eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
614 عکس
90 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
هنوز هم در این دنیا مکان هایی هست که می تواند تو را ساعت ها از مردم جهان فاصله بیندازد. زمان هایی هست که کسی نتواند به تو نزدیک شود. تویی که اخبارت نهایتا یک ربع بعد توی همه رسانه ها جاگیر شده و لایک و دیسلایکش را هم گرفته، حالا رفته ای جایی که باید هزاران نفر ساعت ها بگردند و تو را پیدا نکنند. میلیون ها نفر همه رسانه ها را بالا و پایین کنند تا عکسی از تو را بیابند. عکسی که نشان دهد آخرین کاری که کرده ای چه بوده است. آخرین کلنگی که بر خاک های ایران زده ای با چه روبانی تزیین شده است. آخرین پیرمردی که با تو همصحبت شده، چه لباس محلی ای پوشیده است. اعتراف میکنم دنیا هنوز جاهای عجیبی دارد. جایی که رییس جمهور یک کشور که بالاترین حفاظت های شخصی را دارد می تواند داخلش گم شود و تا ساعت ها پیدا نشود. شاید آخرین درخواستت از خدا خلوتی بوده که چند ساعتی فارغ از حرف و حدیث های مملکت داری، بتوانی چشم روی هم بگذاری. چند ساعتی داشته باشی که کسی خبری برایت نیاورد و گوشی ات زنگ نخورد. بتوانی به راه رفته ات و راه باقی مانده ات فکر کنی. حرجی نیست، هر چه میخواهی فکر کن ولی آخر سر برخیز و به سوی ما برگرد. برگرد که ما سخت به صعود تو دل بسته ایم. ✍ @khatterevayat
لحظات آخر سرم کمی گیج می رود. چشم هایم بخار گرفته است. سرمایی نیستم اما الان دارد سوزن سوزنم می شود. کاش زودتر برسیم و کمی روی زمین بنشینم. صبح که بلند شدم، حالم خوب بود. هوای خنک بهاری حسابی سر حالم کرده بود. شک دارم به همسفرانم چیزی بگویم. باید تحمل کنم. چیزی نمانده است، میرسیم دیگر. باد تندی می پیچد لای اسکلتم. تعادلم کمی به هم میخورد. به خودم مسلط می شوم. چشم هایم را می مالم. مه غلیظ تر شده است. باد هم دارد شدیدتر می شود. سرم سنگین شده است. هی به خودم وعده می دهم این مأموریت را تمام کنم، بعد کمی می نشینم. غلیظی مه، دیدم را کمتر میکند. کنترلم را از دست داده ام. تنم تکان شدیدی میخورد. نمی فهمم باد است یا کسی دارد به استخوان هایم ضربه میزند. اینجا نمی توانم بنشینم. به سید قول داده ام هوایش را داشته باشم. خودش که خسته نمی شود اما امان ما را بریده است. از اینجا به آنجا هی ما را میکشاند دنبال خودش. انگار که قالیچه سلیمان باشم و بدون این که زور خاصی بزنم، بلند می شوم و می نشینم. صبح رساندمش خداآفرین که سدی را افتتاح کند. به استاندار می گوید:«من برای احترام به کار مهندسای خودمون اومدم. باید همه ببینند که ما روی پای خودمون ایستادیم». حیف که به حرف من گوش نمی دهد مگر نه میگفتم. میگفتم این همه راه بلند می شوی میروی که به مهندسان کشورت احترام بگذاری؟ می توانستی یک پیام بهشان بدهی و ازشان تقدیر کنی. این همه آدم هم زابراه نمیشد. برنامه هم که تمام می شود ول کن نیست. حرصم میگیرد وقتی می گوید حالا برویم به مردم محلی سر بزنیم و احوالی ازشان بپرسیم.‌ دوباره توقف وسط راه و ما یک لنگ پا اینجا باید منتظر بمانیم تا آقا دو ساعت برود با مردم گپ و گفت کند و دردلشان را بشنود. با این همه قول داده ام سالم برسانمش به مقصد. باید تحمل کنم. جلوی پایم را درست نمی بینم. احساس میکنم اشباح انسان نمایی از جلوی رویم رد می شوند. سوختم هنوز تمام نشده است ولی ضعف دارم. دارم تلو تلو میخورم. قلبم هنوز دارد کار میکند و این امیدوارم میکند. از همسفرانم خبر ندارم. سرم بیشتر گیج می رود. نمی دانم در چه ارتفاعی هستم. شبنم