بسم رب الشهدا و الصدیقین
گاهی سرد است. گاهی گرم است. گاهگاهی شده ام. حال خودم را نمی فهمم.
مادرم از کودکی با بهترینِ شهرمان مرا انس داد. بزرگ شدم، زیر سایه حرم امن حضرت شاهچراغ علیه السلام.
دوستشان داشتم و مثل اعضای خانواده ام دلم برایشان تنگ میشد. و تنگ می شود.
گذشت تا آن حادثه رخ داد. آن حادثه تلخ...
سوختم... آن وقتی که دیدم در حرم امن کودکی ام، در کنار بهترینِ شهرم، رفیق روزهای سختم، تروریست ها امنیت را خدشه دار کرده اند...
جانم آتش گرفت... وقتی چادرهای به خون آغشته را در حرم دیدم، وقتی بغض شهرم را دیدم، سوختم... آخر جانم با جای جای حرم انس داشت. روز و شب حرم را دیده بودم و با آن بزرگ شده بودم. سوختم و چیزی در جانم چنگ می انداخت.
گذشت و خداوند اراده کرد میوه دلم دور از حضرت شاهچراغ علیه السلام باشد. اما دلم قرص است. میوه دلم را با بهترینِ اینجا انس داده ام. یک زمان مادرم نقش خودش را خوب ایفا کرد و وام دار محبتش هستم. و اکنون، نوبت من است. و سالهای بعد، نوبت دخترم!
خداوندا روزی من کن که به بهترین شکل بتوانم نقشم را ایفا کنم.
و اما امروز... باز هم سوختم... وقتی دیدم امنیت حرم امن دخترم و دختران کویر خدشه دار شده است. سوختم وقتی آسمان آبی کویر را کبود دیدم. جانم آتش گرفت وقتی روایت های حادثه را شنیدم و خواندم. با گریه شان گریه کردم، و با بغضشان گلویم سنگین شد.
ای کاش کودکان همیشه زرهی فولادین داشتند. تا هیچ گاه در هیچ جا هیچ حادثه ای جسم و جانشان را نمی خراشید... آه می کشم و دوباره می نویسم... آه می کشم و بغضم را فرو می خورم... آه می کشم و مادرانه، با مادرهایی که در روز مادر، فرزندشان به خاک و خون کشیده شد، همدردی میکنم.
زبانم نمی چرخد. انگار نمی تواند واژه هایی درخور پیدا کند...
خوشا به سعادت آنان که در مسیر رفتند. خوشا آنان که علی اکبروار رفتند. خوشا آنان که به موقع رسیدند و رفتند. آخر من مثل حادثه شاهچراغ، باز هم زود رسیدم. دقیقا یک روز زودتر... آه از گرمایی که جانم را می سوزاند....آه!
✍ #نجفی
#حاج_قاسم
#کرمان_تسلیت
#خط_روایت
#روز_مادر
@khatterevayat
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
ماماننویسنده
حوا خانم، اولین مامان عالم همهی مشقها را میداد باباآدم بنویسد. تا همین چند سال پیش شمسی هم مامانها خیلی خودشان را درگیر نوشتن نمیکردند.
اولهای مدرنیته یک دسته از خانمها که افتاده بودند توی دوراهی بین مامان بودن و کارهای مهم، چون هیچ جوره آب کارهای مهم با مامان بودن توی یک جوب نمیرفت، تصمیم گرفتند مامانی را کلاً حذف کنند و به کارهای مهم بپردازند.
آن دسته هم که مامان بودن را انتخاب کرده بودند، دستشان به کارهای مهم نمیرسید و میگفتند اَخ اَخ بو میدهد.
این روزها در پی تولد کد رشتههای ترکیبی مثل مدیریت سازه، مکاترونیک، دکتر خلبان، گیاهپزشک بازیگر و غیره، یکرشته نوظهور هم به لیست کنکور اضافهشده به اسم مامان نویسنده!
این رشته را پیروان آیین همان مامانهایی که اسمشان مامان ملاصدرا و مامان مدرس بود شکل دادند و تصمیم گرفتند در این دوره آخرالزمانی خودشان را همزمان برای المپیکهای حرکتی و نوبلهای علمی کاندید کنند.
انصافاً اینگونه خاص از همه این ترکیباتی که تا حالا باهم قاتى شده بودند همگونتر بود. یکجورهایی انگار خود خدا اینگونه را برای ابتر نماندن آفرینش این زمانه قریشقاشمیش آفریده است.
