eitaa logo
خط روایت
1.3هزار دنبال‌کننده
666 عکس
100 ویدیو
14 فایل
این روایت‌ها، نوشته مردم سرزمین انقلاب اسلامی است. محتواهای این کانال را می‌توانید بردارید و هر جا که خواستید بازنشر کنید، می‌توانید از این محتواها برای تولید محصولات رسانه‌ای هم استفاده کنید. ادمین‌ خانم‌ها : @Sa1399 جاودان یزدی‌زادگان @Z_yazdi_Z
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 تمرین انتقام ۵ سال است روبه‌روی من ایستاده‌ای، چشم‌هایت را از دور می‌بوسم و نفرت از قاتلانت را مرور می‌کنم. تروریست‌هایی چرک و لجن‌بسته که با آب زمزم هم نجاست و خون‌ از دست‌هاشان شسته نمی‌شود. ۵ سال است نه شوکه‌ایم و ماتم‌زده، نفرت‌زده‌ایم و نفس نمی‌کشیم. بغض را تهِ سینه جا می‌دهیم و ریه‌هامان انگار تکه تکه شده باشند، بازدم را سکسکه‌وار، سخت و دراز و بی‌وقفه بیرون می‌دهیم. بغض می‌کشیم و کینه بیرون می‌دهیم‌. گریه‌مان نمی‌آید. بعد از تو زیاد گریه کرده‌ایم. دردناک و خجالت‌زده، خسته و زخمی، وحشی و سخت و سنگین، زیاد گریه کرده‌ایم. بعدِ تو از ما زیاد کشته‌اند و شمارش از مغزمان رفته. عدد کشته‌ها را توی قلب‌های پاره پاره‌مان قلمه زده‌ایم. زیاد از ما کشته‌اند و کشته‌‌ها نزدیک‌ترمان کرده به هم. ۵ سال است گِرد شده‌ایم و انگشت‌هامان چفتِ هم‌اند. تو و کشته‌های قبل و بعدت را طواف می‌کنیم، چشم‌هاتان را می‌بوسیم و تمرینِ نفرت می‌کنیم: تمرینِ انتقام. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @AlefNoon59
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 مردم ایران سرشان درد می‌کند چند روزی هست سرم درد می‌کند، درد مزمنی که همه‌اش دنبالم می‌آید؛ در خوشی‌ها، مسافرت، امتحان، مهمانی. توی آینه نگاه می‌کنم و می‌گویم: _فاطمه سرت درد می‌کنه‌ها... مردم ایران سرشان درد می‌کند برای جهاد برای مبارزه. هرکدام به قد خودشان اهل مبارزه‌اند. اهل جهادند. اهل ادبیات، آن‌وقت تلفیق این دو عجیب قشنگ می‌شود. تلویزیون چند روزی است کرمانی شده. همه‌اش، جاده قشنگ پر از درخت منتهی به گلزار شهدا را نشان می‌دهد. جمعیت موج می‌زند. دل‌شان هوای سردار را کرده. پیر و جوان ندارد. همه‌ آمده‌اند. از کاپشن صورتی‌ها گرفته تا کاپشن آبی‌ها. پیرمرد با کمرِ افتاده، عصا چرخان به سمت گلزار می‌رود. موکب‌ها خانوادگی برای زوار حاج قاسم خدمت می‌کنند. بچه‌ها شور عجیبی دارند. می‌خوانند، بازی می‌کنند گاهی هم دعوا، دعوا‌ی‌شان هم قشنگ است. حالا بیا بگو خانه‌تان آباد! پارسال را یادتان رفته؟ کم عزیز دادید؟ اصلا چرا شما از چیزی نمی‌ترسید؟ نه یادشان نرفته شهید هم داده‌اند. دل‌شان هم شکسته، یکی رفته‌اند و دوتا برگشته‌اند. کاپشن صورتی رفته، امسال با موکب برگشته و کلی دختر هم‌سن‌وسال خودش. مردم ما نجیب‌اند، مهربان‌اند، دلیرند. بیا برای همه مردم دنیا تعریف کن در این بازه زمانی و در این موقعیت جغرافیایی سال گذشته چه اتفاقی افتاده‌است و بعد حضور مردم را وصف کن. در باورشان می‌گنجد؟ مردم ایران ایستاده‌‌اند در صف اول مبارزه، مقاومت و جهاد. مردم ایران سرشان درد می‌کند برای مبارزه با صهیونیست. آنان سربازان آن آمدنیِ وعده‌داده‌شده‌اند. کرمان برف می‌آید اما از جمعیت کم نمی‌شود. سرمای استخوان سوز زمستان کرمان به گرمای دل مردمانش در. بی‌چاره‌اند دولت‌هایی که چنین ملتی ندارند. ...آیا من هم مثل آنان سرم درد می‌کند؟... "اللهم بارک لمولانا صاحب‌الزمان(عج)" ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @del_gooye
