eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
215 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
هو الشهید ریحانه: آبجی، خدا چه رنگیه؟! مریم: نمی‌دونم. فکر کنم آبی، آخه خدا تو آسمونه. _ : خوب شاید طلایی باشه مثل خورشید. _ : آره راست میگی. زرد طلایی که می‌درخشه مثل گوشواره قلبی‌ت _ : کاش صورتی بود. _ : شایدم قرمزه، خانم معلممون می‌گفت قرمز رنگ خون شهداست، خدا هم شهیدا رو دوست داره. پس قرمز رنگ خداست. _ : ولی صورتی که قشنگ‌تره. _ : بیا از مامان بپرسیم. _ : مامان، خدا چه رنگیه؟! مامان : منظورتون اینه چه رنگی رو دوست داره دیگه؟! دقیق نمی‌دونم. ولی فکر کنم رنگ نور و روشنایی رو. _ : ریحانه میگه کاش صورتی رنگ خدا باشه. _ : صورتی هم میشه. اصلا هر رنگی که بتونه ما رو ببره سمت خدا، رنگ خداست و حتما خدا دوسش داره. _ : آخ جون، پس رنگ کاپشنم، رنگ خداست. پ.ن این متن یک داستان است. ✍ @khatterevayat @maahjor 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
هو الشهید می‌گفت: همون موقع که شنیدم چه اتفاقی افتاده، شروع کردم باهاشون حرف زدن. بهشون گفتم: « می‌دونید شما رئیس‌جمهور محبوب و منتخبم نبودید. نه اینکه اگر بهتون رای ندادم از سر لجبازی باشد. یا مثلاً رقیب از شما بهتر بود. نه! واقعا هرچه مناظره‌ها و برنامه‌ها و صحبت‌هایتان را گوش دادم با خودم کنار نیامدم به شما رای بدهم. انتخابات را شرکت کردم ولی جسارتاً رای سفید دادم. آدم گردن گرفتن دِین انتخاب شدنتان نبودم. ولی آدم خالی کردن میدان وطن‌دوستی و وطن‌خواهی و اعتلای این مرز و بوم هم نبودم. با اینکه به شما رای ندادم اما همیشه دعا کردم بهترین عملکرد رو داشته باشید. از وقتی مشمول رای دادن شده‌ام. فقط یک رئیس‌جمهور منتخبم روی برگه رأی، اسمش از صندوق بیرون آمده. تمام این سه سال که شما رئیس مجریه بودید، و کم و زیاد بی اشکال نبودید. آرزو می‌کردم کاش همان قوه قضائیه مانده بودید یا حتی صحن و سرای رضوی. احساس می‌کردم با کشاندن شما به این وهله، در حق خود شما هم اجحاف شده. شما را آدم مومن و پاکدستی می‌دانستم و می‌دانم ولی رئیس‌جمهوریتان را دوست نداشتم. اگرچه از حق نگذریم شما کجا و مثلاً قبلی‌تان کجا. البته همیشه شأن انسانی‌تان را دوست داشتم برخلاف آن عمامه‌پوش لجن‌پراکن. گاهی که محل نقد قرار می‌گرفتید، شاید چیزی برای دفاع نداشتم یا بلد نبودم. ولی سعی می‌کردم نمک به زخم هم نپاشم و در دلم دعا می‌کردم کاش با همه اهمال‌هایی که در حق شما و ما شد، روسفید شوید. می‌دونید درسته که حب و بغض شما در دلم جایی نداشت و مریدتان نبودم. ولی بیزار بودم از دشمنانتان و بی انصافی در قضاوت کردن. اما حالا از وقتی فهمیدم هلی‌کوپتر حامل شما و همراهان دچار سانحه شده، چیزی دست برده سمت چپ قفسه سینه‌ام، و ماهیچه و عضله و رگ و هرچه دم دستش بوده به هم گره زده و تابانده و پیچانده. گره‌اش درد داشته، درد انداخته به جانم. هول و ولا را ریخته در قلبم. دلم نمی‌خواهد خبر تلخ سانحه هوایی، تلخ‌تر شود. ذکر امن یجیب برداشتم که خدا دوباره معجزه کند. » _ : « ولی انگار کام خیلی‌ها شیرین شده با این اتفاق؟! » _ : « مرید سیدالشهدا دینداریش هم بلنگه تلاششو می‌کنه آزاده باشه. » _ : کاش مریدشون باشیم. ✍(م.ر) @khatterevayat @maahjor
