«بعدش چه میشود؟!»
این ترومای من است در اینجور حوادث. طرحوارهای قدیمی، قوی و ترسناک در ذهنم که حین رخداد هر حادثه ای، شروع میکند به طراحی جزییات جهان بعد از حادثه، در ذهنم.
یکبار آقاجون برایم از روزهای آخر حیات امام خمینی حرف میزد. میگفت: فکر اول و آخرمان، دغدغه روزو شبمان این بود که «بعد امام چه میشه؟ انقلاب چه میشه؟ نتیجه این همه خون و دل و زحمت ، چه بلایی قراره سرش بیاد»
تقصیر آقاجونم نبود که جزییات بزرگترین سوگ زندگی اش را بدون اینکه واوی جا بیندازد ، برای من نوزده_بیست ساله تعریف کرد و سانسوری هم نداشت.
من خودم سمج بودم و سوزنم توی این خاطرات گیر میکرد و تا ته هر ماحرایی را در نمیآوردم، ول کن نبودم.
عاقبت این کنجکاوی ها برای من شد؛ فوبیایی بزرگ از دنیای بعد از هر حادثه، بعد از هر سوگ.
من توی این لحظات ، از بعد از واقعه ها عمیقاً میترسم!
شاید شدیدترین وقتش را بعد از شهادت حاج قاسم تجربه کرده باشم. روزهایی که اولین بارداری ام را تجربه میکردم.
یکهو یک خلأ بزرگ در وجودم پیدا شد. یک سیاهی مملوء از چیزهای نامعلوم، پر از خالی...
هنوز هم میترسم.
حتی حالا که بزرگتر شدم، حتی حالا که بارها عالم بعد از سخت ترین وقایع را تجربه کرده ام. حتی حالا که سرم میشود، همه چیز میتواند ، خیلی سریع و تا حدی جبران شود و زمان، از حرارت دل های سوخته کم میکند.
هر چه بیشتر تجربه میکنم ، بیشتر میترسم.
برای من هیچ وقت حادثه ها تکراری نمیشود، تجربه زیسته شان از عذاب بارها تجربه کردن شان نمیکاهد. رفتارم را پخته تر نمی سازد، دلم را قرص تر نمیکند!
حالا که از عوالم بعد از خیلی از حوادث ، بهتر از قبل مطلعم، بیشتر از تجربه کردن دوباره شان وحشت دارم.
اما... هر سودا زدگی ای ، دارویی دارد که به تعدیل برساندش.
پیچیده ترین ترس ها هم، آرام و قرار میگیرد.
بعد از تمام حادثه های هولناک زندگیم ، همیشه آب خنکی پیدا میشود که عطشم را بگیرد و داغم را بخواباند.
و آن این است که سبب ساز خداست. جریان ساز خداست.
این شعار نیست که خدایی که امام خمینی ها را، حاج قاسم ها را به ما آدم ها میدهد، خدای روزهایی که آن ها نیستند هم هست.
خالق تمام این رویدادها و این عدم تعادل ها خداست و به تعادل رساندن شخصیت ها هم دست خود خداست.
نویسنده ی این همه اتفاق و صاحب قلمی که همه چیز را گاهی تلخ و گاهی شیرین، اما قشنگ کنار هم میگذارد، خداست.
هنوز هم میترسم، اما ازش شرمی ندارم.
حتی همین ترس هم، نوسانیست که خدا به زندگی های راکد مان میدهد. یک پله بالاتر میبرد از تعادل قبلیمان و جای مان میدهد، در تعادلی جدید. این ترس شرمی ندارد، بلکه قرار است آدم را بزرگتر کند!
✍#فاطمه_شاهابراهیمی
#خط_روایت
#انتظار_سخت
#ختم_صلوات
#یا_امام_رضا
@khatterevayat
ما سالهاست به وقت انتخابات، خیلی حرف های واقعی و راست نمیشنویم! از دوره آن روزهایی که حرف مسیول انقلابی ، عملش بود سالها و دهه ها گذشته.
ما در انتخابات شرکت میکردیم ، با امید ، سعی کردیم به بهترین هم رای بدهیم ، اما ته دلمان از اینکه توفیق خدمت داشته باشند خالی بود! ما از خدمت گذار بودن رجال انتخاباتی امید بریده بودیم!
سال ها بعد از سال ۹۶ شنیده بودم روحانی گفته بود، صادق ترین کاندیدای انتخابات، بینشان رییسی بود. اندک امیدی دویده بود توی رگ هامان، وقتی روحانی اینجور اعتراف کند ، یعنی هنوز هم بین رجال انتخاباتی، مرد پیدا میشود.