15.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 کاش دروغ بود. پنج‌سال پیش همین موقع‌ها، دم‌دمای طلوع فهمیدم حاج قاسم به آرزویش رسیده. عکس دستی که یادگاری از دفاع مقدس رویش حک شده بود، را می‌دیدم و می‌گفتم الکی‌ست. باز هم دروغ فضای مجازی‌ست. مگر می‌شود حاجی ما را بزنند؟ شخص بزرگ و مهم کشوری را ترور کنند؟! کاش دروغ بود. کاش دوباره حاج قاسم را کنار رهبر می‌دیدیم. کاش قیافه‌ی خندان رهبر وقتی حاجی را نگاه می‌کرد، دوباره تکرار می‌شد! کاش حاجی برگردد و ببیند چقدر دنیا به او نیاز دارد. می‌دانم همه چیز را می‌داند و می‌بیند، اما چه کنم آرزوی دل است دیگر.. دنبال بهانه می‌گردد بلکه بتواند زمان را به عقب برگرداند و حاجی را محکم‌تر نگه‌دارد تا به فرودگاه عراق نرود. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @baharezahraa
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 حقِ انگشتر زینب بود که صدایتان زد: _ حاج قاسم، حاج قاسم. برایش راه باز کردید، برای دختری که گمان نمی‌کرد در آن شلوغی جمعیت بتواند شما را ببیند. زینبی که موقع ابراز قدردانی، نگاهش به انگشتر توی دست‌تان که می‌افتد، می‌گوید: _ میشه این انگشترتونو به من بدین. شما سرتان را پایین انداختید. انگشتر را از توی دست‌تان درآوردید و سمت زینب گرفتید. _ به شرطی این انگشتر رو بهت میدم که‌ حق‌شو ادا کنی، گفتی که از مشهد اومدی. شرطش اینکه بری پیش امام رضا و شهادت منو ازشون بخوای. زینب انگشتر را گرفت. لحظه‌ای اما پشیمان شد. دوید تا خودش را به شما برساند. _ من انگشترتونو نمی‌خوام، شما باید بمونید، باید علم مقاومت رو سرافراز نگه دارید. باید فلسطین رو به پیروزی برسونید. آن روزها گذشت، تا اینکه شما برای دیدار خانواده‌های شهدای مدافع حرم به مشهد رفتید. زمان زیادی از آمدنتان به خانه شهید محرابی نگذشته بود که زینب از شما خواست به اتاقش بروید. عکس شهید حاج عماد و شهید جهاد مغنیه را داد تا برایش امضا کنید. به گفته زینب، نگذاشتید هیچکس آنجا بماند. بعد با حسرت نام شهدا را تکرار کردید و پشت عکس برای زینب و خواهرش فاطمه یادگاری نوشتید. _ راستی زینب فراموش نکنیا. روز عرفه شهادت من رو از امام رضا بخواه. زینب سرش را پایین انداخت. _ اما حاج قاسم شما باید بمونید، شما پدر بچه‌های مدافع حرم هستید. چشم‌هایتان بارانی شد. _ دیگه روی دیدن بچه‌های کوچیک شهدا رو ندارم. زینب گفت، شما تا وقتی سوار ماشین شدید، بارها این حرف‌تان را تکرار کردید. _ زینب، فاطمه برای شهادت من دعا کنیدا، نشه که از قافله شهدا جا بمونم. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 فرودگاه بغداد هواپیما داشت فرود می‌اومد، اما من هنوز روی ابرها بودم، سبک..خنک..! تمام اتفاقات، از بلند شدن از رو صندلی هواپیما تا بستن در تاکسی پشت سرمون رو، از همون بالا می‌دیدم و سرخوش بودم.. اما یه جایی از وسط‌های راه، وقتی هنوز از محوطه فردگاه بیرون نرفته بودیم بی‌هوا کشیده شدم توی جسمم و همه روحم یک‌جا توی چشمام جا شد... و.. چیزی دیدم که.. هیچ فکرش رو نمی‌کردم یه روز از نزدیک ببینم... با دیدنش چنان آتیشی از دلم شعله کشید که حرارتش چشم‌هام رو سوزوند و اشک پرده انداخت به خاموش کردنش.. پ.ن. اشک اگر ریختی دعایم کن🖤 ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @ham_ghadam1403