هم نویسندگی، هم مامانی هردویشان در کار خلق اثرند. از متنهای خلاق گرفته تا بچههای خلاق
در این دوره اگر مامان بشوی یعنی از سد «چرا ازدواج کردی؟» و پیدا کردن زوج مناسب گذشتهای و بعد به وجدان بیدار جامعه هزار جور جواب پس دادهای که «پس اینهمه درس خواندی که آروغ بگیری؟!» و «کارت چه میشود؟»
تازه آنوقت باید بروی دو تا فوقلیسانس و دکتری برنامهریزی و روانشناسی بگیری که بین کار و همسر داری و فرزند پروری تعادل برقرار کنی و همزمان یک فرصت مطالعاتی تغذیه سالم و روانشناسی خلاق و نوجوان پرخاشگر و بیستتا نوبت مشاور رزرو کنی تا سلامت روان داشته باشی و دستهگلی درست کنی که هیچ دکتر و روانشناسی نتواند از تویش عیب و ایراد دربیاورد.
حالا فکر کن در این وانفسا اعجوبهای که همه این مراحل را رد کرده و پنج شش تا خرده سفارش حیاتی بچههایش را بهجا آورده یکوقت چندثانیهای گیر آورده که تجربههای زیستهاش را بنویسد.
در همان چند ثانیه برود از عمق تاریخ از احساس حوا و آسیه بنویسد، از اضطراب مریم و فاطمه (س) بنویسد. برود، دغدغههای مادرانه را از تمام سرزمینها بیاورد برای مامان قرن 21 آرایش کند تا درین بلبشوی رسانه دلش برای مادری غنج برود و همهی سختیهای زندگی برایش شکر شود. مامان نویسندهها آفریده شدند تا عمق عشق مادرانهای که خدا آفریده بود در حلقوم جهان گیر نکند. تا بعد 7500 سال احساس مادرانه حوا گم نشود. روز مادر برای مامان نویسندهها یکجور دیگری مبارک است.
✍🏻 #مریم_محمدی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#روز_مادر
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
پُز دانی (✿^‿^)
از همان جنینی آویزانش بودم. از زمانی که فرمانده پایگاه بسیج بود و من در دلش بودم و او مجبور بود همهجا من را با خودش ببرد.
از آن زمانی که این را فهمیدم، هر وقت توی بسیج میپرسیدند چقدر سابقه داری میگفتم به اندازه تمام عمرم تا الان.
از همان وقتی که در شکم مادرم بودم مُهر بسیجی بودنم را زدند و پایش را امضا کردند.
خادم حرم امام رضا که شد هنوز مدرسه نمیرفتم.
کشیک شب بود و من با اینکه خیلی کوچک نبودم، اما با بهانه گیری هایم هر بار که میخواست برود پا زمین میکوبیدم و گریه سر میدادم.
او هم متوسل میشد به وعده وعیدها تا دست از سرش بردارم.
صبح اما هنوز چشم باز نکرده، کادویی، خوراکیای کنار سرم بود که صبحانه نخورده شارژم میکرد. خیلی از اسباببازیهایم را از همان روزها داشتم.
اسباببازیهایی که بوی عطر میداد، چون مادرم آنها را از مغازههای کنار حرم خریده بود. وقتی هنوز نفسش جا نیامده و خستگی از جسمش رها نشده بود. دست روی سر و صورتم میکشید. چشمهایم را بسته نگهمیداشتمتا ادامه دهد. زیر چشمی انگشتهایش را میدیدم که رد پلاستیکها و ساک خوراکیها هنوز رویش مانده و جایش کبود شده بود.
روز اول مدرسه، صبح زود دوربین به دست همراهم آمد. وقتی هیچ کدام از سه تا خواهرها و برادرهایم عکس کلاس اولی نداشتند، من هر چی دلتان بخواهد گرفتم.
آن صحنه را خوب بخاطر دارم که روی میز معلم نشسته بود و بچهها وقتی میآمدند سلام خانم معلم میگفتند. مامان هم گرچه فهمیده بود او را با معلم اشتباه گرفتهاند اما باز هم با همهشان احوالپرسی میکرد و بدون اینکه بینشان فرق بگذارد، با لبخندی تحویلشان میگرفت.
آنجا و وقتی بچههای معلمها را میدیدم که مرتب خوراکی بهشان میدهند و با وجود اینکه آنچنان بامزه و زیبا نیستند، اما همه برای اینکه کنارشان بنشینند لهله میزنند، بدم نیامد که کاش مادرم معلممان هم بود.
وقتی بزرگتر شدم فهمیدم مدیر گرچه خیلی دیده نمیشود، اما همه کارها باید زیر نظر او انجام شود. اگر مادرم مدیر هم بود خیلی خوب میشد، آن وقت میتوانستم همه کار انجام دهم و هیچکس با من کاری نداشته باشد.
