eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
219 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
اسم خواهر من دزفول است
✨﷽ 〰〰〰〰〰 اسم خواهر من دزفول است اولین بار توی دست های ظریف خانم خاقانی معلم خط کلاس دوم راهنمایی دیدمش. قلم دزفولی برای من چیزی شبیه گز اصفهان و چاقوی زنجان و مسقطی لار بود. یک لاخِ نی از نیزارهای دزفول که ظرافت و براقی اش روی خیزران را کم کرده بود. بزرگتر که شدم پای تقویم که به زندگی ام باز شد دزفول روز چهارم خرداد بود فردای آزادسازی خرمشهر که توی شلوغی صدای «مَمَّد نبودی ببینی»کویتی پور گُم می شد. من حتی توی عالم خودم فکر می کردم روز چهارم خرداد روز آزادسازی دزفول است. دستم که به نوشتن رفت آن قدر مناسبت های تقویم توی صفِ نوشتن بودند که نوبت به چهارم خرداد نمی رسید. تا همین یکی دوسال پیش که رسانه ها گفتند صعده یمن و دزفول ایران را یک مادر زاییده. خانم خاقانی پیوست فرهنگی قلم نی را از قلم انداخته بود. من هم که فراست و تیزی مولانا را نداشتم که از سکوت نی حرف دلش را بشنوم. توی تاریخ جنگ، دزفول بالاترین نقطه ی قُله بود. بیشترین موشک‌ها را ریخته بودند روی سرش! آنقدر زخم و زیل که اسمش را گذاشته بودند «بلد الصواریخ».شهر موشک ها....دزفول هیچ وقت اشغال نشد. بعضی معلم های دزفولی حتی زیر موشکباران مدرسه را تعطیل نکردند. بَنّای دزفولی با پس زمینه دودِ سیاه بمباران آجر می گذاشت روی آجر و دیوار خانه ای را بالا می برد که یک ماه قبل موشک ها ترتیبش را داده بودند. خانم خاقانی هیچ‌کدام این ها را نگفته بود! اینکه زن ها و دخترهای دزفول روزها پشتیبانی جنگ بودند و شب ها با لباس پوشیده سر روی بالشت می گذاشتند که‌ چشمِ موشک بعثی ها به قد و بالای ناموس دزفول نیفتد! چه چیزهایی می شد پیوست فرهنگی قلم دزفولی باشد و از قلم افتاده بود. تقدیر بود یا اتفاق امروز وقتی داشتم سوال های امتحان منطق بچه‌ها را می نوشتم که ارسال کنم برای خانم «دال» با خودم گفتم حالا که فهمیدی دزفول خواهر صعده است باز هم‌ فرقی نکرد! خانم خاقانی خبر نداشت و نگفت! توئی که خبر داشتی می گفتی.... نگاهی به برگه سوال ها انداختم. زیر خط آخر نوشتم: جواب دادن به سوال زیر اختیاری است.در صورت نوشتن پاسخ صحیح یک نمره به نتیجه آزمون شما اضافه می شود «چه شباهت هایی میان مقاومت مردم دزفول در جنگ تحمیلی و مقاومت جنبش انصار الله یمن در برابر اسرائیل وجود دارد» سوال اختیاری آخر برای اکثر بچه ها پایان باز بود اما توی دنیایی که شلوار سه خط و دمپایی پلاستیکی آدم‌های مبارز پیوست فرهنگی دارد روا نیست برگه سوال امتحانی من بدون پیوست فرهنگی بماند. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @tayebefarid
یخچال دو در
🕋﷽ 〰〰〰〰〰 یخچال دو در همیشه از یخچال بزرگ خریدن خجالت می کشیدم. انگاری مثل هر متنی که فرا متنی دارد اشیاء هم فرا اشیائی دارند. فراستی درونم می گفت «مگر شکم محور زندگی آدمست که این همه جا بخواهد.» با خودم فکر می کردم طراحی یخچال بزرگ محصول فکر بیاتست برای آدم‌هائی که برای خودشان وقت ندارند. آدم که گوشت دو ماهش را انبار نمی کند! نانش را فریز نمی کند. حکایت یخچال بزرگ خانه عیالوارها فرق می کند این هایی که هفتگی عروس و داماد و نوه ها چند بار خراب می شوند سرشان! دیروز شنیدم سازمان حج و زیارت توی اختتامیه حج تمتع امسال جایزه «لَبَّیتم» سعودی ها را برده! بخاطر خدمت رسانی خوب در غذا و بهداشت حاجی ها.... حس و حالم بعد از شنیدن خبر مثل حس و حالم به یخچال دو در و ابر هیکل بود. جدا چه افتخاری داشت؟