخترهای من بودندهمه‌شان می‌رفتند توی اتاق دخترها. و تا تمام وسایل بازی و کتاب‌های کودک را کف اتاق و توی راهرو پخش نمی‌کردند خیالشان راحت نمی‌شد.یکی دو تا از بچه های کوچکتر هم وسایل را می‌کشیدند می‌آوردند توی هال، کنار مامانشان. بعضی مامان ها اعتقاد داشتند با بچه نمی شود کتاب خواند. معمولا نمی‌رسیدند آن بخشی را که گفته بودیم، بخوانند. من کوتاه نمی‌آمدم. برایشان راهکار می‌دادم. از صبح زود بیدار شدن که راهکار سخت بود تا گذاشتن کتاب توی آشپزخانه و دم دست. برای آن مامان‌ها، من و همسایه‌ی طبقه بالایی توضیح مختصری از کتاب می‌دادیم تا از صحبتمان عقب نمانند. از آن طرف بعضی هایشان خیلی کتاب خوان بودند و تمام آن مجموعه را خوانده بودند. بین صحبتها هرازگاهی یکی از مامان ها می‌رفت به اتاق بچه ها سری می زد. بشقاب و ظرفی جمع می‌کرد یا صدای جیغی بلند می‌شد و یک نفر می‌رفت داوری می‌کرد بین بچه ها. بحث به هزار و یک حاشیه کشانده می‌شد و دوباره برش می‌گرداندیم توی جاده ی اصلی. وسط سر و صدای بچه ها، درباره حد و حدود آزادی دادن به بچه صحبت می‌کردیم. هر کسی نظری داشت. مامان دوقلوها تجربه‌های خاص خودش را داشت. همسایه طبقه پایینی‌مان چون بچه هایش را در غربت و دست تنها بزرگ کرده بود، تجربه‌هایش متفاوت بود. مامان سه بچه حرف دیگری داشت و پیش چشم ما، خونسردترین و صبورترین مامان بود. مخصوصا لحظه‌‌ای که دخترش حاضر نبود برود خانه‌شان و پسرش جلوتر توی راه پله‌ها بود. پسر کوچکش هم توی بغل خوابیده بود. پذیرش بعضی حرفهای نویسنده برایمان سخت بود، بعضی‌هایش را هم خودمان تجربه کرده بودیم. این جمع به من فهماند چیزهای زیادی هست که نمی‌دانم و کتاب‌های زیادی هم هست که باید بخوانم. یک بار دیگر توی زندگی به این نتیجه رسیدم که باید چیزی را که توی کتاب‌های تربیتی می‌خوانم ببرم توی جریان زندگی. تمرین کنم و به عمل تبدیلش کنم. سر آخر هم فهمیدم از من کتاب‌خوان‌تر هم توی این دنیا زیاد است. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 بسم‌الله همین نیم ساعت پیش، از بیرون آمدم،نان سنگک تازه توی دستم بود. به راهروی طبقه خودمان رسیدم. صدای بلند حسین طاهری می‌آمد که خیبر خیبر یا صهیون می‌خواند. مکث کردم. صدا از خانه‌ی همسایه‌ای بود که هیچ‌وقت فکرش را هم نمی‌کردم توی این وادی‌ها باشد. همان خانه‌ای که گاهی صدای بلند موسیقی و مهمانی‌اش تا نیمه‌های شب، اذیتمان می‌کرد. دشمن ما، انگار خطاهای محاسباتی‌اش بیش‌تر ازین حرف‌هاست. ما تازه داریم با هم متحد می‌شویم. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @bookishow