اَشکِ مردها را که میبینم، اضطراب درونِ تنم ریشه میدَواند. دلم میلرزد که حتما کار تمام شده و دیگر اُمیدی نیست.
در تاریخ هرجا که مردی گریه کردهاست، سختیِ آن حادثه بیشتر جانِمان را به لبمان آورده.
آنروز که حضرتِ مادر، اَشک مولا را پاک کرده، غربتِ اِمام را با گوشت و خونِمان درک کردهایم. اصلاً گریهی مردها بیشتر از گریهی زنها جهان را به تلاطم میاَندازد.
اَشکِهایِ پدرم، پایِ روضههای امام حسین را که میدیدم، زودتر اَشکم جاری میشد و قلبم برای کربلا و اِمامش بهم میریخت.
شاید برای این است که اَشک مردهای زندگیَم را کمتر دیدهاَم .
صبحی که، بعد از شنیدنِ خبرِ شهادتِ سردار، دو جویِ باریک از چشمهای همسرم به
چانهاش راه باز کرد، فهمیدم که دیگر جایِ اُمیدی به کذب بودنِ خبر نیست.
سالهاست اَشک و بغض مردی به بلندای دماوند در قلبم، زلزلهای به پا کردهست و
پس لرزههای آن غمیست که نُهدیِ هرسال با یادآوریاش میآید.
اَشک مردها یعنی درد، یعنی انتهایِ رنج.
آقای سلطانی نژاد!
ظهر در ماشین بودم و از هیئت برمیگشتم. اَشکهای شما را دیدم و شنیدم.
پنجشنبهام بارانی شد.
همانزمانی که گفتید:"همیشه، دخترم را روی سینهام میگذاشتم"
دخترم توی ماشین، کنارم بود. دلم نیامد بغلش کنم.
اشک ریختید و گفتید: "همسرتان شهید شده و حیرانید". ذهنم، به نبودِ همسرم رفت و نتوانستم دردتان را تحمل کنم.
خواهرم دو روزی هست که در بیمارستان بستری و یک چشمم گریه و چشم دیگرم به بچههایش هست.
خواهرها و خواهرزادههایتان شهید شدند.
دَرکتان میکنم.
شعری که خواندید به حق شما را جزو راضیان به رضاالله قرار داد.
(هر که را صبح شهادت نیست شام مرگ هست
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی میکند.)
در بغض و غم از آه و نالهتان بودم، که با خواندن آیهی:
( وَلَا تَحۡسَبَنَّ ٱلَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ ٱللَّهِ أَمۡوَٰتَۢاۚ بَلۡ أَحۡيَآءٌ عِندَ رَبِّهِمۡ يُرۡزَقُونَ)
جان گرفتم . ماشین به مقصد رسید و من کمر راست کردم و پیاده شدم.
شما با جملات آخرِ مصاحبهتان خونِ تازه به ایران و اسلام تزریق کردید.
از اینهمه مردانگی و پایداریتان شرمنده شدم.
✍ #مهدیه_مقدم
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
#https://ble.ir/httpsbleirravi1402
جهانی که از سردار ترسید.
از دوساله با کاپشن صورتی هم ترسید.
تو فردایی بودی که سردارها از دامنِ تو سر به آسمان میگذاشتند.
باید از گوشوارههای قلبی تو ترسید.
گوشوارههایت میتوانست، هزینهی نابودی اسرائیل و آمریکا شود، وقتی که با دستهایِ مادرانهات برایِ آزادسازی قدس هدیه میکردی.
با سبزِ چَمنیِ لباست، دلها را میلرزاندی. وقتی که روحِ سبزینه میشدی در پشتِ سنگرهای دفاع از اسلام و اِمامِ زمان.
ریحانهجان، تو اِستکبار را در هم پیچاندی، با همان کاپشن صورتی و گوشوارهی قلباَت .
✍ #مهدیه_مقدم
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
https://ble.ir/httpsbleirravi1402
خانه را که برق اَنداختم، تازه رفتم سراغِ پسرکم تا بلوز و شلوار لیاَش را تَنَش کنم و آماده شویم، بیرون از خانه برویم .