نه اینکه خدمت رسانی با آن هزینه های گزاف حج تمتع کار بدی باشد نه!!! اما فرا جایزه سعودی ها خیلی پَرت بود! به آدم بر می خورد وسط قحطی پاره تنِ جهانِ اسلام. فکر می کردم از «برائت از مشرکین» امسالمان آبی برای مردم غزه گرم شود. حداقل به اندازه کشتی کوچک مادلین که با دوازده سرنشینش راه افتاد سمت غزه و نرسید! راستش از سازمان حج کم توقعی ام شد! این بود معنی حج ابراهیمی؟!کجاست بت شکنی؟!کو رجم شیطان؟ اصلا کسی حواسش به جای خالی اسماعیل و یحیی و ابوحمزه در طواف بود؟! جوان غزه ای وسط قحطی و خونباران‌ با دست خالی و یک ذکر «حسبنا الله و نعم الوکیل»مسیحی را مسلمان می کند و ما در حج برنده یخچال دو درِ بزرگ می شویم. حسبنا الله و نعم الوکیل... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @tayebefarid
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 اللهم سدد رمیهم روی دیوار مسجد روبروی راسته شیشه فروش‌های خیابان شیشه‌گری، عکس حاج قاسم و سنوار و سید حسن و ابوحمزه شانه به شانه هم نصب شده بود. عین کارت‌های عروس که اسم و فامیل عروس و داماد را ضربدری می نویسند که یعنی ما با هم فامیل شدیم و پیوند دو خانواده خیلی محکم شده، شعار حزب الله را زیر عکس ابو حمزه و شعار طوفان الاقصی را بالای عکس سید حسن نوشته بودند و من وسط نمازم همه اش به این فکر می کردم که یعنی چقدر فلسطینی‌ها شبیه بچه های مسجد شیشه‌گری فکر می‌کنند؟ نکند این‌ها همه جاده یکطرفه باشد! یعنی چقدر این «ما با شما فامیلیم» حس و حال دو طرفه‌ای هست؟ امروز فیلم‌های ستاره باران دیشبِ اراضی اشغالی را دیدم. توی تاریکی وقتی موشک های حسن تهرانی مقدم با سوختی که اراده مردم ایران بود از آسمان غزه رد می شد صدای کودک فلسطینی را شنیدم که دعا می کرد «اللهم سدد رمیهم» یک چیزی توی این مایه‌ها که خدایا آن ها را به اهدافشان هدایت کن! خودش نمی‌دانست اما ایمان او داشت در ایمان من ضرب می شد! عین شعارهای روی دیوار مسجد روبروی راسته شیشه فروش ها. راستی راستی کدام کنفرانس تقریب مذاهبی کدام تئوری فقیهانه درباب وحدت می توانست اینقدر دل ها را به هم نزدیک کند که جهاد و مبارزه؟ این لحظه‌ها ، لحظه‌های ضرب این دو عبارت در هم است :«دل ها متعلق به خداست» و «جهاد عزت اسلام است». ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
بار امانت
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 بارِ امانت برادرم که رکاب زدن یاد گرفت بابا چرخ‌های کمکی عقب دوچرخه‌اش را باز کرد.‌ روزهای اول لت و لو می‌رفت. می‌خورد زمین و سر کاسه زانویش زخم‌ و زیل می‌شد اما؛ فهمیده بود عقبگردی در کار نیست و این راه را هر جوری شده باید برود وگرنه باید عطای دوچرخه را به لقایش ببخشد. این خاطره یک گوشه از ذهنم مانده بود. خاطره‌های کوچک عادت دارند یک روز و سر یک بزنگاهی که احتمالش را نمی‌دهی سر باز کنند. داشتیم آماده جشن می‌شدیم. من با دست‌های خودم کلوچه‌های بهار نارنج را به عشق آقاجان امیرالمومنین چیدم توی جعبه‌های فلزی. عیدی نوه‌ها را کادو گرفتم. برای پسرها ماشین و برای دخترها ماگِ گنجشک دار. داشتم محتوا آماده می‌کردم که از واقعیت‌های غدیر برایشان بگویم. که عیدمان از لفظ عبور کند و به معنای غدیر برسد. از خوشحالی تند تند رکاب می‌زدم. توی بیشتر خانه‌های ایرانی همین اتفاق داشت می‌افتاد. اما اراده خدا با اراده ما فرق داشت. بدون اینکه خودمان بفهمیم وقتش رسیده‌بود که چرخ‌های کمکی‌مان باز شود. همه آدم‌های عاقل دنیا به قهرمان‌های ملی‌شان عشق دارند. تعلق خاطر دارند. پشت گرمند... بدون اینکه فهمیده باشیم وقتش رسیده‌بود! خدا سحر صبح جمعه چرخ‌های کمکی‌مان را باز کرد و گفت حالا رکاب بزن ، رکاب بزن.... اذان صبح عید که بلند شد جای خالی آدم‌هایی که محبت‌شان به دل و جگرم چسبیده بود درد می‌کرد اما من با آدم دیروز فرق داشتم. آدم گاهی ظرف چند ساعت قد می‌کشد! سحر داغ می‌نشانند توی دلش اما شب از هیجان حماسه، پاهایش روی زمین بند نمی‌شود. اگر به خودمان باشد می خواهیم الی الابد با کمکی رکاب بزنیم ، اما خدا می‌خواهد بار امانت را پشت دوچرخه هایمان بگذارد. تمثیل‌ها و خاطره‌ها نشانه‌اند که ما سوء تفاهم‌مان نشود؛ که «عسی أن تکرهوا شیئا و هو خیر لکم». ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
«روز پنجم جنگ»
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 «روز پنجم جنگ» از وقتی یادم هست خیلی پشت سر جنگ حرف بود. کلا جنگ اگر آدم بود آدم بدنامی بود اما حالا که چند روز گذشته، می بینم با همه بدنامی اش فرصت عجیبی برای ظهور و بروز استعدادهای خاموش آدم هاست که یک عمری خواندیم «عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد». مثلاً اگر بوی باروتِ موشک های غریبه توی هوای شهر نمی پیچید چی می خواست شجاعتِ انسانی را جلو چشم میلیون ها نفر بیننده رو‌ کند؟ که بشود «لِيَزْدَادُوا إِيمَانًا مَعَ إِيمَانِهِمْ»؟ بعضی سرمایه ها خواهی نخواهی توی بحران سر و کله شان‌ پیدا می شود. وقتی حتی احتمالش را نمی دهی. مثل همدلی همسایه هایی که تا همین یک هفته پیش هیچ ربطی به هم نداشتند و حالا شب تا شب موقعی که صفیر موشک های حسن آقا تهرانی مقدم بلند می شود جستی می پرند توی تراس و می گویند«همساده خوبی؟» و من که خوبم و یک نگاهم به رد پای موشک‌هاست و یک نگاهم به جعفری ها و تربچه های توی گلدانِ لبه تراس که قد کشیده اند! نگاهی می کنم به آسمان و می گویم خانه ات آباد حسن آقا! باقیات الصالحات چی بهتر از موشکِ بومی و فکر می کنم موشک ها هم دو متری می رود روی قدشان وقتی می بینند جنگ هنوز زورش نرسیده توی خانه های ما چیزی را عوض کند همین جنگی که خیلی چیزها را عوض کرده! مثلاً نگاه آدم ها را به ترافیک، وقتی بچه های بسیج محله، وانت های کابین دارِ بینِ بقیه ماشین های توی خیابان را با وسواس تفتیش می کنند. یا به لفظ «آیت الله اعدام» وقتی خبرها می گویند «خودت را نگاه نکن عزیزم، آدم های بی وطنی از زیر بوته به عمل آمده اند که ورزشکار و دانشمند و پاسدار و وطن سرشان نمی شود. زن و بچه و پیر و جوان را می فروشند و گِرا می دهند به دشمن وحشی که کجای خاک مادری شان را نشانه بگیرد.» جنگ نگاه آدم را به خودش و به دشمن عوض می کند! مثلا ما که روی خاک خودمان توی فصل سیبِ گلاب ،با موشک های خودمان می جنگیم و دشمنی که روی خاک غصبی مردمی دیگر، با سوخت قرضی کشوری دیگر با هویتی که ندارد می جنگد. جنگ نگاه آدم را به زندگی عمیق می کند... 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/tayebefarid
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 «روز پنجم جنگ» دیشب خونه آقاجونم بودیم با صفیر موشکا پریدیم بیرون. طبیعی بود که دنبال نقاط نورانی تو آسمون باشیم‌. چنتا نقطه اون وسط مسطا بود. یکیش دقیقا بالای سر حیاط بود. چند دقیقه زوم کردیم. هیچ حرکتی نداشتن.... خواهرم گفت این از هموناس که متوقف میشه هدفُ شناسایی می کنه بعد یهو می زنه!! خلاصه هر چی صبر کردیم هی اونا چشمک می زدن هی ما چشمک می زدیم. برادرم اومد یه نگاه به ما یه نگاه به آسمون گفت چی شده؟ گفتیم موشکا تکون نمی‌خورن... به آسمون نگاهی کرد و گفت« دب اصغر و اکبرُ می گین؟» 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/tayebefarid
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 🌱روز نهم جنگ|خاطرِ عزیز زندگی توی جنگ، هزار بار واقعی تر از زندگی در بقیه روزهاست. این را عباس آقای همساده فهمیده. امروز کله صبح وقتی با موهای فِر درشتِ جو گندمی، کیسه پلاستیکی را انداخت توی سطل آبی بازیافت، دهان که باز کرد حس کردم قدرت جنگ بیشتر از تصوری است که من از او در ذهنم ساخته ام. متفاوت تر از اینکه فقط یک تجربه زیسته باشد و دنیای آدم را به قبل و بعد خودش تقسیم کند. کله عباس آقا، خدا را شکر به جایی نخورده بود. من را که دید ایستاد و یکی از چشم هایش را ریز کرد و با صدای خش دارِ اگزوزی گفت« بابوو دیدی سپاه چیطو زدشون! بی بُته ها حالا مونده مزه دربدری رِ بِچِشَن! بی شَرَ.......ااا» خنده ام گرفت. عباس آقا به جز سیگار بهمن همیشه توی جیبش پرِ فحش های مدل دار بود. خیلی هایش آن قدر خاص بود که یادداشتشان‌ کرده بودم بگذارم توی دهان شخصیت های داستانم. همه اهالی ساختمان می دانستند از هر ده کلمه حرفی که از دهان عباس آقا بیرون می آید هفت هشت تایش بوووووووق است. حتی ملاحظه زن و بچه را ندارد. روزی که صدای جیغ زهره خانم توی ساختمان پیچید و همسایه ها ریختند توی راه پله ها و پاگردها همه فهمیدند یکی زنگ زده خانه آقای بلند قامت پور و خبر شهادت محسن تک پسرِ خواهرِ زهره خانم‌ را داده. همان موقع عباس آقا با دوتا نان سنگک دو بر کنجد از آسانسور بیرون آمد و جلوِ چشم همسایه ها انگار نه انگار که چه خبر شده خیلی ریز و سوسکی گفت«ناموسا می ارزید محض دوزار ده شوهی بره بَرِی اسد بیمیره؟! مردم انگو جونشونِ از سر را پیدو کِردن» آن روز عباس آقا تندی جیم شد و رفت توی خانه و من حرص خوردم که چرا فرصت نشد حرفی بزنم! هر چند خیلی فایده ای هم نداشت. اما امروز وقتی عباس آقا داشت سپاه را حلوا حلوا می کرد یادم افتاد به خواهر زهره خانم‌. راستی راستی چقدر از بقیه جلوتر بود وقتی از بد و بیراه آدم‌ها نترسید و با چشم‌هایش محسن را تا سرکوچه بدرقه کرد. درست وقتی که عباس آقا داشت با حساب و کتاب خودش نتیجه می گرفت که امثال خواهر زهره خانم جان بچه‌هایشان را از سر راه آورده اند! جوان‌هایی که یک جای دورتر می جنگیدند که نان دو بر کنجد عباس آقا توی تنور، سر صبر و حوصله برشته شود و داغ داغ برسد سر سفره حالا شاهد از غیب رسیده! جنگ‌ ، انصافِ از ریگلاژ خارج شده عباس آقا را برگردانده سر جایش. خیلی از حساب و کتاب ها غلط از آب در آمده! قصه جنگ قصه عجیبیست! و چقدر خاطرِ جانِ آدم عزیز است... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/tayebefarid
🏴✨﷽ 〰〰〰〰〰 «از دوست به یادگار دردی دارم» 🌱برای تلاقی دو زاویه دیدِ امام و مأمومِ عاشق، تصویری عمیق تر از این عکسِ آقا و حاج محمود آقای کریمی پیدا نکردم! نه اینکه نبوده! عکس گفت و گوی امام و حضرت زینب در تاریکی خیمه های شب عاشورای سال شصت و یک هجری به ما نرسیده. ما مأموم های درجه یکی نیستیم اما می دانیم دلتنگی این چند روزه امت برای امام ذرات شکسته شده و کوچک شده محبت حضرت زینب بود به امام حسین.گویا ذرات محبتشان را در وجود ما ریخته اند که هم امت بی نصیب نماند و هم زیر سنگینی غمش جان نسپارد. دیشب وقتی پرده های حسینیه امام کنار رفت و آقا پا به میدان گذاشت ، وقتی خون توی رگ آدم‌ها شروع به غلیان کرد در و دیوار حسینیه امام برای حضرت زینب به سر می زد... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های محرمی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 https://eitaa.com/khatterevayat https://eitaa.com/tayebefarid