eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
617 عکس
90 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
گفتم شما که اینجا موکب دارید دیروز هم موقع حادثه حضور داشتین؟ کف دست هایش را روی صورتش گذاشت و آه عمیقی کشید. سکوت کردم تا خودش بگوید. چند ثانیه طول کشید و بعد گفت؛ ما روی ناموسمون غیرت داریم. وقتی انفجار شد و خانما افتادن کف خیابون، چادر و روسری شون هم افتاد. رگ غیرتم داشت پاره می شد که مبادا نگاه نامحرمی به موها و بدن شهیده ها بیفته. دویدم بنرهای موکبم رو پاره پاره کردم و انداختم روی پیکرهای مطهر... سرش را پایین انداخت و دوباره آه کشید. و من در دلم خواندم؛ همه ی ایل و تبارم به فدایت عباس (علیه السلام)... ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
به نام خدا تمام این روز ها و شب ها از تقدیر و سرنوشت مینویسم و از قصه شهیدان میخوانم... قلمم خسته شده , دست هایم بی حس شده , پلک هایم سنگین شده...یک شب خواب دیدم سرنوشت آمده روبرویم نشسته و حسابی از دستم عصبانی است. گفت: 《چرا مرا مقصر میدانی. چرا از دست من ناراحتی؟ هرجا می‌رسی از من می‌نویسی، از من می‌خوانی.》 اول جا خوردم ! یادم آمد راست میگوید دفترم پر شده بود شکایت از دست ‌تقدیر و سرنوشت ! گفت : 《پاکش کن》 گفتم :《از تو گله دارم از گذر زمان گله دارم از کسانی که پیر و جوان و کودک نمی‌شناسدگله دارم ، میبینی خواهرها و برادرانم در آتش میسوزند , طفلان و کودکان بالب تشنه جان میدهند ، غزه امروز کربلای ۱۴۰۰سال پیش است. صدای ناله سوزناک خواهران و برادرانم در غزه جگر همه ی جهانیان را هم میسوزاند... طاقتم تمام شده ،جگرم میسوزد از این همه داغ ! ازاین همه بی رحمی ،نمیبینی یزیدیان زمانه چگونه برادر وخواهرای دینیمان را در غزه به خاک وخون میکشند ! نمیبینی چگونه بمب های فسفری بر سرشان میریزند نمبینی علی اصغرها غرق درخون و با لب تشنه چگونه در دامان مادر جان میدهند؟؟ سرنوشت میدانی این دل است سنگ که نیست. سرنوشت این روزها مصیبت ها و غم از دست دادن مسلمانان بی گناه و بی پناه غزه کوهها را هم به لرزه در می آورد.》 سرنوشت گفت :《میدانی عزیزم شاید قسمتی از اینها که گفتی مقصر من باشم اما مقصر همه ی این مصبیت ها نیستم .》سرنوشت گفت :《 دخترکم چشمهایت را باز کن اطرافت را خوب نظاره کن حقوق بشر را میشناسی کسی که دم از شرافت میزند کسی که وظیفه اش حمایت از مردم زجر کشیده و ستمدیده ی جهان است ! اما این روزها خودش را به خواب جهل زده پنبه به گوشهایش فرو کرده وخود را به کری زده ، او هم مقصر است! عزیزم نظاره گر باش و ببین روزی را که سرنوشت و تقدیر با اینها و با ظالمان جهان چه میکند آنها را به خاک ذلت مینشانم و تقدیر و سرنوشت ستمدیدگان جهان جور دیگری رقم میخورد دنیا را برایشان گلستان میکنم. پس اشک هایت را پاک کن و همه چیز را بسپار به دست سرنوشت که خدای مهربان وعده داده که ظالمان بسزای اعمالشان میرسند و نیکوکاران هم به پاداش نیک خود میرسند..سرنوشت گفت :《دستت را بده باهم برویم.》 گفتم :《کجا؟》 گفت:《جایی که دیگر گله نکنی.》 دستم را در دستانش گرفت شروع به لرزیدن کردم چشم هایم را که باز کردم روی تپه خاکی فرود آمدیم انبوهی از مردم دوشادوش یکدیگر شهیدان  را بدرقه میکردند تاچشم کار میکرد جمعیت بود. مانند ستاره دنباله دار ، مانند زمانی که رزمنده ها در صف حرکت میکردند به سمت محل عملیات! سید صدامو داری بله سید صداتو دارم، دارن شهیدان را بدرقه میکنند با رمز یا حسین ،سید، شهدا گمنام نیستن ، خانواده شهدا چند هزار نفرن به شهدا  بگویید شمع هایشان را فوت کنند برای تولدشان آمده اند. در آن اطراف برف هم می‌بارید بعد از تابش نور خورشید زمین زیبا تر میشد... سرنوشت به سمت من برگشت وگفت :《باز هم از مردم گله داری؟ از من گله داری  ؟》به سمت مردم  شهر اشاره کرد و گفت:《خبر داری در این دل ها چه میگذرد که اینگونه برای شهیدانشان  به دل کوه زدند میتوانی به چهره تک تکشان نگاه کنی  همه ی مادران و پدران با دستانی که روزی کودکشان را  در آغوش می‌کشیدند حضور دارند میتوانی دل داغ دیده شان را آرام کنی ؟؟ برادران و خواهران غزه نه در پاییز روی برگ ها راه رفتند تا صدای خش خش برگ ها بیاید نه در زیر باران راه رفتند آنچه که بود صدای توپ و تفنگ و تانک بود.》دیدم راست می‌گوید سرم را پایین انداختم سرنوشت گفت : 《سرت را بالا بگیر و تمام اتفاقات را از  اول مرور کن. از این به بعد همه چیز  تقصیر من نیست.》من هم با سرنوشت هم عقیده شدم... در سکوت و اندیشه ای فرو رفتم ،دفتر جدیدی را گشودم و از آن روز به بعد نوشتم میگویند: شهادت زیباست ای کاش شهادت هم سرنوشت ما بشود ... ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی نوبتت برسد 🍂باورم نمیشود شوخی شربت شهادتت جدی شود پشت درب اتاق عمل در انتظار وصیتش بودم، او امروز به آرزوی قلبیش رسیده بود روزی از کارت اهدای عضویت صحبت کردی تصورش را هم نمیکردم امروز نوبتت باشد. چرا من که همیشه کنارت بودم نوبتم نرسید 🥀 شهید سید میثم حسینی هنزا @khatterevayat @revayat_kerman 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