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 سردترین روزهای زمستان دی ماه این شکلیه. هر روز که بلند می‌شم، یه پتو از یخ می‌کشم روی دلم و قیافه‌ی آسمون درخشان رو به خودم می‌گیرم. به دوستام می‌گم تولدمه. به آشناها میگم آخیش هوا خنک شده. به همکارهام میگم شب یلدا خوش گذشت؟... اما دلم زیر اون لایۀ یخه. وسط آبهای تیرۀ سردی که حتی صداشون هم کسی نمی‌شنوه. اون زیر، انگار صد تا کشتی شکسته مدفون شدن و کف دریاچه افتادن. چنان سنگینن، که غیرممکنه بشه تکونشون داد. چنان عمیقن که بعیده روزی شعاعی از تابش خورشید بهشون برسه. من هر سال دی ماه، دوتکه می‌شم. چهره‌ای که خوشحاله، و دلی که بعد از این همه سال هنوز به شدت عزاداره. هنوز زخم‌هایی در عمیق‌ترین لایه‌های قلبم هست، که با کوچک‌ترین اشاره‌ای خون‌ریزی می‌کنن. هنوز تصویر زمینۀ گوشی من همونه که بود؛ از دی‌ماه ۹۸ تا امروز... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @motherlydays
✨﷽ 〰〰〰〰〰 زخم حاج قاسم، زخم فلسطین آن قدر یادآوری دی ماه ۹۸ برای ما‌ تلخ است که بعید می‌دانم زخمی که روح‌مان خورده، روزی التیام یابد. روز نابودی اسرائیل که به امید خدا نزدیک است، باز هم جای حاج قاسم خالی است. سپاه قدس با نام او در اذهان عمومی گره خورده است. اولین مواجهه گسترده مردم ایران با حضور برون مرزی سپاه، با وجود سردار سلیمانی همراه بوده است. کتاب زخم داوود را از نیمه گذرانده‌ام. حوادث کتاب زخم داوود دیوانه‌ام کرده است. حالا می فهمم آرمان فلسطین ولو در حد یک نام که روی بخشی از نیروهای نظامی ما نشسته باشد، چه قدر ارزش دارد. قدس! قدس! قدس! آزادی فلسطین! رهایی از بزرگترین ظلمی که در تاریخ معاصر رخ می‌دهد و همچنان بعد از آن زنده‌ایم و از درد قالب تهی نکردیم. امان از صبرا و شتیلا. امان از فصل ۳۳ زخم داوود.قفسه سینه‌ام تنگ است و قلبم برای تپیدن جا ندارد. بیهوده سعی می کردم که نفس بکشم و زندگی را به سمت خود بخوانم وقتی قلمی یک گوشه‌ی زجرآور از سرنوشت خونبار فلسطین را نشان می‌دهد. چه قدر واژه‌ها در این بخش لخت بودند و بی پروا جنایت شارون را در صبرا شتیلا نشان دادند. از آن مصیبتهایی که مرز‌های سلامت روان را می‌دَرَد و هیچ وقت بعد از دانستن آنچه در ۱۹۸۲ در اردوگاه آوارگان فلسطینی لبنان رخ داد نمی‌شود جز نابودی مطلق شیاطین اسراییلی چیزی خواست. ✍️ 〰️〰️〰️〰️〰️ 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @vazhband
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 نمی‌رود زِ یادم نیمه‌های شب بود یا برای نماز صبح بیدار شده بود، یادم نیست. نشسته بود لبه‌ی تخت و داشت پیام‌های گوشیِ همیشه پُر پیامش را چک می‌کرد. صداش را از بین لب‌هاش پرت کرد بيرون، و تاریکی و سکوت خانه را خراش داد: زینب! گرمای خواب یکباره از چشم‌هام پرید: چی شده؟! گفت: حاج قاسمو زدن! و بلند بلند گریه کرد. پنجشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۳ ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @biiiiinam