همیشه، قبلِ بیرون رفتن از خانه عادت دارم، خانه را تمیز کنم . مامانم همیشه میگفت: "شاید رفتی بیرون و با مهمون برگشتی خونه"
اما خودم به مرگ فکر میکنم.
اگر از خانه بیرون رفتم و مُردم . هرکس برای سر سلامتی دادن به منزلِمان آمد با خود نگوید:"عجب زنِ شلختهای بوده"
برای خودم هم در ذهنم بندهخدایی را مثال میزنم که فرزندش فوت کرد و همه در کسری از ساعت در منزلِشان جمع شدند. خانهاَش برق میزد.
همهی زنها نه، ولی اَکثرشان همین فکر را میکنند .
حتما آن نیمی از شهدای حادثهی کرمان هم که زن بودند. همین فکرها را میکردند.
شب که همسرشان با کلی مهمان به منزل رفته. ردِ دستمال، رویِ اُپن خودنمایی کرده.
جارو برقی پذیرایی را دور زده و گوشهی اتاق خواب ایستاده.
قورمهسبزیِ روی گاز دو قُل دیگر بخورد، جا میاُفتد.
روزِ مادر بوده و مادرِ خانه، اَهلش را به غذای محبوبِ خانواده وعده داده.
آینهها برق میزنند. مادر به لَک روی آنها حساس بوده.
لباسهای بچهها هر کدام شُسته و تا شده تویِ کشوها نشستهاَند.
مادرِ خانه گلها را هم سیراب کرده تا عطرشان، بچهها را نوازش دهد.
وقتی خواسته در را ببند تا به گلزارِ کرمان برود، نگاهی به سرتاسر خانه کرده، جایی کثیف و از قَلم نیفتاده باشد .
شاید با مهمان به خانه برگردیم .
شاید هم مهمانها بدونِ مادر به خانه بیایند.
خانه باید تمیز باشد.
✍ #مهدیه_مقدم
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
@khatterevayat
https://ble.ir/httpsbleirravi1402
*برکت*
چند روزی هست که یک گردویِ کَجو کولهی بَدبار وسطِ گِلویَم جا خوش کرده .
صبحها که دخترها راهیِ مدرسه میشوند و پسرکم خوابِ هفت پادشاهِ آریایی را میبیند.
خانهی ما در سکوتی فرو میرود، که شروعِ کارهایِ من هست.
نمیدانم چه برکتی دارد، عقربههایِ صبحها، وقتی از روی دوازده عدد رَد میشوند؟
اما! برعکسِ روزهای قبل، بیشتر نشستهام، زُل میزنم به دَری که چند لحظهی پیش دخترکم خداحافظی کرد و مدرسه رفت.
مادرِ دانشآموزی میشوم که تا دیروز ساعتهایِ صبحَش برکت داشت.
حالا اما، تمام ساعتهایَش سکوت کردهاند.
آبِ دهانم، گردویِ نِشَسته در گلو را به سختی رَد میکند تا از فرودِ اشکها جلوگیری کند.
به زحمت بلند میشوم تا خانه را که مثلِ بازارِ شام، پُر از دفتر و مداد و برگه هست، تمیز کنم.
سفرهی صبحانه و لیوانهایِ نیم خوردهیچای که دخترها وقت، برای خوردنش کم آوردند را جمع میکنم .
تاکسیِ نارنجی زیر پایم گیر میکند، با یک پا لِی لِی میکنم. تا تعادلم را حفظ کنم و نَیُفتم.
زمین نمیخورم اما زمین مرا به سمت خودش میکِشد. رویش مینشینم و گردو شروع به فشار آوردن به کنارههایِ گلویم میکند.
مادرِ پسر بچهای میشوم که ماشینش هست، اما خودش ...
تفنگ و ماشین را با یک دست و موتورِ قرمز را با دست دیگرم برمیدارم و به اتاقِ بچهها میروم. درب کمد دیواری را باز میکنم و دو دستم خالی از اَسباببازیها میشوند.
صندلیِ صورتی را زیرِ میز تحریر هُل میدهم.