هو النور
کاش این هفته تمرین تقوا، رعایت اخلاق و اصول انسانی کنیم..... تمرین تحمل مخالف و نظراتی که به جهان ذهنی ما نزدیک نیست بخاطر اعتلای وطن، وحدت ملی و عیار انسانیت.... کاری به بی‌تقوایی و عدم اعتدال و انصاف طرف مقابل نداشته باشیم. ما خودمون رو موظف بدونیم در چارچوب ارزش‌های انسانی و دینی تبلیغ کاندید موردنظرمون رو انجام بدیم. بدور از تهمت و افتراء و با رعایت حریّت و عدالت و بدور از هتک حرمت هموطن‌هامون و احترام به رأی و نظر و اعتقادشون. باور داشته باشیم «یدالله فوق أیدیکم» و باور داشته باشیم هدف وسیله رو توجیه نمی‌کنه! و تمام تلاشمون متمرکز به تبیین و شناساندن کاندید موردنظرمون باشه نه تخریب نامزد رقیب و یا امور دیگه.. حواسمون باشه هر متنی رو حتی با نیت خیرخواهانه منتشر نکنیم. مخصوصا متن‌هایی که حاوی تهمت و افتراء هست و بدور از انصاف مسائل رو بیان می‌کنه. ما یک ملتیم. ما خواهر و برادر نسبی و سببی و وطنی و دینی همیم. انتخابات تموم میشه و یکی از دو گزینه مورد وثوق و تایید شورای نگهبان رای میاره که البته ان‌شاءالله منتخب مردم هست و رئیس‌جمهور آینده. ولی روسیاهی به تفرقه‌ و چنددسته‌کردن مردم و بی‌تقوایی و بی‌اخلاقی باقی می‌مونه..... ما ملت امام حسینیم که حتی اگر دین نداشته باشیم ولی سعی می‌کنیم آزاده باشیم. حساب دین‌دار و اهل تقوی با کسی که ادعای دین‌داری نداره فرق می‌کنه. ✍ 〰〰 🇮🇷 〰〰 🇮🇷 @khatterevayat @maahjor
هو المنتقم
دیگر حسابی بچه هیئتی شده. چراغ‌ها که خاموش می‌شوند و روضه اوج می‌گیرد. مشوش و مضطرب نمی‌شود که «واای مامان گریه نکنی.» دیگر با خیال‌راحت به بازی کودکانه با دوستانش ادامه می‌دهد. و می‌داند آخر این اشک ریختن‌ها و سینه کوفتن‌ها، خوش‌و‌بش آخر مجلس روضه هست و پذیرایی و شام نذری هیئت. امشب چراغ‌ها که خاموش شد، بازی‌شان قطع نشد و در تاریکی با هیجان بازی اسم فامیل را ادامه دادند. روضه‌خوان زبان حال دختری‌سه‌ساله را دم گرفته: «از هرچی جنگ بدم میاد» هیجان بازی دخترها بالا رفته و کمی صدای‌خنده قاتی ذوق کودکانه. خانم میان‌سالی که کنارم نشسته، خم می‌شود سمت بچه‌ها و می‌گوید: «ساکت باشید، اومدیم روضه گوش بدیم.» یک لحظه می‌مانم و بعد با خودم تمرین می‌کنم که اگه باز زبان به تذکر بچه‌ها گرفت بگویم: «این بچه‌ها و دخترها.....» روضه‌خوان چنگ می‌اندازد وسط افکارم: «آخه کی از فحش و کتک خوشش میاد.» نگاهم سو می‌گیرد وسط خنده و بازی‌شان. می‌بینم که گویی فقط یک تذکر ساده بود، بی‌هیچ تأثری در نگاه و چهره دختران. بی‌خیال تمرین حرفم می‌شوم. لحظه‌ای بعد بلند می‌شود و می‌آید سمتم، کلافه می‌گوید: «مامان! روسریم همش خراب میشه، درستش می‌کنی.» جوابش می‌دهم: «خوب موقع بازی چادرت رو دربیار تا روسریت هی تکون نخوره.» نوبت مرتب کردن روسری است، می‌بینم موهایش هم از زیر روسری آشفته شده می‌گویم: «روسریتو درآر اول موهاتو دوباره ببندم بعد.» - : نه نمی‌خوام، کسی‌موهامو‌ببینه. ـ : اینجا همه محرم‌اند، خانم‌ها که اشکال ندارد موهاتو ببینند. ـ : نه دوست ندارم. بالاخره با نازکشیدن، راضی می‌شود. صدای روضه‌خوان می‌پیچد : «از اینکه دست دراز کنند به معجرم خوشت میاد؟!» نگاهش می‌کنم. «برات عربی بستم که کمتر تکون بخوره.» - : تشنمه، آب برام آوردی. ـ : نه یادم رفت. فکر کردم اینجا هست. دم حیاط که شربت دادن مگه نخوردی؟! ـ : چرا خوردم. ولی تشنه‌م آب می‌خوام. نه شربت! سوز صدای روضه‌خوان پتک می‌شود توی سرم: «از خنده‌های حرمله، جون رباب بدم میاد.» فکر کنم گرما کلافه‌اش کرده، شایدم خسته شده یا حتی گرسنه! شروع کرده بهانه‌جویی که «انگشت پام درد می‌کنه. پامو می‌مالی.» ـ : چقدر بهت گفتم، وسایل کاردستی‌ رو نریز تو اتاقت. دیدی آخرم پاتو گذاشتی رو قیچی و انگشتت برید. ـ : عوضش بابا بغلم کرد که راه نرم و پام درد نگیره. راست می‌گفت بغل‌بابا بودن حتی با درد و زخم هم ذوق دارد. اصلا می‌ارزد زخمی شوی که بابا بیشتر از همیشه نازت را بخرد و بغل کند و ببوسد. زخم، کف‌ِپا باشد چه بهتر! این‌طور بابای مهربان به آغوشت می‌کشد که کمتر پای زخمی‌ات درد بگیرد. صدای محزون می‌پیچد : «از اینکه می‌خورم زمین جلو عدو خوشت میاد؟! اینکه اینا به دخترات بگن کنیز خوشت میاد؟!» دیگر طاقت ندارم. چادر را می‌کشم روی سرم. کاش قبلش به خانم میانسال گفته بودم: «حال و احوال این دختربچه‌ها روضه‌ مجسم‌ است، کافی است ببینی، شنیدن چه می‌خواهی!» ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @maahjor
هوالمنتقم پرده اول؛ دیروز با برادرش رفت باشگاه، به نیم ساعت نرسیده برگشتند، از آیفون پرسیدم چرا اومدید؟ _؛ باشگاه تعطیل بود... درب واحد را که باز کردم با گریه خودش را انداخت بغلم، پرسیدم چی شده؟! _؛ داداش منو دعوا کرد؟ _؛ چرا بچه رو دعوا کردی؟ _؛ چیزی بهش نگفتم بابا، راه نمیاد، هی نق میزنه، میگه خسته شدم، پاهام خستس، نمیتونم راه بیام، گرممه، تشنمه، بغلم کن! با هق‌هق گریه و ناراحتی میپرد وسط حرفش؛ _؛ نه مامان، دعوام کرد، با دستش هم زد تو صورتم، بهم گفت راه نیای، تنها میزارمت و میرم، خودت بیای! از کوره دررفتم، گلوله آتش افتاد به جانم، با عصبانیت گفتم؛ _؛ تو بیخود میکنی، دست رو طفل معصوم بلند میکنی، این حرفا چی بوده بهش گفتی؟ مگه بچه یتیم گیر آوردی، اذیتش میکنی؟ _؛ مامان، بخدا نزدمش، یواش با نوک انگشتم زدم که نق و نوقش بند بیاد و گوش بده! _؛ بیخود کردی زدی! آروم و غیر آروم نداره، حق نداشتی دست رو خواهرت بلند کنی، اینطوری امانت داری میکنی؟! _؛ بابا اصلا راه نمیاد، هی بهونه می‌گیره، وایساده میگه پاهام درد میکنه، بغلم کن، مجبور شدم دعواش کنم. _؛ تو نمی‌فهمی باشگاهش تعطیل بوده، خورده تو ذوق بچه، پکر شده، حس و حالش رفته، بی رمق شده، حالا نازشو میکشیدی، چی میشد؟! _؛ مامان مگه پدرکشتگی دارم باهاش، بخدا یواش زدم و فقط یه تشر رفتم بهش. حالا هق‌هق گریه‌اش آرام شده، سفت گردنم را چسبیده، آمد از بغلم گرفتش؛ _؛ داداش ببخشید، حواسم نبود ناراحتی..... صلی الله علی الحسین علیه السلام و علی الباکین علی الحسین علیه السلام 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @maahjor