چشم‌های زهرا 🌙توی چشم‌هایش انتظار را می‌توان دید. همه می‌توانند ببینند نه فقط منی که کودکی هم سن و سال او دارم. انتظار مادری را می‌کشد که دیگر نیست تا شیره‌ی وجودش را به او بنوشاند. منِ مادر می‌توانم از درد این انتظار بمیرم. درد ترکش‌های پشت کمرش را هم از توی چشم‌هایش می‌توان دید. جانبازی را از دو سالگی تجربه کرده‌است. وعده‌های خدا حق است. انتقام خونشان را خود خدا می‌گیرد. و اما زهرا خون شهیده‌ای در رگ‌هایش جریان دارد که یک روز او را در جایگاه مادرش می‌نشاند . 🥀(زهرا دختر شهیده فاطمه دهقان) @khatterevayat @revayat_kerman 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
*برکت* چند روزی هست که یک گردویِ کَج‌و کوله‌ی بَد‌بار وسطِ گِلویَ‌م جا خوش کرده . صبح‌ها که دخترها راهیِ مدرسه می‌شوند و پسرکم خوابِ هفت پادشاهِ آریایی را می‌‌بیند. خانه‌ی ما در سکوتی فرو می‌رود، که شروعِ کارهایِ من هست‌. نمی‌دانم چه برکتی دارد، عقربه‌هایِ صبح‌ها، وقتی از روی دوازده عدد رَد می‌شوند؟ اما‌‌! برعکسِ روزهای قبل، بیشتر نشسته‌ام، زُل می‌زنم به دَری که چند لحظه‌ی پیش دخترکم خداحافظی کرد و مدرسه رفت. مادرِ دانش‌آموزی می‌شوم که تا دیروز ساعت‌هایِ صبحَ‌ش برکت داشت. حالا اما، تمام ساعت‌های‌َش سکوت کرده‌اند. آبِ دهانم، گردویِ نِشَسته در گلو را به سختی رَد می‌کند تا از فرودِ اشک‌ها جلوگیری کند‌. به زحمت بلند می‌شوم تا خانه‌ را که مثلِ بازارِ شام، پُر از دفتر و مداد و برگه هست، تمیز کنم. سفره‌ی صبحانه و لیوان‌هایِ نیم خورده‌ی‌چای که دخترها وقت، برای خوردنش کم آوردند را جمع می‌کنم . تاکسیِ نارنجی زیر پایم گیر می‌کند، با یک پا لِی لِی می‌کنم. تا تعادلم را حفظ کنم و نَیُفتم. زمین نمی‌خورم اما زمین مرا به سمت خودش می‌کِشد. رویش می‌نشینم و گردو شروع به فشار آوردن به کناره‌هایِ گلویم می‌کند. مادرِ پسر بچه‌ای می‌شوم که ماشینش هست‌، اما خودش ... تفنگ و ماشین را با یک دست و موتورِ قرمز را با دست دیگرم برمی‌دارم و به اتاقِ بچه‌ها می‌روم. درب کمد دیواری را باز می‌کنم و دو دستم خالی از اَسباب‌بازی‌ها می‌شوند. صندلیِ صورتی را زیرِ میز تحریر هُل می‌دهم. می‌ایستم. سَرم را از لایِ در بیرون می‌برم و ساعت را نگاه می‌کنم. دوباره عقربه‌ها ایستاده‌اند. صورتیِ صندلی مرا روی خودش زوم می‌کند. چرا همه‌ی وسایلِ میز تحریر دخترکم صورتی هست؟ آن گردویِ جا خوش کرده در گلویم دیگر حریفِ سیلِ خانه‌خراب کُن نیست. صندلیِ صورتی را بیرون می‌کشم و رویَ‌ش، عزایِ تمامِ صورتی‌ها را می‌گیرم. دلِ گرفته، دوایَ‌ش شنیدن صدایِ مادَرَست. قانونی در خانه‌ی ماست که هر وقت تلفن زنگ می‌خورد، زنگِ جنگِ جهانی سوم هم نواخته می‌شود‌. صبح‌ها بهتر می‌شود با مامان صحبت کرد. گوشی را برمی‌دارم . نگاهم به ساعتِ بالای صفحه، سمت راست می‌خورد. دخترِ جوانی که دست در دست همسرش با گلدانِ گل رُز خودش را به مادرش رسانده بود. صبح‌هایَ‌ش چطور، بی‌صدا شب می‌شوند؟ دقیقه‌ها‌یَ‌ش از دستم در رفته. چقدر از بدست گرفتنِ گوشی تا زنگ نزدن به مامان زُل زده‌ بودم به صفحه‌ی خاموشش. نمی‌دانم. باید فکر ناهارِ بچه‌ها باشم. دو پیاز برمی‌دارم و رویِ تخته، نگینی خُردَش می‌کنم. قابلمه را روی گاز می‌گذارم و با روغن آشنا و پیاز‌ها را به این آشنایی اضافه می‌کنم. با قاشق به راست و چپ پَرت می‌شوند. خانه که بویِ غذا نیایَد یعنی همسری از خانه رفته؟ چند خانه، مردَش ناهارِ یک هفته‌ی پیش را نگه داشته و دستش نمی‌زند. قابلمه‌ی غذا را جلویَ‌ش می‌گذارد و به جایِ خوردن، پِلک نمی‌زند. می‌ترسد همه بفهمند، یک هفته هست که کسی در این خانه ناهار نپخته‌ست. تاکسی نارنجی زیر پایِ کسی گیر نکرده، دفتر و کتابی زلزله‌ی خانه نشده. یک هفته‌هست که صورتی‌هایِ خانه خودبه‌خود سیاه شده‌اند. یک هفته‌هست که مقنعه‌‌ی سورمه‌ایِ دبیرستان، با وسواس جلویِ آینه صاف و صوف نشده. یک هفته‌هست که پسری نوجوان، قطع نخاع روی تخت افتاده. یک هفته‌هست که مادری، وصیتِ حاج قاسم را در گوشِ دخترکش نجوا نکرده‌ست. پیازهای سوخته را تویِ سبدِ سینک می‌ریزم . اِنگار، دخترهایَ‌م از َمدرسه برگشته‌اند. اَنگشت‌ِشان را از رویِ زنگِ خانه برنمی‌دارند. یک هفته هست که ساعت‌هایِ صبحم برکت ندارد و هزاران شخصیت با هزاران درد شده‌ام. دردِ صد و خُرده‌ای شهید و مجروحِ حادثه را با خود حمل می‌کنم. نمی‌دانم چقدر باید عقربه‌ها راه بروند تا بارِ غم‌ِشان را زمین بگذارم. اصلا این درد زمین گذاشتنی هست یا محکومم به حمل. تا فارج الهَمّی بیاید و نجاتم یا نجاتمان دهد. ✍ @khatterevayat https://ble.ir/httpsbleirravi1402 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