گذشت و گذشت و گذشت تا همین یک ماه پیش که شهادت حضرت زهرا بود سخنرانیای شنیدم و فهمیدم چرا همه این سالها دوست داشتم مادرم خاصتر و بهتر از همه مادرها باشد، تا با وجودش به همه فخر بفروشم.
حالا دیگر میدانستم که ما همه فرزند یک مادریم، آن هم مادری که اینقدر خوبی دارد که تمام عمرمان باید بدویم تا بتوانیم به او برسیم.
انگار مادرهای ما این را پیش پیش میدانستند که مادریها کردند. کی و کجا این را یاد گرفته بودند نمیدانم، نفهمیدم. اینکه همهشان عمرشان را بگذارند تا به همان جایگاهی که مادر همهمان زهرا از ابتدای خلقتش داشت برسند. مادری که لنگهاش را هر چه بگردیم نمیتوانیم در دو جهان پیدایش کنیم.
پانوشت: دلم نیامد بازنویسیاش کنم.
✍🏻 #ملیحه_براتی
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#روز_مادر
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
☘﷽
〰〰〰〰〰
#زندگی
دستهای مادر
قرار نبود اینجا باشم. "میم" ادبیات را انتخاب کرد و کتابدار شد. "الف" هم رفت طرف هنرستان و شد خیاط ژورنالیدوزی. از سه دخترعمویی که توی ماههای چسبیده بههم شناسنامهدار شدیم، من اما انگشتم را محکم فشار دادم روی تجربی. دقیق یادم نیست میخواستم سر و گردنی از میم و الف خودم را بالاتر بکشم یا فقط علاقه بود. اما مطمئنم هنوز هم دور مریض گشتنها را خیلی دوست دارم. توی همان سالها احتمال باریکی هم گذاشتم برای حوزه رفتن. نه طلبه شدم، نه روپوش سفید پوشیدم. ولی قرار هم نبود اینجا باشم. فقط واقعه را حفظ بودم و حمد و توحید و قدر و کوثر را. همه نمرههای کارنامههایم بهبه و بارکالله برایم میآوردند بجز ردیفهای قرآن. از ١۶ و ١٧ بالاتر نمیرفتم. حتی با روخوانیاش هم تسمه پاره میکردم. چه برسد به روانخوانی. بین اَ اِ اُ و تنوین و تشدید کلمهها، دست و پایم را گم میکردم. پیشانیام داغ میشد. زبانم نمیچرخید. ماه رمضانها به اصرار مادرم پشت رحل مینشستم. نشانگرِ نوکتیز کاغذی، دست او بود. دو کلمه جلو میرفت، پنج کلمه عقب میآمد. نابلدی و وسواس خرخرهام را میجویدند تا صفحه تمام شود. قرار نبود اینجا باشم. از روزی که کنکور دادم و شوت آخر را برای پرستاری و پیرا زدم تا روزی که ریل زندگیام عوض شد سه ماه هم طول نکشید. جزءها را یکییکی حفظ کردم و جلو رفتم. مُهر کارشناسی علوم قرآنوحدیث را از وزارت علوم گرفتم و عدد بزرگی که حسابش از دستم در رفته، حافظ قرآن از کلاسهایم بیرون رفتند. قرار نبود اینجا باشم. وقتی این حدیث پیامبر را میبینم که "برای معلم قرآن تمام موجودات حتی ماهیان دریا، طلب آمرزش و دعا میکنند."چشمهایم شیشهای میشوند و آب شور راه میافتد. فقط دعای مادر این بُرد را دارد که اسمت را حتی ته دریا ببرد و بیندازد روی زبان ماهیها. اینکه حتی بیطلب و بیشناخت، بیندازدت وسط بهشت. من از مِهر همان سالی که تیرش کنکور دادم، دارم وسط بهشت میچرخم. اصلا بیایید "بهشت زیر پای مادران است" را از من بپرسید. دمدستیترین راهش افتادن به پای مادر است. وقتی دستشان بالا رفت و گردنشان طرف آسمان زاویه گرفت، خوشیها پیدایت میکنند.
.
یه صلوات بفرستم "سلامتی بشه" برا همه مادرایی که میتونیم دستشونو ببوسیم، و "رحمت بشه" برا مادرایی که دورن و چشمبراه خیرات.
✍🏻 #سیمین_پورمحمود
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#روز_مادر
🔻روایتهای خود در مورد دغدغههای زندگی را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
@siminpourmahmoud