هوالمنتقم پرده دوم؛ نتوانستم همراهشان بروم، همان شب که خیلی سردرد داشتم. با پدر و برادرش رفته بود قسمت مردانه. تا حالا گریه پدرش را ندیده، من هم فقط موقع روضه، آشفتگی و اشک می‌بینم در صورتش. شب شش‌ماهه بود، سوز جگر پدرش از شب شیرخواره به بعد، بیشتر می‌شود. می‌شود مادری بچه از دست داده، نه که نخواهد، نمی‌تواند جلوی سیل اشک و غم ریخته در صورتش را مهار کند. اکنون مواجه شده با اشک و آه و آشفتگی پناه‌گاهش؛ او گفت؛ تمام روضه حواسش به من بود، با گوشه روسری گل‌گلی مشکی‌اش، اشک‌هایم را پاک می‌کرد و می‌گفت؛ _؛ بابا گریه نکن، منم گریَم میگیره، دلم میسوزه برات. دست‌هایم را می‌گرفت، _؛ بابا نزن خودتو _؛ سینه می‌زنم عزیزم _؛ آخه محکم میزنی دردت میگیره سیل اشک‌ که امانم را می‌برید، پشیمان می‌شد، _؛ بابا گریه نکن، ببین آقا میگه سینه بزنی. گریه نکن دیگه، غصه می‌خورم. عزیزکم چیزی نشده بابا دو قطره اشک ریخته و آرام به سر و سینه زده ... کسی با پدرت کاری ندارد دخترم، این همه بی‌تابی چرا؟! 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @maahjor
هوالمنتقم پرده سوم؛ شب آخر قبل رفتن بیمارستان، دیدمشان. تا چشمشان افتاد بهم، با ناراحتی گفتند؛ _؛ من خوبم بابا، کی بهت خبر داده، چرا اومدی؟ _؛ خودم اومدم بابا ببینمتون، کسی چیزی نگفته. _؛ خوبم عزیزم، خودتو ناراحت نکن، فقط قراره یه س‍ِرُم بزنم، پاشو برو خونت، بچت صبح زود میره مدرسه. _؛ بابا جان دورتون بگردم، یه کم پیشتون بمونم، میرم. قربونتون برم که با این حالتون هم نگران مضطرب نشدن منید. پدرم در آن بی‌حالی، بی رمقی و درد شدید، در آن لحظات آخر، باز فکرشان پیش منِ دختر بود، دختری که خودش مادر دو فرزند است. انگار طاقت نداشتند پریشان حالی و درد کشیدنشان را ببینم..... موقع خاک‌سپاری بدن نحیفشان، مردهای خانواده نگذاشتند ما خانم‌ها صورت پدر را در سرازیری قبر ببینیم و برای آخرین بار خداحافظی کنیم.... و وداع آخر ما با پیکر پیچیده در کفن در خانه بود... بعد از مراسم تدفین، علت را از همسرم پرسیدم و پاسخشان این بود؛ «چون بابا بعد جراحی به هوش اومدند و دو سه ساعت بعد ریکاوری، دچار ایست قلبی شدند. پزشکی قانونی باید علت فوت را بررسی می‌کرد.... یک برش بخیه خورده کنار صورت بابا بود، شماها آخرین بار چهره بابا را سالم دیدید، دلمون نیومد آخرین تصویری که یک عمر تو ذهنتون ثبت میشه زخم داشته باشه ...» ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @maahjor