مسیر سر و صدای دیروز رو نداشت و تقریبا ساکت بود. حتی موکب بچه‌های حراست هم که پنج، شش روزی بود که صدای مداحی‌های عربی و اربعینی‌شون قطع نمیشد ساکت بود. این فضای خلوت و موکب‌های خالی و سکوت، همون چیزیه که کارفرمای اون انتحاری‌ها می‌خواهد. کاش یک چیزی این فضا رو بشکنه. به نمایشگاه که رسیدم تلوزیون بالای کانکس خاموش بود ولی صدای حاج قاسم از باندهای جلوی نمایشگاه پخش میشد :«مکن تهدیدم از کشتن که من تشنه زارم به خون خویشتن». به آقای قاسمی و حاج آقا که روبروی آتیش نشسته بود و مثل اینکه دود آتیش هم اذیتش نمی‌کرد سلام کردم. دیشب بود که حاج آقا تماس گرفت و گفت بهتره که فردا نمایشگاه ادامه داشته باشه و امروز هم اولین نفر خودش رو رسونده بود به اینجا. وارد نمایشگاه که شدم چندتایی سنگ از سنگ‌هایی که توی غرفه فلسطین آویزون بودن افتاده بود. رفتم و مشغول دوباره آویزون کردنشون شدم. صدای حاج قاسم هنوز هم میومد:«رقص اندر خون خود مردان کنند/ چون رهند از دست خود دستی زنند/ چون جهند از نقص خود رقصی کنند». بغضم ترکید. لعنتی از دیروز عصر اومده بود. از دیروز این سوال رو میپرسن که چرا این تعداد از زائرا شهید شدن اما حالا و توی غرفه فلسطین شاید بهترین جا برای فکر کردن بهش باشه. دائم یکسری جواب‌هاشون توی ذهنم رژه میره:«چون نزدیم زدن. تقصیر نیروی‌های امنیتیه. باید گیت می‌گذاشتن و و و» جواب کدومه؟ راستی بچه‌های فلسطینی چرا دارن شهید میشن؟ شهدای فلسطین که شهدای ضعف و ناتوانی نیستند اتفاقا فلسطینی‌ها بودند که طوفان به راه انداختند و ضربه زدند. مثل اینکه جواب سوالم رو پیدا کردم بودم دویدم بیرون که به آقای قاسمی بگم باید تلوزیون رو روشن کنیم که دو نفر اومدن داخل گفتن:«نمایشگاه بازه؟». فکر میکنم جواب آره رو از چشمام فهمیدن. دیگه داشت مداحی حسین طاهری پخش می‌شد:«علم از دست علمدار نیوفتد هرگز». یکی از مسئولین گلزار که از جلوی نمایشگاه با عجله رد میشد، صداش رو برد بالا و گفت:«ولوم بده». نگاهم افتاد به حاج آقا که داشت وسط مسیر پرچم بلند یا ابالفضل العباس رو می‌چرخوند. شب که شد مسیر پیاده‌روی رو به سختی برگشتم، سیل جمعیتی که اومده بود اجازه نمی‌داد مسیر رو برعکس برم. به پارکینگ که رسیدم پر از ماشین بود و بنر خروج هم دوباره نصب شده بود. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
دستم را خالی کرد این مرد. هرچی دست توی جیب کلمات میکنم که چیزکی پیدا کنم، بریزم روی صفحه که مثلاً تصویر بسازم از حسَّم بعد از دیدن این فیلم، هیچی از تویش در نمی‌آید. تهی‌است. پوچِ پوچ. میخواهم داد بزنم: آی کلمات دستم را بگیرید، به دادم برسید؛ اینجا وقت جا خالی دادن نیست. وقت رها کردن نیست. من نیاز دارم بهتان هیچی پیدا نمیکنم. ولی باید چیزی باشد. چیزی که خلاصم کند ازین بغض. ضربه اول را وقتی خوردم که مجری داخل خانه دنبال آپشن مناسبتری برای تصویر‌برداری میگشت. مجری گفت: " همین‌جا وسایل رو تنظیم کنیم، یا..." مرد که هنوز صدا بود، محکم، رسا، مقتدر گفت: " دیگه جای دیگه گزینه نداریم ما. گزینه خونه شهید همینه." در این یا ندارد شما بگو به اندازه یک نقطه ضعف نبود. صدای پایین نبود. شرمندگی نبود ولی تا دلت بخواهد اقتدار بود، افتخار بود. بعد مرد تصویر هم پیدا کرد. چهارشانه، رشید، سینه ستبرکرده، بلوز مشکی بر تن، با موهای بسته شده و صدایی خش دار که خاص عزادار است. غم مرگ عزیز وقتی از حنجره‌ات میخواهد بیرون بیاید؛ بزرگ است رد نمیشود از گلو، گیر میکند. بعد برای اینکه بتواند خودش را به دهن برساند ترک برمیدارد، میشکند و تیزی‌هایش گلو را میخراشد. مردِ رشید دو زانو نشسته و تنه کج کرده روی پشتی. کنارش سه پسر بچه چهار زانو خیمه زده‌اند روی زانوها. مرد گفت: " صاف بشین. ها عمو، تصادف که نکرده." دستها توی هوا بلند شدند و صداها اتاق را پر کرد که: "نه.نه" یعنی لازم نیست. مثلاً بذارید بچه راحت باشد. اذیتش نکنید. مرد را نفهمیدند. پای ذهنشان نرسید به افق دید او که خیلی جلوتر رفته بود. جا مانده بودند از مرد. مرد که عموست، که حواسش به همه‌چیز است، که ستون است، که بصیر است، گفت: " نه میخوام او حالت زار رو نداشته باشه. افتخار بوده. هممونو برده بالا. صاف بشین. مردونه. مثل خودش لات." مرد، تو با این حرفها، کلماتم را به یغما بردی. مرا تنها گذاشته‌ای توی دردی که راه خلاصی ازش را بلد نیستم. نگاه تو به شهادت برادرت. به افتخارت. به جایگاهش به اینکه گفتی سر بلندمون کرده،مرا فلج کرده. من دست خالی‌ام. پاک باخته. چیزی ندارم توی دستم. چنگ میندازم به همان حرفهای قدیمی. شاید تکرارشان نجاتم دهد: اینجا ایران است سرزمین شیران سرزمین دلاوران و راست قامتان اینجا ایران است اینجا ایران است اینجا ایران است ۰۲/۱۰/۲۱ ✍ @khatterevayat @kalamehh 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
جمع شده ایم دورهم برای بسته بندی های مراسم شهید. کلی آدم اینجاست با افکار و عقاید متفاوت! یکی موافق نظام و سینه چاک، یکی هم به شدت منتقد. یکی خسته و اندوه زده، یکی پر شور و شعف. هرکسی کاری را پیش می برد حتی بچه ها. بادقت نگاه می کنم و می فهمم فقط نظر خوده شهید است که این همه آدم متناقض را دور هم جمع کرده! و این تازه شروع یک ماجراست... ✍ @khatterevayat @kerman1313 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
هو الشهید ریحانه: آبجی، خدا چه رنگیه؟! مریم: نمی‌دونم. فکر کنم آبی، آخه خدا تو آسمونه. _ : خوب شاید طلایی باشه مثل خورشید. _ : آره راست میگی. زرد طلایی که می‌درخشه مثل گوشواره قلبی‌ت _ : کاش صورتی بود. _ : شایدم قرمزه، خانم معلممون می‌گفت قرمز رنگ خون شهداست، خدا هم شهیدا رو دوست داره. پس قرمز رنگ خداست. _ : ولی صورتی که قشنگ‌تره. _ : بیا از مامان بپرسیم. _ : مامان، خدا چه رنگیه؟! مامان : منظورتون اینه چه رنگی رو دوست داره دیگه؟! دقیق نمی‌دونم. ولی فکر کنم رنگ نور و روشنایی رو. _ : ریحانه میگه کاش صورتی رنگ خدا باشه. _ : صورتی هم میشه. اصلا هر رنگی که بتونه ما رو ببره سمت خدا، رنگ خداست و حتما خدا دوسش داره. _ : آخ جون، پس رنگ کاپشنم، رنگ خداست. پ.ن این متن یک داستان است. ✍ @khatterevayat @maahjor 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
آخرین شهیده ای بود که باید غسل می دادیم، یک انگشتر داشت و یک حلقه. انگشتر به راحتی دستان صاحبش را رها کرد اما حلقه محکم در انگشت مخصوص خودش جا خوش کرده بود و بیرون نمی آمد! بین آن همه مصیبتی که بر سرمان آوار شده بود یک لحظه حال خوشی به من دست داد از شدت وفاداری این پیرزن به همسرش... ✍ (از مشاهدات یک غساله) @khatterevayat @kerman1313 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
"آن نود و سه نفر" چند وقتی بود نمیتوانستم بازش کنم. تلاشهایم بی فایده بود. خیال میکردم این گره کور دیگر باز نمیشود. هر وقت اینطوری میشوم فقط یک شُک میتواند نجاتم دهد. غم و شادی خیلی راحت میتوانند پیچ و تاب گره‌های کیسه‌ی ذهنم را از هم باز کنند. مثل آن روز عصر که چشمم به صفحه‌ی تلوزیون قفل شده بود. نوار سفید پایین صفحه تند تند رد میشد. جملات تکراری از معلوم نبودن علت آن اتفاق میگفت. یادم افتاد به عکس دایی که صبح از کنار مرقد برایمان فرستاده بود. زانوهایم سست شد. نشستم روی مبل. اولین تماس در دسترس نبود. شماره ی دومش را گرفتم. زنگ اول تمام نشده جواب داد. بدون سلام و احوالپرسی گفت: ما از حادثه دور بودیم دایی جون، قسمتون نشد. حرفهای بعدش را یادم نیست. خیلی طولش ندادم و تماس را قطع کردم. نوار سفید پایین صفحه هنوز تکراری بود. تصویر گلزار شهدای کرمان بدون گزارشکر جمعیتی را جلو پرده آبی رنگی نشان میداد. امدادگرها در رفت و آمد بودند. دور و بر آمبولانس شلوغ شده بود. یکهو تصویر صفحه تکان خورد. به دنبالش جيغ و داد مردم بلند شد. غم آن نود و سه نفر توی این ده روز زبانم را بست و روایت آن روز نصفه و نیمه ماند. سنگینی حرفهای ننوشته ذره ذره روی قلبم آوار شد تا امروز که دوباره سر کیسه شل شد. کلمات یکی یکی روی هم سر خوردند و بیرون آمدند و سکوت را شکستند. @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عباس ۷ ساله است و زینب ۵ ساله. عه زینب ۵ ساله!!! چقدر این روضه آشناست، یک زینبِ کم سن و سال پای تابوت مادر... روزی که مادرشان همراه مادربزرگ و زهرا حرکت کرد سمت کرمان به بچه ها گفت: (بابارو‌ اذیت نکنید، ما زود بر میگردیم). حالا هم به وعده اش عمل کرده و زود برگشته اما... نمی تواند بایستد و بچه ها را بغل کند. چون کلی ترکش از کرمان با خودش یادگاری آورده، چون قلب و کبد و کلیه هایش را بخشیده و آمده، چون مهمان ویژه ی حاج قاسم شد. پ.ن؛ تشییع پیکر پاک شهیده فاطمه دهقان فرزند شهیده مریم قوچانی ✍ @khatterevayat @kerman1313 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
"ما یه چالش عکاسی داریم. خیلی خوشحال میشیم شما هم تشریف بیارین." دو دختر جوان به هم نگاهی انداختند. یکی از دخترها کوله‌اش را دوباره روی دوشش انداخت: "چه چالشی؟" فائزه با دست به سمت من اشاره کرد: "تو این جایگاه عکاسی، روسری و شالتون رو براتون مدل دار می بندیم و ازتون عکس می گیریم." دخترها سرشان را کج کردند. صدای ایستادن مترو و پشت بندش، همهمه ی مردم توی سالن پیچید. موج جدید آدم‌ها از پله برقی بالا آمدند و توی ایستگاه صادقیه سرازیر شدند. فائزه دستش را روی شانه‌ی دختر گذاشت: "امتحانش که ضرر نداره" دختر دسته‌ی موی خرمایی‌اش را از جلوی چشم ها کنار زد و پشت گوشش گذاشت: "باشه" بوی عطر دختر زودتر از خودش بهم رسید. با لبخند، روسری مشکی طرحدارش را جلو آوردم. گیره‌ی وی شکل را زیر چانه اش ثابت کردم. پر روسری اش را که بلندتر بود، بالا آوردم و با گیره ای دیگر، کنار گوشش بستم. دختر خودش را که توی آیینه‌ی دایره‌ای دیوار غرفه دید. دستش را جلوی صورتش گرفت و ریز خندید. بعد توی جایگاه ایستاد و گوشی اش را به فائزه داد: "بهم میاد؟" فائزه خوب قابش را بست و دکمه شاتر گوشی را چند بار زد: "خیلی" یکی از بچه‌ها برای روز مادر، کیک یزدی پخش می کرد. به دخترها و ما هم تعارف زد. به من و فائزه از دو جعبه بزرگ، یک دانه رسید. خواستم کیک را با فائزه نصف کنم که با دست اشاره کرد میل ندارد. هنوز تکه آخرش را قورت نداده بودم؛ فائزه انگشت اشاره‌اش را توی پهلویم فرو کرد و گفت: "خوردی؟! نیش جانت!" از خنده به سرفه افتادم. در یکی از آب معدنی‌های روی میز را باز کرد و بهم تعارف زد. قلپ قلپ آبها را فرو دادم. صدای الله اکبر اذان از بلندگوها توی سالن ریخت. نوبت دختر دوم بود. فائزه چادرش را روی سرش مرتب کرد و گفت: "من می رم نماز" هوا را محکم از ریه هایم بیرون دادم: "هوف! دختر کجا؟ نمی بینی سرمون شلوغه؟" بطری نصفه را از دستم گرفت. درش را بست و همراه خودش برد. "زمان بگیر. یه ربع دیگه، اینجام." ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