روی تمام بدنم نشسته است. انگار حفره ای دهن باز کرده و می خواهد مرا ببلعد. مقاومت میکنم. سید طاهر سفت و سخت اهرم را گرفته است و بالا می کشد. چیزی که از من میخواهد در توانم نیست. کاش جایی نشسته بودم و وارد این مه نشده بودم. کاش به همسفرانم گفته بودم بیایید برگردیم. سید دست من امانت است. باید به جای مطمئنی برسانمش. توی این جنگل ابری ولی جای مطمئن پیدا نمی شود. اگر هم پیدا شود، نمی توانم آنجا را ببینم. محسن صدا می زند:«کوه جلوی رومونه، تو رو خدا ارتفاع بگیر». به سیدطاهر می گوید اما روی سخنش به من است. دارم دور خودم چرخ میزنم. کاش میشد مسیر آمده را برگردم. کابین شلوغ شلوغ است. سید اما آرام نشسته است و روی لبش ذکر گرفته است. به گمانم دارد الهی رضا برضاک تسلیما لامرک میخواند. از دیدنش آرامش میگیرم. بوی عود rain forest می پیچد زیر دماغه ام. به لحظات آخر زیاد فکر کرده بودم ولی گمان نمی کردم چنین بویی بدهد. درخت های باران خورده اطرافم ترسیده اند و می لرزند. سیاهی جلوی چشمانم را میگیرد. اهرم هنوز در دست سیدطاهر کشیده می شود. مستأصل پدال را فشار می دهد. لرزه بر اندامم افتاده است. ملخم میخورد به درخت ها و دیگر چیزی نمی فهمم. ✍ @khatterevayat @varaghzar
بوی خون فکم باز مانده است. با صدای غیژِ مفصلِ آرواره ام به زحمت می بندمش. بوی خون توی دهانم پیچیده است. میروم توی سینک تف میکنم. لخته های خون سیاه با آمالگام های اضافه بیرون می آید. هر چه دهانم را میشویم خون بند نمی آید. امروز صبح را با بوی خون شروع میکنم. ساعت هنوز چهار نشده است. خبر کم کم بالا می آید. جدی نمی گیرمش. به خانه که میرسم هنوز قوت قلبی نیست. خبرها با شیب ملایمی سخت تر می شود. ذهنم دوست ندارد انتهای بد ماجرا را ببیند. بوی خون اما می پیچد توی دهانم. توی سینک تف میکنم. اثری از خون نیست. شب می شود. انگار از پدرم خبری نداشته باشم، دور اتاق راه می روم. میخواهم پرنده شوم و پرواز کنم به سمت کوه های ورزقان. روی زمین بند نمی شوم. دوست دارم بروم میان ابرها و بهشان ثابت کنم، رطوبت چشم های من از شما بیشتر است. مگر رییس جمهور هم در راه خدمت فوت میکند؟ این پدیده عجیب را من به عمرم ندیده ام. یک رجایی شنیده ام اما گذاشته ام به حساب همه استثناهای تاریخ. رییسی اما هیچوقت برایم استثنا نبود. من رییسی را به حساب همه رییس جمهورهای قبلی گذاشتم. چهار یا هشت سالی هست و می رود و ما می مانیم و حوضمان. پر اشتباه کردم. حالا من مانده ام و یک دهان که بوی خون سوخته می دهد. ✍ @khatterevayat @varaghzar
یأس یأس بیخ گلویشان را گرفته است. حریف عده ای معدود که دست از جان شسته اند نمی شوند. همه دینامیت های عالم را توی یک گله جا منفجر کرده اند و هنوز صدای نفس می شنوند. یأس هر روز سایه اش را بیشتر روی سرشان می دواند. حریف مردانی با شلوار سه خط و دمپایی ابری نمی شوند. تا گردن توی زره فرو رفته اند و باز گردنشان می شکند. تا گنبد، آهن کشیده اند دور خودشان و آبکش می شوند. یأس پنجه انداخته بیخ گلویشان. دارند خفه می شوند. نفسشان تنگ شده است. زیر خفگی اعتراف میکنند که اسماعیل باید در راه خدا قربانی شود. بعد از قرن ها تحریف تاریخ، اسماعیل را به جای اسحاق قربانی میکنند و حالا دیگر همه میدانند که قربانی در اصل اسماعیل است. خدا این بار هم جایگزینی برای قربانی ندارد. گذاشته است قربانی انجام شود تا وقت حساب کشی نزدیک تر شود. حساب قربانی شدن همه اسماعیل ها با خود خداست. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @varaghzar