میایستم. سَرم را از لایِ در بیرون میبرم و
ساعت را نگاه میکنم. دوباره عقربهها ایستادهاند. صورتیِ صندلی مرا روی خودش زوم میکند. چرا همهی وسایلِ میز تحریر دخترکم صورتی هست؟
آن گردویِ جا خوش کرده در گلویم دیگر حریفِ سیلِ خانهخراب کُن نیست.
صندلیِ صورتی را بیرون میکشم و رویَش، عزایِ تمامِ صورتیها را میگیرم.
دلِ گرفته، دوایَش شنیدن صدایِ مادَرَست.
قانونی در خانهی ماست که هر وقت تلفن زنگ میخورد، زنگِ جنگِ جهانی سوم هم نواخته میشود.
صبحها بهتر میشود با مامان صحبت کرد.
گوشی را برمیدارم . نگاهم به ساعتِ بالای صفحه، سمت راست میخورد.
دخترِ جوانی که دست در دست همسرش با گلدانِ گل رُز خودش را به مادرش رسانده بود.
صبحهایَش چطور، بیصدا شب میشوند؟
دقیقههایَش از دستم در رفته. چقدر از بدست گرفتنِ گوشی تا زنگ نزدن به مامان زُل زده بودم به صفحهی خاموشش. نمیدانم.
باید فکر ناهارِ بچهها باشم. دو پیاز برمیدارم و رویِ تخته، نگینی خُردَش میکنم. قابلمه را روی گاز میگذارم و با روغن آشنا و پیازها را به این آشنایی اضافه میکنم.
با قاشق به راست و چپ پَرت میشوند.
خانه که بویِ غذا نیایَد یعنی همسری از خانه رفته؟
چند خانه، مردَش ناهارِ یک هفتهی پیش را نگه داشته و دستش نمیزند.
قابلمهی غذا را جلویَش میگذارد و به جایِ خوردن، پِلک نمیزند. میترسد همه بفهمند، یک هفته هست که کسی در این خانه ناهار نپختهست.
تاکسی نارنجی زیر پایِ کسی گیر نکرده، دفتر و کتابی زلزلهی خانه نشده.
یک هفتههست که صورتیهایِ خانه خودبهخود سیاه شدهاند.
یک هفتههست که مقنعهی سورمهایِ دبیرستان، با وسواس جلویِ آینه صاف و صوف نشده.
یک هفتههست که پسری نوجوان، قطع نخاع روی تخت افتاده.
یک هفتههست که مادری، وصیتِ حاج قاسم را در گوشِ دخترکش نجوا نکردهست.
پیازهای سوخته را تویِ سبدِ سینک میریزم .
اِنگار، دخترهایَم از َمدرسه برگشتهاند.
اَنگشتِشان را از رویِ زنگِ خانه برنمیدارند.
یک هفته هست که ساعتهایِ صبحم برکت ندارد و هزاران شخصیت با هزاران درد شدهام.
دردِ صد و خُردهای شهید و مجروحِ حادثه را با خود حمل میکنم.
نمیدانم چقدر باید عقربهها راه بروند تا بارِ غمِشان را زمین بگذارم.
اصلا این درد زمین گذاشتنی هست یا محکومم به حمل.
تا فارج الهَمّی بیاید و نجاتم یا
نجاتمان دهد.
✍ #مهدیه_مقدم
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
https://ble.ir/httpsbleirravi1402
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
*صدایِ مَهیب*
صدا، شبیهِ صدایِ میلگردهایی که از ماشین پایین ریخته میشود، بود.
نه! باز هم وحشتناکتر.
صدایِ رعد وبرقی که از ترس، نمازِ آیاتت واجب میشود. نه! باز هم وحشتناکتر بود.
صدایِ خراب کردنِ خانهی چند طبقه که یکدفعه با سنگ و شیشه و آجر پایین ریخته میشود.
در اتاق نشسته بودم و محفوظاتم را مرور میکردم. صدایِ مَهیبی آمد و روح از تنِ من رفت.
در هزاری از ثانیه روحَم را در کالبد جا انداختم و به سمتِ قلبم دویدم .
عقل میگفت:"سمتِ صدا نرو"
اما قلب، اَمان از قلب!