یا غیاث المستغیثین می‌گفت: باباش اومده بود کمک برای پخت غذای نذری. موقع خرد کردن پیازها، انگشتش برید. مهدیه سادات ۶ساله فکر کرده تقصیر داداش سید حسینش که ۵ ـ۶ سالی ازش بزرگتره، بوده! زده زیر گریه و بهش گفته: داداش اگه خواهر بزرگت بودم، تیکه تیکَت می‌کردم. باباش آرومش کرده و گفته: تقصیر داداش نبود که، خودم حواسم نبود! بعد باباشو بغل کرده و گفته: « آخه بابا، من تو رو اندازه امام حسین دوست دارم.» فکر کرده داداشش انگشت باباشو خون انداخته. خونش به جوش اومده. خواسته بهش بفهمونه که داداشمی باش، پای بابام وسط باشه اونم انگشت بابام خون بیاد. دیگه داداش نمی‌شناسم. حسابتو می‌زارم کف دستت. بعد دیده کوچیکه، زورش نمی‌رسه! گفته کاش ازت بزرگتر بودم، زورم بهت می‌رسید، اونوقت می‌دیدی چطور حالیت می‌کردم نباید انگشت بابامو خون مینداختی!!! الهی بمیرم برات رقیه جان، شما چندبار گفتی: « کاش بزرگتر بودم، اونوقت می‌دیدید میزاشتم انگشت بابامو خون بندازید یا نه .» آه حسسسسین ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @maahjor
یا غِیَاثَ مَنْ لا غِیَاثَ لَهُ
من سرم رو گذاشتم رو سینهٔ بابا. همون موقع که کفن‌پوش بودن. غسل داده شده بودن. با احترام گذاشته بودنشون وسط پذیرایی بین جمعیت. وداع آخر با اهل خونه و بچه‌ها بود. من تن کفن‌پوش بابا رو بغل کردم، بو کردم، حس کردم، بوسیدم، گریه کردم، ولی باز آروم نشدم.... آروم نشدم، چون لحظهٔ آخر جان دادنشون نبودم. نبودم که بابا رو بغل بگیرم. کمکشون شهادتین بگم. کمک کنم لحظات آخر دنیا کمتر رنج بکشن. که تو بغل عزیزاشون جان بدن. تو این تقریبا ۲سال از رفتنشون، سعی کردم به لحظهٔ آخر بابا فکر نکنم. به جان دادنشون. به اینکه به جای بغل عزیزاشون و در آرامش رفتن، دکترا و پرستارا دوره‌شون کردن و می‌خواستن با شوک دادن بابا رو احیا کنن. احتمالا بابا مستأصل بودن که کنار یه مشت آدم غریبه سکرات مرگ رو دارن میگذرونن و نمی‌دونم چطور جان دادن. می‌دونم حتمی کادر درمان با دلسوزی می‌خواستن بابا رو به زندگی برگردونن. می‌دونم بدخلقی و جسارتی در کار نبوده. می‌دونم بابا احتمالا خیلی هشیار هم نبودن. امّا امّا امّا امان از این دل بیقرار و فکر مشوش.. همش میگم نکنه بابا موقع جان دادن هوشیار بودن و دوست داشتن تو بغل عزیزاشون دنیا رو ترک کنن... من نبودم، ندیدم، حس نکردم لحظهٔ جان دادن بابا رو. ولی تن کفن‌پوش غسل دادهٔ سالمشون رو بغل کردم و دلم آروم نشد که نشد...... حالا ظهر عاشوراست. حضرت زینب بالای گوداله.... تو مقتل میگه: الشمر جالس علی صدرک .... من دیگه طاقت ندارم.... بالای گودال بودم، حتمی جون می‌دادم.... امان از دل زینب آه حسسسسین 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @maahjor