فضای گرفته و غمبار غسالخانه داشت دیوانه ام می کرد. اما باید کار را ادامه می دادیم، چون فقط تا اذان صبح وقت داشتیم. زیپ کاور بعدی را باز کردم. زنی که در شستن پیکر مطهر شهدا به من کمک می داد، ناگهان دست از کار کشید و بهت زده به دختر جوانِ خفته در کاور خیره شد. پرسیدم: می شناسیش؟! گفت: آره، تنها بچه ی خانواده ش بود. 📝 (از مشاهدات یک غساله) @khatterevayat @kerman1313 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
بسم‌الله «لاتی» تا چند وقت پیش اصلا نمی‌د‌انستم لاتی پر کردن یعنی چه. حق این است که لاتی چندلن مفهوم مقبولی نداشت. نه لااقل تا وقتی که این برادر را دیدم. لاتیش ر ا پر کرده بود. برای خدا و برای خلق خدا.کسی که از خجالت کشیدن،خموده شدن، از سرفراز نبودن فرزند شهید هم ابا داشت. اصلا سایه‌اش جوری روی این خانواده افتاده که معلوم است همه زیر سایه، اش احساس سربلندی می‌کنند. حرفش حق است:«چرا از پشت زدند! می‌آمدند عین مرد می‌جنگیدند!» و زن... آن زن صبور مقاوم که با سرترکش خورده و دست مجروح، رویش را هم خوب گرفته و از اشک و شکستگی و خمودگی، خبری در او نیست.. مرد لاتی‌اش را خوب پر کرده؛ طلبکار نیست. شکسته هم. یتیم نوازی‌اش، هم، مرد بار بیار است. اثری از درد درچهره‌اش نیست به جز همین حس عمویی که معلوم است خوب قرار است جای خالی پدر را پر کند. مرد لاتیش را پر کرده بود؛ برای خدا؛ با رضایت، با قوت، بااقتدار، با یتیم نوازی اش. برای برادرزاده‌ها: با پدری‌اش، با مثل کوه بودنش، با:«خم نشو. غم نداشته‌ باش. لبخند بزن. تو مرد خانه‌ای.» برای وطن: با استواریش، با جانفشانیش، با رضایت به شهادتش. بعضی وقت‌ها، غم آدم‌ها را آب می‌کند؛ اما بعضی وقت‌ها، بعضی غم‌ها و البته درست‌ترش این است که بگویم: واکنش آدم‌ها به غم، قد روحشان را بلند می‌کند، رشد می‌دهد، تعالی می‌بخشد و این مرد، عجیب قدکشیده زیر بار غم برادر و عجیب لاتی‌اش را پر کرده. و لاتی‌اش یعنی ته مردانگیش و درجا نزدنش برای برای خدا و وطن. و اگر او این است، ببین برادرشهیدش که بوده. اللهم احشرنا معهم فی الدنیا و الاخره. ✍ @khatterevayat @almohanaa 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
بعد از رفتنت، ما همه‌مان، اشک می‌ریزیم، مراسم می‌گیریم، حلوا خیرات می‌کنیم. هر روز، توی ایتا درباره‌ی این حرف می‌زنیم که برای امیرعباس، زینب و زهرا، چه کاری از دست‌مان برمی‌آید. من و عطیه و شبنم و سمیه و زهرا و هدی و نفیسه و هدیه و طاهره و سمیرا. نقل محفل‌مان شده‌ای حسابی. اما، راستش را بخواهی، من فکر می‌کنم، همه‌ی این کارها را، ما، برای خودمان می‌کنیم. اشک می‌ریزیم بر خودمان. میّت‌یم ما در مقابل تو که شهید و شاهد و زنده‌ای. مراسم می‌گیریم که دل خودمان را آرام کنیم؛ حسادت دارد خفه‌مان می‌کند. دوست داریم به زور خودمان را بچسبانیم به نام تو. بگوئیم بله! شهیده فاطمه دهقانی رفیق ما بوده ها! ایهاالنّاس! اگر نمی‌دانید، بدانید! حتی اگر زندگی و رفتارمان سنخیتی با تو، اعتقاداتت، و سبک زندگی‌ات نداشته باشد. شوهرم مدام می‌گوید برای بچه‌هایش یک کاری بکنیم. به او که نه، ولی به خود تو، رفیق قدیمی، اعتراف می‌کنم، هیچ نگران فرزندانت نیستم. اصلا من کی باشم که بخواهم نگران درس امیرعباس، آبله‌مرغانِ زینب، و عفونتِ زخم‌های ترکش‌های بدنِ زهرای تو باشم، فاطمه! تو زنده‌ای، زنده‌تر از همه‌ی این ۳۶ سال عمرت. خودت دست‌مان را بگیر. @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
تمام این روزها را درگیر بودم شب چله روزمادر و... انگار دائم باید بدو بدو داشته باشم خدایا کمی آرامش... خسسسته شدم دخترم میگه: مامان شب چله چیه شب یل _دا... یلدا ! ولی من شب چله رو بیشتر دوست دارم چه حکمتیه که دارن یکی یکی اسمها رو عوض میکنن... نکنه شب چله رو هم به نام خودشون کنن مثل مولانا و چوگان و ابن سینا تازگیام دنبال تنب ها و ابو موسی هستن..😐 چقدر توسرم همه چیز قاطی پاطیه خدایا خسته ام... دلم میخواد برم یه جایی.