eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
614 عکس
90 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
نرگس‌ها را می‌آورم جلوتر. از دیشب توی تراس بودن. دلم برای بویش تنگ شده. از راحتی یک بچه‌ داشتن می‌خواهم استفاده کنم و اصلاح آخر داستانم را بفرستم، چند خطی که برای روز مادر نوشته بودم نیمه‌کاره مانده، بعد شنیدن خبر حمله تروریستی کرمان دستم به قلم نرفت. دیشب تا رسید گفتم خبر را شنیده‌ای؟ خنده‌اش خشکید و سر تکان داد. لباس‌هایش را عوض نکرده بود و بچه‌ها از سر و کولش بالا میرفتند. گفت «پیگیرش نشو برات خوب نیست، کار اسرائی..ل نامرده» و بعد امیررضا را انداخت هوا و حرف را عوض کرد. گیر داده‌ام به نگو نشان‌بده‌های داستانم، خوب از آب در نمی‌آیند، خانم عطارزاده گفت: « زهرا بخووون، زیاد بخوون». خب آخر با این وضع، زیادش را از کجا بیاورم، پرت و پلا مینویسم. خسته‌ام. امیررضا دیشب تا صبح گریه کرده و لثه‌اش ورم دارد. چند ثانیه‌ای از فیلم کرمان را دیدم، تار بود، پسر بچه‌ای با کاپشن سبز، زنی با کاپشن کرم. حتما دست پسرش را گرفته بود تا روز مادر را با هم کنار حاج قاسم باشند، منم اگر کرمان بودم همین کار را میکردم، میشد الان به جای آن‌ها ما کنار حاج قاسم باشیم. اما اینجا، میان عطر نرگس، بغض گلویم را تنگ کرده، میخواهم در نابودی‌ات شریک باشم، حتی اندازه یک خط…! ✍ @khatterevayat @mamaa_do
ردِ نخ بادکنک‌ها مانده‌بود روی دستم. یادم نیست کی گفته بود که نخ بادکنک‌ها را رها نکنم. دوتا بودند؛ بنفش با خال‌های رنگی. برف می‌آمد و کاپشن صورتی تنم بود. این‌ را از روی عکس‌ آلبوم می‌گویم. عکسِ تکی در خیابانی پر از آدم. ولی اینجا را خوب یادم‌است. رسیدیم خانه. زیرزمین خوابگاه قزل‌قلعه. آسمانِ خانه کوتاه بود. دستم را باز کردم. بادکنک‌ها چسبیدن به سقف. خیالم راحت بود. هرجای این اتاق اِل مانندِ کوچک که با ۳پرده به آشپزخانه، حال و اتاق‌خواب تقسیم ‌شده بود می‌رفتم، آن‌ها را می‌دیدم. باز از این‌جا فیلم تاریک می‌شود تا اینکه یادم است بهانه گرفتم که می‌خواهم با بادکنک‌ها بروم حیاط. از حال به حیاط در داشت. با بابا بیرون رفتیم. چند پله باید بالا می‌رفتیم تا به حیاط برسیم. و آنجا محوطه کوچکی بود که خانه‌های مثل ما به آن راه داشتند. یادم نیست چطور شد ولی صحنه‌ای که سرم بالا بود و بادکنک بنفش داشت توی هوا می‌چرخید خوب یادم هست. حسرتش تا الان مانده بر دلم. چرا رهایش کردم. چرا محکم نگرفتمش، یادم نیست با آن یکی بادکنک چه کردم. اما از آن روز ۲۲بهمن ۲۵ سال پیش یاد گرفتم چیزی را که دوست داری باید دو دستی بچسبی و رهایش نکنی. مثل وطن! +عکس در آن محوطه‌ای است که گفتم و احتمالا برای دقایقی قبل از حسرت‌به‌دل شدنم هست🥲! ✍ @khatterevayat @mamaa_do 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