سال ۴۰۰ اما، یکی از شعارهای انتخاباتی ات چه بود؟
« تا پای جان برای ایران ؟!»
نه خوشم نیامد، شعارت زیادی انتخاباتی بود، زیادی با تجربه زیسته ما از مسیولین سیاسی این سالهای اخیر فاصله داشت.
با دلی کدر و بریده، با روانی پریشان، که هیچ ربطی به تو نداشت، و فقط از ینکه توام مثل باقی شوی اینطور شده بود، بهت رای دادم.
حالا خیره ام به مانیتور، به ماموریت نا تمام کاری ات ، به هلی کوپتر پودر شده ات... به اینکه با دستگاه، دنبال علایم حیاتی ات می گردند!
دل نا امیدم را تکان دادی، کدورتش را شستی.
کاری ندارم باقی شعارهات چقدر محقق شد مرد، قاضی خداست.
تو همین یک شعار را به عمل رساندی.
تو تا پای جان رفتی...
هنوز خبر اصلی نرسیده
همه از ده دقیقه پیش انالله زده اند و اسمت را گذاشتهاند شهید جمهور! عکست را گذاشتند کنار عکس رجایی .
رجایی دهه شصت، رییسی سده ۴۰۰ ؟!
چه کار کردی با قضاوت هامان سید؟
چه کردی با تجربه زیسته ی مان؟!
توی حرم امام رضا دارند گل های روز عید را جمع میکنند ، همان حرمی که خادمش بودی، متولیش بودی!
همان جا قول و قرار هات را با خدا گذاشتی نه؟
خدای ماهم، گل میچیند، با عیار ترین گلها را، برای خودش...
برای اینکه یاد ما بندازد، هنوز هم مثل تو هست!
#فاطمه_شاهابراهیمی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@banoo_nevesht
این گوشه نشسته ایم و منتظریم که سید را بیاورند، خانه ی ابدی اش.
اصلش اینجا خانه ی همه ی مان است. چه مجاور باشیم چه نه. یک گوشه ای از خاک ایران هست، که سندش، به نام همه مان هست.
شیعه توی ایران، غربت و بی خانمانی نمیبینید. پناه دارد.
برخی هامان را توی آغوشش ، آرام میکند و برخی دیگر مثل سید را، سنجاق سینه اش میکند و همیشه اینجا نگهش میدارد.
✍#فاطمه_شاهابراهیمی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@banoo_nevesht
*منمیخوام حدیثه ببینه!*
«همینجا بشینیم». اینجا؟ از نظرم خیلی با سِن، فاصله داشت. این همه راه، و با این همه مصیبت، نکوبیده بودیم بیاییم حرم تا هیچ چیز نبینیم! چهل دقیقه قبل اما نزدیکی فلکه برق بودیم. قیامت بود. سوزنانداز نداشت.
از روز قبل، یکی دوبار گفتم با بچه نمیشود. گفتم نگرانش هستم. خطرناک است. اما بهم گفت: «لازم نیس خیلی وارد جمعیت بشیم، همون گوشه کنارا، تاجایی که بشه بچه را برد میایستیم. من میخوام حدیثه ببینه...دفعه اولشه»
کدام گوشهکنار؟ آنجا گوشهکناری نداشت که بشود دو دقیقه با بچه ایستاد وتماشا کرد. همانطور اینور و آنور سرک میکشیدیم، جایی پیدا کنیم که یکهو از وسط جمعیت صدای طبل و سنج و دمام بلند شد. دلهرهآور و گوشِ فلککر کن. فکر اینش را نکرده بودیم. حدیثه دفعه اولش بود از نزدیک میشنید و با هر ضربه طبل، تنش محکم میلرزید، میترسید. فایده نداشت. گفت: «برگردیم»
حدیثه را گذاشته بود روی دوشش و تند تند از بین جمعیت راه باز میکرد و من پهنای صورتم از اشک و عرق خیس شده بود و پیاَش میدویدم تا برسیم به ماشین.