‌‌.. دوطرف رو موکب زدند بوی اسپند و گلاب میاد همه جور آدمی پیدا میشن هرکسی یه تیپی داره جوونهای امروزی که بعضی ظاهرشون رو نمی‌پسندند شلوار لی و تی شرت گشاد و خالکوبی... دخترا وخانومای کم حجاب که بعضی هاشون رنگ موهاشون پیداست... خانومای چادری ولی بیشترند خداروشکر پیرمردی که پیداست عربه... دختر بچه بامزه ای که از گردن مادرش آویزونه پسربچه ای که با لیوان یکبار مصرف آبش فوتبال بازی میکنه و با یک شوووت و توی دروازه ... لیوان رو توی سطل زباله هدایت میکنه چه گلییی... صدای فردوسی پور میاد توذهنم... ولی حرکتش قشنگ بود قشنگ لیوان رو انداخت تو سطل زباله ... حرکتش مثل علی کریمی بود... شادی بعد از گلش معرکه اس... انگار گل فینال جام جهانی رو زده منم صداها و تصاویری که یادم افتاده بود همراه پسرک به سطل زباله هدایت میکنم هرکسی لیاقت نداره تو ذهن ما جایی رو اشغال کنه! میرم جلوتر... چندتا طلبه ی جوون هم باهم اومدند بعضیاهم با خانواده هاشون نمیدونم چرا از دیدن جوونهایی که عمامه پوشیدند خوشحال میشم این روزها از دیدن دخترا وخانومایی که چادر دارند بیشتر کِیف میکنم خصوصا از بعد غائله زن و زندگی... بنظرم خیلی شجاعت میخواد... چرا این روزها کوچکترین تصویری من رو یاد اتفاقات دیگه میندازه؟🤦🏻‍♀ جالبه هنوزم لات‌های قدیم هستند بااون کلاه و تسبیح ... خداکنه مَرامِشونم داش مشتی باشه... هست حتما هست اگه نبود که الان اینجا نبودند... خانوم مسنی هم عصا میزنه و میره ماشاءالله چه تند میره! زن وشوهری هم که درحال حرف زدن باهم هستند،آروم آروم باهم میرن معلومه هم رو خیلی دوست دارند انگار دوست دارند این مسیر دیرتر تموم شه... واقعا قشنگه... خودمونیم گلزار شهدا شبیه مسیر پیاده روی اربعین شده... هرچی باشه حاج قاسم از ماست چند تا خارجی ازکنارم رد میشن خنده ام میگیره نه حاج قاسم از همه است... دختری از باباش بيسکوئيت میخوااد باباش میره تا براش ... یه دفعه انگار همه چیز... چشمامو باز میکنم ‌... خدایاااا چی شده...انگار .... همه دارند می دوند... صدای جییغ... تنها چیزی که تو چشمه...خونه خودمونیم گلزار شهدا مثل کربلا تو روز عاشورا شده چادرم پر از خاکه دوست دارم همین جا باشم چشمامو میبندم... هرکسی دنبال کسی میگرده... روی کاغذ نوشته: دختری با کاپشن صورتی وگوشواره قلبی... یاد اون دختر بامزه میفتم که بغل مامانش بود... خوش به حالت ریحانه خانوم‌‌‌... چشمامو میبندم... یه چیزی تو گلومه ... کاش اشکام بیاد... کاش الان یه کاغذم بود که روش نوشته بود زنی با‌چادر خاکی... به عکس حاج قاسم نگاه میکنم شرمنده حاجی خیلی بدهکاریم... اندازه همه دنیاااا شما چندسال خواب به چشمات نیومد و اون وقت من... کاش یکی پیدا شود قصه تو را بنویسد یکی پیدا شود آن را بسازد اندازه سالهاااا فیلم و محتوا داریم ماقهرمان داریم..‌ مارا چه به جومونگ و بت من... ما تو را داریم این همه شهید خفته در خاک... امام حسین... اگه هالیوود وبالیوود تو را داشتند ببین چه میکردن ...امام خمینی و حاج همت و دوران وهادی وبقیه ...کنار کاش خدا چند تا حاج قاسم می آفرید تا همه کم کاری ها را جبران کند... دیگه خسته نیستم آرومم ولی .... حاجی شرمندم... شرمنده.. @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
درآغوش پرمهر عمو قاسم رفت وبا لبخندی ملیح گفت عموجان دوستت دارم. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
گوشواره ها گوش ها برای گوشواره ها دریده می شوند. این داستان پرتکرار هر ساله ماست. اول از مدینه و کربلا و شام و حالا کرمان و قبلتر، کمی دورتر از ما در کشمیر و هرات و مزار شریف و فوعه و کفریا و غزه، بی شک در یک جغرافیای بی پایان بدون تاریخی برای پایانش. دختر کاپشن صورتی اما می توانست هر کدام از دخترکان ما باشد اما قسمت بود از دیار خود حاج قاسم باشد. دختر من هم کاپشن صورتی دارد. اما گوشواره ندارد به گمانم حتی دوست نداشته باشم تا وقتی دخترک من است گوشواره داشته باشد. گوشواره دختران ما انگار زیادی است. شاید به این خاطر دارند حجابشان را کمرنگ می کنند تا گوشواره هایشان را ببیند. این اتفاقات تمامی ندارد حیله نامردان زیاد است و فکر و خیالهایمان زیاد. شاید دختر بعد کاپشن صورتی نداشته باشد اما حتما گوشواره دارد. ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
نامه شماره دو سلام نورا جان می‌دانم که نامه اول را هنوز نخوانده‌ای. قصد نوشتن نامه دیگری نداشتم. نامه‌ی اول را در جشن تولدت نوشتم و گذاشتم تا سالیان دیگر که خواندن و نوشتن یاد گرفتی خودت بخوانی. اما دیدم اگر دست‌به‌قلم نبرم و وقایع این روزهای اطراف تو را برایت روایت نکنم، هم به تو و هم به تاریخ مدیون هستم. اگر من برایت روایت نکنم که در این چند وقت چه بر سر دخترانِ هم سن و سال تو در غزه و یا کرمان افتاد، برایت روایت خواهند کرد که: دختربچه «کاپشن صورتی با گوشواره قلبی» عامل ترور صد نفر در کرمان بود! دایی جان... دیشب که مادرت تماس گرفته بود کلمه‌ای گفتی که ذهنم را به‌شدت درگیر کرد. چند باری هم کلمات را تکرار کردی. بالاخره فهمیدم چه می‌گویی. کسی از بچه‌ای که هنوز سنش به دو سال نرسیده توقعی ندارد که «دوستت دارم» را «دوشِت دااَم» تلفظ نکند. یک‌شب قبل‌تر مادرت فیلمی فرستاد که بالای سر بابا نشسته بودی و با تلفن همراه پدربزرگت بازی می‌کرد. یاد فیلم‌های دختربچه غزه‌ای افتادم و پدربزرگش. حتماً او هم به پدربزرگش می‌گفته است: دوستت دارم. عزیزم در روزهایی که با خوشی و شادی داری بین خانه با عروسک «آخوشی»(آقا خرگوشِ) بازی می‌کنی، خانواده‌ای در کرمان داغدار دختربچه‌ای هستند که توسط گروه داعش همراه با جمعی دیگر ترور شد. اگر تو مهمان ناخوانده جمع خانواده ما شوی، همه خوشحال می‌شوییم. جایت هم، آغوش یکایک ماست. ولی در همین روزها موشک‌های اسرائیل مهمان شوم و ناخوانده‌ای هستند برای فلسطینی‌ها. یکی از همین موشک‌ها ... بگذار ننویسم. نه من طاقت نوشتن و فکر کردن به این موضوع را دارم و نه مادرت. ولی اگر روزی این نامه را خواندی، به دنبال سرگذشت دخترِ «کاپشن صورتی با گوشواره قلبی» باش. خیلی از حقایق را هم سن و سال‌های تو در این ایام روشن کردند. یادم آمد هفته قبل، با یک شال و کلاه صورتی وارد خانه شدی. بگذریم... امضا: دایی امیر ۱۴۰۲/۱۰/۲۵ پی‌نوشت: در حادثه تروریستی در تاریخ 13 دی 1402 در کرمان، دختربچه‌ای دوساله به نام ریحانه سلطانی نژاد به همراه مادر، خواهر و درمجموع هشت نفر از اعضای خانواده‌اش به شهادت رسیدند. ✍ @khatterevayat @delneveshtetalabe 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
*صدایِ مَهیب* صدا، شبیهِ صدایِ میل‌گردهایی که از ماشین پایین ریخته می‌شود‌، بود. نه! باز هم وحشتناک‌تر. صدایِ رعد وبرقی که از ترس، نمازِ آیاتت واجب می‌شود. نه! باز هم وحشتناک‌تر بود. صدایِ خراب کردنِ خانه‌‌ی چند طبقه که یک‌دفعه با سنگ و شیشه و آجر پایین ریخته می‌شود‌. در اتاق نشسته بودم و محفوظاتم را مرور می‌کردم. صدایِ مَهیبی آمد و روح از تنِ من رفت. در هزاری از ثانیه روحَ‌م را در کالبد جا انداختم و به سمتِ قلبم دویدم . عقل می‌گفت:"سمتِ صدا نرو" اما قلب، اَمان از قلب‌! قلبم با همه‌ی توانَ‌ش به قفسه‌ی سینه می‌کوبید و فریاد می‌زد: "با تمامِ خودت بُدو" دخترِ یک‌ساله‌اَم در سمتِ صدا بود. در آشپزخانه. لب‌هایَ‌ش غنچه شده بود و می‌لرزید. نگاه‌هایَ‌ش فقط به مسیری بود که می‌خواستم به او برسم. بینِ من و او فقط، یک فرشِ شش متریِ پذیرایی، بود. اما ششصد متری فاصله، در ذهنم کشیده شد. به زینب که رسیدم . دست‌هایَ‌م را باز کردم و مثلِ عقابی که طعمه‌اش را از زمین برمی‌چیند، بَرَش داشتم و از شدتِ چسباندن به خودم چرخی خوردم. راهِ آمده را تا اتاق پرواز کردم. زودپز طغیان کرده بود و جهنمی در آشپزخانه به راه انداخته بود. آب‌های گوشت را مُذاب‌وار به بیرون هُل می‌داد. از سوت‌هایَ‌ش به جایِ بخار، آب را مثلِ اژدهای دوسَر بیرون می‌فرستاد. خوب که هنر نمایی‌اَش تمام شد. بیرون رفتم. هیچ جایِ مطبخ را هم بی‌نصیب نگذاشته بود. عادلانه به چرب و چیلی کشانده بودشان. دخترکم، هنوز به تَنم چسبیده بود. آرام رویِ مبل نشستم. چه چیزی مهم‌تر از قلبی که کنارِ قلبم می‌تپید. الحمداللهی با نفسِ حبس شده‌اَم آزاد کردم. در شکر گزاری بودم که یادم آمد. صداها، موشک‌ها، کفن‌ها، نوزادها، بچه‌ها. یادم رفته بود، مادری که صداها را هر لحظه می‌شنود و آغوشش جایِ دخترکِ بی‌جانَ‌ش می‌شود. صداهایی که هر ثانیه شدتش بیشتر می‌شود و راهِ فراری نیست. ذهن اَست دیگر. می‌خواهد به تو بفهماند که چه خطری از سرت گذشته؟ می‌رود دُرُست به گلزار و تکه‌هایِ کاپشنِ صورتی، بعد از صدایِ بلندِ آن روز را یادت می‌آورد. دست‌هایَ‌م را در کمرِ دخترکم قلاب می‌کنم و بیشتر به خودم می‌چسبانم. برای تمیز کردنِ آشپزخانه وقت هست. ✍ @khatterevayat https://ble.ir/httpsbleirravi1402 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
(بسم الله الرحمن الرحیم)‍ فلسطین پاره تن اسلام قلب تپنده مسلمانان عالم است. فلسطین , معیار همدلی مایه ی عبرت مسلمین است.. فلسطین خاک امتحان سرزمین وفاداری مؤمنان است.. سرزمینی که قبله اول ما نورچشم آزادیخواهان است فلسطین , سرزمین شجاعان مادران زجرکشیده و راست قامتی است که صبح تاشام درد را می بینند زخم رامی چشند اما سروگونه دوباره برای راست قامتی و استوار ماندن برمی خیزند تابیرق غیرت , شرافت , امیدواری و اتکاء به قدرت لایزال الهی برای همیشه تاریخ استواربماند .... این روزها مردم زجرکشیده ومظلوم فلسطین اشک شوق میریزند زیرا باهمدلی یکدیگر و به همت لشکرفاطمیون , زینبیون , فرزندان حاج قاسم , رشدیافتگان مکتب خمینی , مریدان خاصه سیدعلی , پوزهٔ اسرائیل غاصب را بخاک مالیدند و به پیروزی ظفرمندانه رسیدند.... اکنون وظیفه مااین است که باهم متعهد شویم , اگر عشق حیدرکرار به سینه داریم و طبل عزاداری سالاردشت کربلا را می کوبیم و پیراهن سیاه حسینی به تن میکنیم , فراموش نشود کربلا در دوقدمی دیدگان ماست فلسطین , کربلای امروز جهان اسلام است که درآن , کودکانی چون علی اصغر(ع) تشنه ی آزادی اند پیرانی چون حبیب ابن مظاهر هم درغل وزنجیر , هزاران زینب هم صبح تاشام ضجه می زنند.. با مردم ستمدیده فلسطین هم پیمان می شویم و شعار آزادی سر میدهیم تاجهان بداند که سربازان مهدی(عج) بابیرق غیرت صف کشیده اند برای طواف دربیت الاقصی... ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