این روزها مغزم تحت فشار است اصلِ کاری هم پیشم نبود. بهش گفتم: «هر جور شده به‌دستم‌برسون» گفت: «بابا ریسک داره تو با این حالت واجب نیست بری رای بدی» یک کلمه گفتم: «واجبه!» معمولا جاهایی که با هم مخالفیم انقدر صریح و سریع نظرم را نمی‌گویم، صبر میکنم یا مقدمه‌چینی میکنم، بعد بلاخره به یک جمع‌بندی میرسیم. اما بعد، برف همه چیز را خراب کرد و نشد که به دستم برسد. می‌خواست هر جور شده برایم بفرستد ولی هیچ نگفتم و‌ نخواستم اذیت شود. امروز اما همه چیز چرخید و رسید به‌دستم و بیشتر از همیشه دوستش دارم. حالِ یک استراحت مطلقی را شاید کسانی که حصرخانگی کشیده‌اند بفهمند. ولی نه! آن‌ها حداقل در خانه آزادند تا هر کاری می‌خواهند بکند. ما باید بنشینیم و نگاه کنیم که یا کسی برسد یا چیزی بچرخد تا به چیزی که دوستش داریم برسیم. انتظارش سخت است و رسیدنش شیرین‌تر، مثل حال این روزهای کشورمون، سخت شده اما مطمئنم که به شیرینی میرسیم. صدایی در گوشم زنگ‌می‌زند: « ناامیدی ممنوع، نزدیک قله‌ایم» ✍ @khatterevayat @Mamaa_do 〰〰〰〰〰〰🔻🔻 امتیاز بدهید.
« بد کردن، نباید میزدن! اسرائیل وحشیه بدترش رو‌میزنه!» نیم‌ساعت آخر بست‌نویسی بود. داستانم در تحول گیر کرده بود. گل‌درشت می‌شد و توی ذوق می‌زد. خواب کره‌کره‌های چشمم را تا نیمه کشیده بود پایین و‌منتظر ساعت ۱۲ بود تا بست‌نویسی تمام شود. مخم ولی تعطیل بود، سری به جلسه بست‌نویسی زدم و پیام خانم علی‌پور را دیدم. انگار خبری بود. ساعت ۲۳:۳۰ دقیقه بود و می‌خواستند بین ثبت کلمات صلواتی برای موشک‌های جبهه مقاومت بفرستیم که برود روی مرکز نظامی اسرائیل. چندبار پیام را خواندم. چند شب پیش محمدحسین گفته بود که شب‌ها خواب ندارد و پیگیر اخبار می‌شود و بعد سریع حرفش را خورده بود که نه چیزی نیست و نگران نشوم و به چیز‌ها فکر نکنم. دیشب هم نتوانستم فکر کنم. روز سختی داشتم و خبرهای خوبی از دکتر نگرفته بودم. خبر را که خواندم ترسیدم. ترسیدم ۵شنبه صبح که عمل دارم مثل همیشه آرام نباشد. مثلا جنگ شود. بچه‌هایم چه می‌شوند؟ خانه‌ام چه می‌شود؟ چه بلایی سر مردم و‌ شهرم می‌آید. بعد کفن‌های سفید روی هم مردم غزه پرده آخر چشمم را بست و‌ خوابم برد. صبح با صدای ذوق خواهرم بیدار شدم، هر بار از یک طرف خانه صدایش می‌آمد. میگفت: « بلاخره زدیم بلاخره حقشونو گذاشتیم کف دستشون، آخ جون ایولا ماشالله» و بعد نشنیدم چی گفت و دوباره خوابم برد. این بار با کمردرد بیدار شدم و با چشم‌های بسته رفتم سر میز صبحانه. مامان داشت با آب‌تاب برای بابا تعریف می‌کرد و من سرم را بالا نمی‌آوردم. گفتم: « بد کردن، نباید میزدن! اسرائیل وحشیه بدترش رو‌میزنه!» حرف توی دهان مامان ماسید! و بابا هم سرش را بالا نیاورد. سر چرخاندم سمت تنها صدای خانه، شبکه خبر فیلم و مصاحبه خوشحالی مردم را پخش می‌کرد. توی دلم گفتم چه حوصله‌ای دارند، این‌همه ذوق را از کجا آورده‌اند. مردی که پیدا نبود از مردم می‌پرسید‌ نمی‌ترسید جنگ شود؟ و آن‌ها با چشم‌ها جواب میدادند: « که نه ما حق‌مون رو گرفتیم، همه‌ی دنیا به ما حق میده که جواب تجاوز اسرائیل را بدیم» دلم‌درد گرفت از روی صندلی بلند شدم و زیر لب گفتم: « آره جنگ که شد میبینمتون! » رفتم‌توی پذیرایی ، نمی‌خواستم صدای تلویزیون را بشنوم. دوقلوها دنبالم آمدند و هر دو می‌خواستند بغلشان کنم. روی کاناپه نشستم، شعر خواندم و‌ دست زدم تا حواسشان پرت شود. حواس خودم پرت نمی‌شد! مگر الان جنگ نیست؟ ما وسط جنگی هستیم که اسرائیل از ۱۹۴۸ درست کرده! ‌نتوانستم هر دو را همزمان بغل کنم. دراز کشیدم و امیرعباس رفت سراغ پرده تا با آن بازی کند. امیررضا ماند و بغلش کردم. سر گذاشت روی شانه‌ام و خودش را به من چسباند، ۲ثانیه بعد جدا شد و رفت سمت پرده. جدا شدن برایم سخت است دوست داشتم بیشتر بغلم بماند. یاد بغل‌های آخر مادران غزه افتادم، دل ندارم هیچ کدام را ببینم. دیشب آن مادر چطور بدون بچه‌اش در سکوت آسمان بدون بمب خوابید؟ مثل مادری که فرزندش را اسرائیل کشته و حالا نمی‌داند با شیر سینه‌اش چه کند! بلند می‌شوم. امیرعباس نشسته روی زمین و پرده را دور خودش می‌پیچد. فکرم پیچیده بهم وقتی بحث بچه‌ها می‌شود ناتوان می‌شود. آره اسرائیل وحشیه ولی تا کجا می‌خواهد بچه‌ها را بکشد؟ یکی مثل ما باید حق‌اش را با همان قانون‌هایی که خودشان گذاشته‌اند بگیرد و جلوی وحشی‌گری بیشتر اسرائیل بایستد. خیالم از بچه‌ها راحت شد، مستقل شده‌اند و با هم مشغول بازی بودند. برگشتم و با خودم گفتم: «حالا این ماییم که قوی شده‌ایم و جلوی ظلم اسرائیل می‌ایستیم!» ✍ @khatterevayat @Mamaa_do
دلم از شنیدن خبر جا‌به‌جا نشد! دیدم اتفاقی هم بیفتد برایم مهم نیست! بعد فکر کردم که این چه حالی بود برای دلم! دیدم انقدر این مدت برای این مرد زده‌اند که دیگر مثل وقتی که با غیرت زیاد به او رای دادم برایم اهمیتی ندارد. ‌ بعد دیدم چقدر خوب این رسانه لعنتی ذهن من را مدیریت کرده و نگذاشته در لحظه اول شنیدن این خبر به جای بی‌تفاوتی یا خوشحالی فکر کنم که این مرد در آن نقطه دور که به این راحتی هم پیدا نمی‌شود چه کار داشته ؟ و بعد دیدم پاسخ‌اش برای شستن فکر‌های قبل کافی‌ است من نگران‌ شما هستم سید. جایی که دعا مستجاب است همان‌ موقع که شیر می‌دهم دعا میکنم سالم باشید! ✍ @khatterevayat @Mamaa_do
دیروز خوب گذشت. دست بچه‌ها را گرفتیم و بردیم بدرقه سید‌ابراهیم. البته به بدرقه نرسیدیم و هر چه در نزدیکی طرشت منتظر ماندیم خبری نشد. میگفتند هجوم جمعیت سرعت ماشین را کم کرده و احتمالا تا یک ساعت دیگر هم نمی‌رسد. دیدیم که هوا دارد گرم می‌شود و نمی‌توانیم تا سر ظهر بمانیم. اصلا چرا توی این گرما دست سه بچه کوچک را گرفته بودیم و آمده بودیم. سید ابراهیم را دوست داشتم سال ۹۶ که نه ولی همین انتخابات قبل به او رای دادم. ولی خودش را انقدر دوست نداشتم تا به خاطرش بچه یک ماه‌ام را برداریم بیاورم توی این جمعیت. پس به خاطر چه چیزی بود؟ حتما دلم هوس گردش کرده بود که قطعا کرده بود و دنبال راهی برای رفع پوسیدگی در خانه بود. اما همه‌اش این بود؟! بعد که برگشتیم خانه و مشغول کارها شدم و داشتم به پسرها غذا می‌دادم دیدم که من پسرهایم را خیلی دوست دارم. آینده‌ آن‌ها برایم مهم است و به خاطر آن‌ها بوده که توی این گرما دست‌شان را گرفته‌ام و برده ام توی آن شلوغی. دیدم سید ابراهیم رئیس‌جمهور بوده و توی ماموریت و به خاطر کارهای کشور از دنیا رفته یعنی به خاطر بچه‌هایم و بعد دیدم سیدابراهیم را بیشتر دوست دارم. لقمه آخر را به هر دو دادم که هر دو‌ تف کردند و فهمیدم که سیر شدند‌ و فکر کردم حالا که رئیسی رفته چه می‌شود که مهم نبود، حتما اتفاق خاصی نمی‌افتد. اتفاق مهم همین بود که افتاد. حالا دل‌همه ما به هم گرم شده و‌ دوباره دور واژه ایران جمع شدیم. ✍ @khatterevayat @Mamaa_do
بچه‌ها امروز خوب صبحانه نخوردند و از خامه‌عسلی خوششان نیامد و نون‌پنیر خوردند و بعد نرفتند سراغ بازی تا کمی دستم خالی شود و بروم صفحه‌های آخر رها و نا‌هشیار می‌نویسم را بخوانم و دائم دنبالم می‌آمدند و بی‌قراری می‌کردند و می‌خواستند با آن‌ها بازی کنم. بازی محبوب آن‌ها دنبال‌بازی است که باید بلند بگویم «بگیرش بگیرش» و فرار کنند و هی پشت سر را ببینند و ذوق کنند که دارم می‌رسم و الکی خودشان را بندازند روی زمین و من بپرم بغلشان کنم و جایی بوس نکرده نگذارم و دوباره فرار کنند و از خنده جلوی پا را نبینند و هی زمین بخورند و هی بلند شوند و دیگر نفسی برایشان نماند و آخر بروند گوشه‌ی دیوار و راهی برای فرار نداشته باشند و خم شوم و سرعت راه رفتنم را کم کنم و پا روی زمین بکوبند و دست‌ها را جلوی صورت بگیرند و بگویم دیگه گرفتمت و خنده‌ بلندی بکنند و بپرم بغلشان کنم. امروز آخر دنبال‌بازی گوشه دیوار پذیرایی گیرشان انداختم و‌ به دیوار تکیه دادم و بلندبلند گریه کردم و پسرک آمد و صورتش را آورد توی صورتم و سریع اشک‌ها را پاک نکردم و خواستم ببیند که شده روضه مصور غروب امروز و بغلش کردم و کف پاهای بدون آبله‌اش را بوسیدم. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @Mamaa_do