قلبم با همهی توانَش به قفسهی سینه میکوبید و فریاد میزد: "با تمامِ خودت بُدو"
دخترِ یکسالهاَم در سمتِ صدا بود. در آشپزخانه. لبهایَش غنچه شده بود و میلرزید. نگاههایَش فقط به مسیری بود که میخواستم به او برسم.
بینِ من و او فقط، یک فرشِ شش متریِ پذیرایی، بود. اما ششصد متری فاصله، در ذهنم کشیده شد.
به زینب که رسیدم . دستهایَم را باز کردم و مثلِ عقابی که طعمهاش را از زمین برمیچیند، بَرَش داشتم و از شدتِ چسباندن به خودم چرخی خوردم.
راهِ آمده را تا اتاق پرواز کردم.
زودپز طغیان کرده بود و جهنمی در آشپزخانه به راه انداخته بود. آبهای گوشت را مُذابوار به بیرون هُل میداد.
از سوتهایَش به جایِ بخار، آب را مثلِ اژدهای دوسَر بیرون میفرستاد.
خوب که هنر نماییاَش تمام شد. بیرون رفتم.
هیچ جایِ مطبخ را هم بینصیب نگذاشته بود. عادلانه به چرب و چیلی کشانده بودشان.
دخترکم، هنوز به تَنم چسبیده بود.
آرام رویِ مبل نشستم. چه چیزی مهمتر از قلبی که کنارِ قلبم میتپید.
الحمداللهی با نفسِ حبس شدهاَم آزاد کردم.
در شکر گزاری بودم که یادم آمد.
صداها، موشکها، کفنها، نوزادها، بچهها. یادم رفته بود، مادری که صداها را هر لحظه میشنود و آغوشش جایِ دخترکِ بیجانَش میشود.
صداهایی که هر ثانیه شدتش بیشتر میشود و راهِ فراری نیست.
ذهن اَست دیگر.
میخواهد به تو بفهماند که چه خطری از سرت گذشته؟
میرود دُرُست به گلزار و تکههایِ کاپشنِ صورتی، بعد از صدایِ بلندِ آن روز را یادت میآورد.
دستهایَم را در کمرِ دخترکم قلاب میکنم و بیشتر به خودم میچسبانم.
برای تمیز کردنِ آشپزخانه وقت هست.
✍ #مهدیه_مقدم
#خط_روایت
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
@khatterevayat
https://ble.ir/httpsbleirravi1402
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
*سیزده رجب*
رنگِ طلاییاَش صبرم را تمام میکند و پیالهی چشمم را پُر.
پَرِ روسریَم را بالا میآورم و پردهی اَشکی که جلوی چشمهایَم را گرفته، پاک میکنم.
حالا که در سمتِ راستِ اَمیر، در کنجِ دیوار خودم را جا دادهام، نمیخواهم هیچ چیز بین من و ضریحَش را بگیرد، حتی اَشک.
صحبتِ آخرِ بابا هنگامِ خداحافظی در گوشم زنگ میخورد.
"از اَمیرالمُومنین، چیزهای پیش پا افتاده نخواه"
_چی بخوام بابا؟
_معرفتِ قرآن و نهجالبلاغه و عمل بهشون رو بخواه. کمتر بخوای ضرر میکنی.
✍ #مهدیه_مقدم
#خط_روایت
#روز_پدر
#پدر_یعنی_گرمی_خانه
@khatterevayat
https://ble.ir/httpsbleirravi1402
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
*فاطمهزهرا بدووووو
_اِنقدر جیییغ نزن دارم میارَم دیگه
_سرِ این ریسه رو بگیر
_ نه اونطوری نچسبون باید صاف باشه
_واااای شمعها چی؟
_بُدو، بدو پدر اومد.
امیییییییر حسین دست نزن به بادکنکا میترکن*
فاطمهمحیا، آهنگِ پدر را به تلویزیون وصل کرد.
صدایِ زنگ خانه در اُتاق پیچید.
قدمهایِشان تندتر و بیشتر شد.
فاطمه زهرا، چراغها را خاموش کرد.
آنیکی پشت در، قایم شد و دستِ برادر دوساله راگرفت و انگشت روی بینی هیس را اَدا کرد.
درِ خانه باز شد.