جا گرفتیم تویاَش و حرکت کردیم. جفتمان دو به شک بودیم که برویم یک مسیر دیگر یا نه مستقیم برویم سمتِ خانه؟ نگاهم کرد. نگاهش نمیکردم. من اینطور آدمیاَم. اگر توی تشییع عزیزی شرکت نکنم و باهاش خداحافظی نکنم این سنگینی تویِ وجودم سبک نمیشود. سرِ شهادت حاجقاسم هم توفیق شرکت نداشتم. هرچه اشک میشدم، هرچه ختم قرآن میگرفتم، مگر آن وزنهی سنگین از روی دلم برداشته میشد؟ بقول مامان:«به خاک که بسپریش سبک میشی، داغش خنک میشه»
کلافه و خسته ترمز زد گوشهی خیابان و گفت: «تو بگو چی کار کنیم؟...توخیابونا نمیشه...بریم حرم؟» گفتم«تو این قیامت حرم چطور بریم؟» چشمهام را چرخاندم سمتِ حرم، دیده که نمیشد. مجاور حرم چشمهاش قبلهنما دارد و حرم را لای ساختمانهاپیدا میکند. گفتم :« تو حرمت، برا این بچه و مامان_باباش یه جای امن هس نه؟» دلم قرص شد.گفتم:«بریم» ماشین را توی کوچه پس کوچهها انداختیم و خودمان را رساندیم سمتِ کوچهی سراب.همان بغلها پارک کردیم و رفتیم سمتِ خیابان نظرگاه. تا برسیم به گیتهای حرم، ده دقیقهای پیاده راه رفتیم. باورم نمیشد اینقدر راحت برویم توی حرم.
جای قبلیای که نشسته بودیم دور بود. دستش را گرفتم و گفتم بیا نزدیکتر برویم تا سِن را بهتر ببینیم. دور و بر پارکینگِ شماره یکِ صحن جامع یک فضای خالی پیدا کردیم. از مانیتورِ صحن، جمعیت از بالا دورِ تریلیای که باهاش سید را میآوردند، پیچ و تاب میخورد! دلم پیششان بود. اما آرام بودم. اینگوشه از حرم دلم قرار گرفته بود. هنوز تابوت را ندیده، وزنه را انگار برداشته بودند. خیره بودم به حدیثه. بینِ جمعیت چهاردست و پا میرفت. از دور هواش را داشتیم. میرفت پیشِ بچهها، پیشِ آدم بزرگهایی که گریه میکردند. چادر و چفیه های رویِ سرشان را کنار میزد و خلوتشان را نگاه میکرد. از هر مسیری که میرفت و برمیگشت ، شکلاتی، کیکی، بیسکوییتی هم غنیمتی توی دستهاش میآورد. با هر روضهای که توی صحن پخش میشد، ریتم میگرفت و سینه میزد.
سید را که آوردند رفت روی شانههای باباش که بهتر همه چیز را ببیند. سروصداها بیشتر شد، گرفتمش توی بغلم و محکم بهم چسبید. گوشهی چادرم را کشیده بود روی صورتش، انگار قایم شده باشد. توی گوشش میگفتم: «داریم برای سید لالایی میخونیم که راحت بخوابه. تو هم میخونی مامان؟... لالایی بخون». تازه با ملودیِ آهنگِ گنجشک لالا، مهتاب لالا، لالایی یاد گرفته بود و تا حالا فقط برای ما و عروسکهاش خواندهبود. مشتش که روسریم را باهاش محکم گرفته بود، ذره ذره باز کرد.
سرش را از لای چادر بیرون کشید: «لالا..لالایی..»
فقط که باباش نبود. منم دلم میخواست که حدیثه ببیند. شاید بدرستی یادش نماند، ولی مگرمن یادم است؟ آن موقعهایی که مامان و آقاجون دستمان را میگرفتند و میآوردند تظاهرات و تشییع جنازه. یادمان نمانده، اما اثرش که مانده! اینکه این روزها سور و ساتِ شادی نداریم. اینکه خودمان بین آدم ها گم نمیکنیم. اینکه طلای عیاردار بیشتر از ناسرهاَش به چشممان میدرخشد. اینکه غمِ هر شهیدی وزنه میشود روی دلمان، بخشیش اثریست از زحمت آن روزهای پدر ومادرهامان، وقتی دستمان را میگرفتند و می آوردند اینجاها. همینکه باید به خاک سپردن عزیز را ببینیم تا کمی آرام شویم، مالِ این است که از وقتی خیلی کودک بودیم، از نزدیک این لحظهها را دیده و حرمتش فهمیده بودیم!
✍ #فاطمه_شاهابراهیمی
#خط_روایت
#شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#در_آغوش_امام_رضا
@khatterevayat
@banoo_nevesht