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 «مام‌ میهن» هفتهٔ پیش، خانهٔ پدری جمع بودیم. غروب، خواهرم خسته از دوندگی روز خواست چرتی بزند. صبح زود رفته بود دندانپزشکی، درد و خستگی و سروصدای بچه‌ها کلافه‌اش کرد. چندبار بهشان تذکر داد. بچه‌ها اما بی‌توجه مشغول بازی و دویدن و جیغ و داد بودند. آخر سر مثل خیلی از مادرها از کوره در رفت. غرولندی کرد و ضربه‌ای به پشت دختر چهار ساله و پسر سه ساله‌اش زد تا بلکم کمی آرام بگیرند. پسرک با عصبانیت به تلافی تک‌ضربهٔ مادر، چند بار محکم با مشت به بدن خواهرم کوبید. حرصش خالی شد و دوید دنبال بازی. دخترک اما بلافاصله زد زیر گریه. با بغض و گریه گفت: «چرا منو میزنی؟» من و مادرم این طرف‌تر کنارهم نشسته بودیم. دخترک به آغوش مادربزرگ پناه آورد. همین لحظات من خونم به جوش آمده و شروع کردم به غر زدن به خواهرم که «بچه طفل معصوم رو چرا می‌زنی؟» خواهرزاده‌ام همان آن که تازه به آغوش مادرم پناه آورده بود درجا بلند شد. گفتم: «بیا بغل خاله عزیزدلم.» و اینجا شاهد صحنه‌ای حیرت‌انگیز بودم. با عصبانیت دستانم را پس زد و همانطور گریان جواب داد: «ولم کن. با مامانم چکار داری؟» و دوید سمت مادرش. خودش را انداخت بغل خواهرم و با گریه بهش می‌گفت: «مامان می‌خوامت.» بهت‌زده بودم. فهم این همه غیرت، حمیت، وفاداری، قدرشناسی، جوان‌مردی و یا هر چیزی که عاجزم از وصفش از دخترکی چهار ساله برایم شگفت بود. طفل معصوم تا دید منِ خاله به مادرش یعنی خواهرم تشر رفتم به دفاع از او، درجا و بی‌مکث، همان آن که تازه به بغلمان رسیده بود، آغوش مادربزرگ و خاله را پس زد و به آغوش مادر پناه برد. با همان حال گریه و کتک‌ خوردگی، مادرش را سفت بغل گرفت. پسرک هم با اینکه تلافی کرده بود ولی حاضر نشد بغل ما بیاید و کمی بعد خزید بغل مادرش. و من مات بودم از این همه فهم و غیرت دو طفل خردسال در قبال مادرشان. و خوشحال برای داشتن خواهرزاده‌های حلال‌زاده‌ام. پی‌نوشت: وطن‌‌ مادر‌ است. ایرانی‌ به‌ وطنش‌ غیرت‌‌ دارد. ما‌گوشت‌ هم‌‌ را بخوریم‌ استخوانِ هم‌ را دور‌ نمی‌ندازیم‌، چه‌ برسد استخوان‌ را بسپریم‌ دست‌ِ سگ‌ِ دشمن. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @maahjor
🏴✨﷽ 〰〰〰〰〰 دو روز است خواهرزاده‌هایم برگشته‌اند خانه‌‌یشان. همان دیروز شروع کرده‌اند مثل هر سال دیوار خانه را سیاهی زدن. سیاهی عزای اباعبدالله‌الحسین علیه‌السلام. خواهرم امروز می‌گفت تا حالا سی تا از بابا‌های شهرکشان برنگشته‌اند خانه. بچه‌های قد و نیم‌قدشان را گذاشته‌اند در پناه خدا و رفته‌اند پیش امام حسین علیه‌السلام. و من فکر می‌کنم لابد بچه‌هایشان منتظرند بابا بیاید و مثل هر سال، باهم سیاهی محرم را بر دیوار بزنند و تعجب می‌کنند که چرا امسال ورودی خانه پارچهٔ سیاه و پرچم محرم با هم آویخته شده؛ و چرا کنار سیاهی‌های روضه اباعبدالله، عکس بابا را هم گذاشته‌اند. و من مطمئنم بچه‌ها عکس بابا را نمی‌خواهند، خودش را می‌خواهند که مثل هرسال باهم بروند هیئت و روضه، و عزاداری کنند. و من نمی‌دانم امسال در شهرک‌شان، سی یا شصت یا نود و شایدم صد و بیست بچهٔ بی‌بابا، چطور عاشورا را گریه می‌کنند و بهانهٔ بابا می‌گیرند. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های محرمی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat