eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
670 عکس
101 ویدیو
15 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
سال هزار و سیصد و نود و شش.دبیرستانی بودم و شوخ و شنگ ! دم دمای ماه مبارک بود . تیزی گرما ، خانه نشینم کرد . تا اینکه، پوستر آبی مایل به سرمه ای، با گل‌های سفید به چشمم آمد . _ اعتکاف نوجوانان دختر در مسجد گوهرشاد حرم مطهر رضوی دوبار ، سه بار متن را خواندم .ته دلم وِز وِز کرد :« میری چند روزی صفا!» با همین خیال خوش، تیک ثبت نام را زدم ... شب آخر بود . بوی دمخور شدن مسجد گوهرشاد ، دلم را لرزاند. ولوله ای انداخت به جانم . سرم در لاک خودم بود.که یکی از هم‌گروهی هایم هِن و هِن کنان آمد تو . _ ببببچچچه..هاهاهاها ا آقایِ رییسی! چادرش را کشیدم و گفتم :« جِدَّنی؟.» _ آره بابا ! الان کنار ابخوریا دیدمش! دست او را گرفتم و بلند شدم . از شبستان بیرون آمدم . حیاط مسجد ، سوسوی باد می زد . چشم ریز کردم و عینک را جا به جا . دور آبخوری مسجد ، پسرهای قد و نیم قد، با عبایی قهوه ای و لباسی سفید، ایستاده بودند . روی پنجه انگشتان ایستادم. آقایی عمامه مشکی . لبخند بر لب . آرام و با طمانینه نگاه میکرد .عینک بی قاب، انعکاس نور گنبد را نشان می داد . سری چرخاند . دستی به نشانه ادب بالا آورد . به لبم کِش و قوسی دادم و لبخند زدم . دهانم را پشت گوش هم‌گروهی ، آوردم و گفتم :« واییییی اینه آقای رییسی !» پوزخندی زد و گفت :« آره بابا!» سرم را که بالا آوردم نبود . میان تک و توک پسرهای نوجوان گم شد . حالا از آن واقعه هفت سالی می گذرد ! _ ای صفای قلب زارم هر چه دارم از تو دارم ... با امام رضا و مسجد گوهرشاد عجین شده ام.‌ دلم که خسته و تنگ می شود ، بار و بندیل می بندم . عزم بست نشینی در گوهرشاد میکنم . گه گداری هم دور و بر موسسه جوانان آستان قدس رضوی می پلکم. می آیم و می روم . زیر لب میگویم :« خداخیر بده آقای رییسی رو! نوجوانان رو آورد پای کار! وقتی که خیلیا حواسشون به اونها نبود !» اما دیگر آن نوجوان ها نوجوان نبودند ، یکی شان شده بود مادر و دیگری دانشجو و ته تغاری هم مربیِ نوجوان ! ✍ @khatterevayat
سلام سیدالشهدای خدمت ! همین یک عنوان کافیست که دستم بلرزد و روی صفحه کلید قفل شود . از دیشب تا صبح جان از کف داده بودم . یک چشمم خبرها را می خواند و چشم دیگر به بغض لولیده در نفس ! خبر را که خواندم ، در مسیر دانشگاه بودم . تنم لرزید. جگرم خون شد . گریه نم نمک روی گونه ام لغزید. آه ! این بی قراری و بی تابی برای خودم است . چه بگویم چرا خوب شما را نشناختم ؟! چرا زودتر برایتان دعا نکردم؟! چرا با غرور اسمتان را نیاوردم ؟! چرا ؟!. مانیتور سالن اجتماعات دانشکده ، تصویر شما رانشان می دهد . تصویرها می آیند و می روند . با همان لبخند همیشگی . مهربانانه و پدرانه . دل بی تابم سکون می یابد . قطرات اشک ریز ریز غلت می خورند . گونه و روسریم خیس می شود . دوباره روی مانیتور را می‌خوانم . _سیدالشهدای خدمت ... صدایی از درونم بالا می آید . + جان هر چه قرار است که قربان بشود پس چه خوب است که قربانی جانان بشود .... ✍ @khatterevayat