از پشت صفحه‌ی گوشی به استاد نگاه می‌کردم. داشت از رئالیسم در داستان ها می‌گفت. تندتند یادداشت برمی‌داشتم که کلمه‌ای را جا نیندازم. در مورد واقعیتهای مکتب ما صحبت می‌کرد. از "روی آب راه رفتن" و "طی‌الارض" و دیگر کرامات عرفا گفت. مکث کوتاهی کرد و با لحنی که ایمان ته‌کشیده‌ی منِ جوانِ امروزی را به سخره بگیرد ادامه داد:《 به نظر شما واقعی نیست؟ تَوّهمه؟》ذهنم رفت سراغ حضرت عیسی(ع). عیسایی که خود خدا گفته مرده را زنده می‌کرد. در تفکر ما از بنده‌های خدا این کارها هیچ بعید نیست. این حتی از نظر منِ جوانِ امروزی هم توهم نیست. عین واقعیت است. من به چشم خودم دیده‌ام و با گوش خودم شنیده‌ام که کور مادرزاد کناره پنجره فولاد امام رضا(ع) چشمش پرنور شده. حالا من میخواهم تمام ایمان و اعتقادم را ببرم پیش این بنده‌های خوب خدا و ازشان بخواهم معجزه‌ی دیگری رقم بزنند. پزشک‌ها گفته‌اند قطع نخاع شده؟ خب بگویند. من به صاحب این ماه و اراده‌اش اعتقاد دارم. گردن ما و تمام خلایق مقابل مصحلت او از مو باریک‌تر است. اما همه چیز به اراده‌ی او بسته است و نه هیچ چیز دیگر. به خصوص در این شب بزرگ... پ.ن: محمدمهدی ایران‌منش از مصدومان حادثه کرمان است. پدرش شهید شده و خودش چند ساچمه به بدن از جمله به گردنش خورده و دچار ضایعه نخاعی شده. @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
🌸 🌸دختر است.... خبر آمدنت تمام فصل هایم را بهار کرد...‌ همه‌ی فصل ها یم را.... همه چیز زیباست و به جز زیبایی نمی بینم شادی به یک باره به دلم ریخت... شنیدن این خبر کافی بود تا همه را به منزل پدربزرگ دعوت کنم.... جلوی گلفروشی می ایستم ... دادن گل به مادرت بهانه ایست تا دست و پیشانی اش را ببوسم.... هر چه باشد مادر دختر است.... نزدیک خانه پدربزرگ می شویم ،بوی اسفند تا توی کوچه پیچیده و این یعنی که عمه ها رسیده اند و غرق خوشحالی خبر تو هستند و چه قدر جای مادربزرگ خالیست..... زمان می گذرد... تو را توی بغلم می گذارند ، بوی بهشت می دهی می‌بوسمت طعم بوسه ات مرا تا خاطرات بوسه های مادرم می برد و صورتت را خیس می کند و این بار طعم بوسه ات با نمک می شود.... دخترم ، ،پاره تنم ،همه وجودم مادرم می شوی.... لالایی می خوانم و دلم نمی خواهد بخوابی.... بزرگ می شوی و من دل‌بسته به تو.... راه می روی و من دلباخته تر.... حرف می زنی و من مجنون تر.... شیرین می شوی و من فرهادتر... اصلا یادم می رود نامت را صدا بزنم... مادر بابا عزیزبابا می شود کلماتِ نامیدن تو .... بعد از آن که در کودکی مادرم را ازدست دادم ،چیزی از وجودم گم شد ، خورشید درونم سرد شد با آمدن مادرت به خانه ام قلبم گرم شد و حالا با آمدن تو انگار که آن تکه گمشده‌ ی وجودم پیدا شده ....مادرِ بابا ...عزیزِ بابا گاهی در خیالاتم عروس شدنت را می دیدم و حتی آنجا هم طاقت دوری تور را نداشتم و تمام مدتِ خیال را گریه می کردم ، آن قدر که صدایم می گرفت.... مثل الان.... صدایم گرفته اما به جز زیبایی نمی بینم حالا حتما مثل روز تولدت عمه ها برایت اسفند آورده اند حالا که تو مادرِ بابا ...عزیزِ بابا مثل گل پرپر شده ای و در کنار حاج قاسم و عمه ها و بچه هایشان آرام خوابیده ای... بی گمان خبر رفتنت همه فصل هایم را فصل بیداری می کند.... عزیز دل بابا ! بارها باهم شنیده بودیم که کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا و هربار معنای جمله را می پرسیدی و هربار آرزو می کردی کاش کربلا بودی و کاش تو هم می توانستی به امام کمک کنی .... مادرِ بابا ،می دانی عزیزم! انسانها در همه زمان ها لیاقت و شرافت این را دارند که در یاری ولایت شریک باشند هر کس با هر آنچه می تواند یکی با مالش یکی با جان و یکی با .... و خدا خواست تا به این زیبایی امامِ ِزمانش را یاری کنید و فریاد بلندی باشید برای رسوایی اسراییل حالا دیگر موکبِ یاریِ ما تعطیلی ندارد. اکنون دستم را محکم تر به خیمه اباعبدالله الحسین علیه السلام گره می زنم و با تاسی به زینب کبری سلام الله علیها فریاد می زنم ما رایت الا جمیلا این یاری ادامه دارد..... ✍ @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
«تالاری بدون‌ نوبت» 📌این عروسی با تمام عروسی هایی که دعوت شده بودیم فرق داشت... تِـم عروسی مشکی بود، حتی خود عروس هم مشکی پوشیده بود، نگران به نظر می‌رسید. از پدر داماد می‌پرسیدند که داماد کجاست! با بغض می‌گفت؛ قراری داشته، رفته پی آن. این چه قراریست که یک ماهیست رفته و نیامده؟ چه قراری مهم‌تر از جشن عروسی؟ مادرش، خوب همه‌مان را سرگرم کرده بود که مبادا دیرآمدن پسرش بشود لقلقه زبان‌ها. مادر است دیگر بلد است همه چیز را درست کند... داماد اما خودش بهتر از همه ما می‌داند که سیزدهم بهمن نوبت آرایشگاه و تالار و...داشته، اگر می‌خواست برگردد که برگشته بود، مگر آنکه تالار را اشتباه رفته باشد یا نه، شاید اصلا داستان چیز دیگریست؛ شاید حاج‌قاسم او را برده‌‌ باشد به تالاری بهتر، این‌بار در بهشت. آنجا برای عروس هم جا گرفته. منتظرش می‌ماند.🕊 🥀شهید: اسماعیل عرب (از شهدای حادثه تروریستی کرمان) ✍🏻 @khatterevayat 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.