همسرم قدم اول را روی فرشپذیرایی نگذاشته بود که بارانی از برفِشادی و کاغذهای خردشدهی رنگی برسرش ریخت.
مردِ آرامِ درونگرایی که از وقتی پدرِ دو دختر شده، احساساتش از ده به هزار صعود کردهست.
من میفهمم که پشتِ آن لبهای کش آمده و چشمهایِ ذوق زدهاش، یک "این مسخرهبازیا چیه در میارید آخه" پنهان شده.
اما خودش را آنقدر خوشحال نشان میدهد که دخترها از سروکولَش آویزان میشوند و
دستهایَش بوسهگاهِ آنها میشود.
قدِ ته تغاریِ خانه به دستهایِ پدر نمیرسد، از زانو، وصلهی تنش میشود.
قشنگترین نقشی که در زندگیاَش بازی میکند، همین پدری کردن است.
او میتواند لِمِ نوجوانش را پیدا کند و خلاصه کتابهایی که خوانده، با خستگی گوش دهد. با کودکیِ دختر دومِمان کودک شود و چند ساعت توپ در سبد بیندازد. آخر شبش را مخصوصِ گرداندن پسرکمان با پتو دور تا دور خانه کند.
مردها، هرچقدر خسته و بیحوصله باشند، پدری را فراموش نمیکنند، به خصوص برایِ دخترانِشان.
یازده سالم بود که نامهاَم را تمام کردم و با تمامِ عشقم، به بابا دادم.
بالا و پایین میپریدم و به چشمهایَش زُل زده بودم تا خواندن را تمام کند.
خودکارش را از جیب پیراهن بیرون آورد و پشتِ نامه چیزی نوشت. نامه را سمتم گرفت.
خواندم، قهقهه زدم، قندها در دلم شربت شد.
"از وقتی بدنیا نیامده بودی هم، دوستت داشتم."
کارگردان و نویسنده و مجری میشدم و به هر مناسبتِ شمسی و قمری، برنامههایِ پُر آیتِم برایش اجرا میکردم.
از قرآنِ اولِ برنامه تا نامهی آخرش را
مو به مو دقت میکرد.
دیروز که گزارشگرِ درشهر جملهی کلیشهایِ: "یه جمله به پدرت بگو"را گفت.
در ذهن و قلبم موج زد و بر زبانم جاری شد: " خیییییلی دوستش دارم."
✍ #مهدیه_مقدم
#خط_روایت
#روز_پدر
#پدر_یعنی_گرمی_خانه
@khatterevayat
https://ble.ir/httpsbleirravi1402
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.
روبه رویِمان، این پا وآن پا میکرد و انگار وسط استادیوم باشد، با هیجان و تُند حرف میزد: "طارمی، بازی با ژاپن اِخراج بوده، اما بازی فردا رو میاد تو تیم، تازه ترابی هم میاد."
با آرنج جوری که نبیند به پدرش زدم. خندهمان گرفته بود.
همسرم، لیوان چایَش را از سینی برداشت و رو به دختر دهسالهمان گفت:"اینا رو از کجا شنیدی؟"
آب دهانش را صدادار قورت داد:"دوستام"
خندهمان را که دید، یک اَبرویش را بالا داد و با صدای بلندتری گفت:" تازه امروز، زینب سر کلاس یه شیپور کاغذی درست کرده بود، توش داد، میزد ایراااان. کل کلاس هم میگفتیم هوراااااااا "
یک قُلُپ چای خوردم و با خنده نگاهش کردم: "دختر رو چه به فوتبال؟"
_منم مثل شما و پدر از فوتبال خوشم نمیاد.
صدایش را بَم تر کرد:"اما الان ایران بازی دارهها، ایرااااااااان."
همسرم سرش را چند بار تکان داد:" چه جالب، پس پایِ ایران، وسط باشه، هر کاری میکنی، حتی اگر خوشِت نیاد؟"
دخترک سرش را به سمت راست چرخاند و بلهی کش داری گفت.
✍ #مهدیه_مقدم
#خط_روایت
#روایت_فوتبالی
#ایران_قوی
@khatterevayat
https://ble.ir/httpsbleirravi1402
〰〰〰〰〰〰🔻🔻
امتیاز بدهید.