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 روز تولد فردای کریسمس بود؟ شاید روز کریسمس. نه نه، یا فردایش بود یا دیروزش. خب شاید همان روز بود. شاید فردای نه دی بود. نبود؟ نه، یک ارتباطی با سال میلادی داشت. داداش هم عجب روزی به دنیا آمده. لحاف را کنار زدم و بلند شدم. گوشی طرف دیگر خانه جا مانده بود. آن جا چه می‌کرد؟ یک بالشت برداشتم و روی پاهایم گذاشتم. آرنج را به بالشت فشار دادم و روی گوشی شیرجه رفتم. اینترنت هم روشن کردم تا وقتی تقویم را بالا پایین می‌کنم، انبوه پیام‌ها هم زودتر بیاید و اول صبحی گوشی گیر نکند. خب حالا گیرم امروز تولد داداش است. چه بگیرم؟ دفعه پیش برای تولد من و برادرم سوسمار ژله‌ای گرفته بود. خودش تهران بود. همین که بسته مقوایی‌اش را پاره کردم و سوسمار را دستم گذاشتم، پرتش کردم. یک اِ کشیدم و گفتم: این دیگه چیه؟ برادر دوقلوام به داداش زنگ زد. همین که جریان را گفت داداش سریع پرسید قیافه‌ حسان چطوری بود؟ از پشت گوشی روده‌بر شده بود. من هم باهاشان می‌خندیدم. کاش زودتر دست به کار می‌شدم. خوب بود یک جعبه پر از حشره پلاستیکی پست می‌کردم. چرا پیام‌ها تمام نمی‌شد؟ حالا خوب است صدای گوشی را بسته‌ام. ایتا را باز کردم. روی خبر قم زدم و رفتم آخرین پیام. از آن خبر چیزی یادم نمانده. طوری بهتم زد که اصلاً نشد اول شک کنم و بعد در دلواپسی‌ها و خدا نکند راست باشدها، نرم‌نرم بشنوم چه شده. هر بار که پلک می‌زدم یک موشک از هلیکوپتر پرت می‌شد و ماشین و همه چیز را آتش می‌زد. با چشم باز تند تند پیام‌ها را بالا رفتم ببینم خبر سردار از کی شروع شده. کجا گفته. بین کانال‌ها چرخیدم. هر کانالی معرفی می‌شد سریع می‌رفتم تو ببینم چرا کسی این خبر را تکذیب نمی‌کند. چرا کسی نمی‌گوید مثلاً بردند بیمارستان و دعایش کنید. با گوشی تلویزیون را باز کردم. با دیدن زیرنویس چشمم را بستم. بستم و گذاشتم موشک ثانیه به ثانیه عین تیربار شلیک شود و ماشین و سردار و من را زیر آتش دفن کند و تمام نشود. هر وقت یادم می‌رود چه روزی تولد برادرم است چشمم را می‌بندم و به حاج قاسم فکر می‌کنم و بغضم چوبی می‌شود که دو سر تیزش توی گلو گیر می‌کند. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @kavann
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 عبای ده ساله پاره‌های بدنش را که دید، روی زمین افتاد. داغ پرپر شدن علی اکبر به کنار، پیکر مثله شده‌اش جگر پدر را سوزاند. خواست بلندش کند، دید نمی‌شود. عبایش را روی زمین پهن کرد و جوانان بنی‌هاشم را صدا زد. جسم اربا اربا را گذاشتند رویش و بردند به خیمه دارالحرب. می‌گفت حاج قاسم را هم وقتی آوردند نه سر داشت نه پا داشت و نه دست. نماز را خواندیم و همراه آقا برگشتیم بیت. توی حیاط بودیم. آقا حال خوشی نداشت. حق هم داشت. یار و یاورش را از دست داده بود. علی اکبرش شهید شده بود. بغض کرده بود و اشک می‌ریخت. گفتم آقا جان شما فرمودید بدن حاج قاسم اربا اربا شده، می‌شود عبایتان را بدهید پیکرش را درونش بگذاریم؟ گفت بله حتماً، ولی این عبا را نه. عبایی که با آن ۱۰ سال عبادت کردم و اشک ریختم را می‌دهم. گفتم آقا جان یکی از آن انگشترهای نابتان را که نام مقدس اهل بیت رویش است هم بدهید. گفت انگشتر را می‌دهم همراه با تکه‌ای از تربت امام حسین(ع) که ناب و خالص است آن را هم روی عبا بگذارید... پ.ن: خاطره از سردار جباری ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @maahsou
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 فرمانده بابا احمد به گمانم رنگ و بوی هر چیزی که در جهان وجود دارد، به مکانی‌ست که توش قرار گرفته ، شعله‌ی بخاری همه جا آبی و قرمز است و گرما دارد؛ اما بخاری خانه بابا احمد جنس گرمایش فرق می‌کند، رنگش رنگ دیگری است ‌. گرمای بخاری خانه‌ی بابا احمد انگار شعرهای خیام، حافظ، سعدی و پروین اعتصامی را تو هوا می‌قاپد و رقصی عاشقانه را تو گوش ها و چشم‌هایت آغاز می‌کند. از زمانی که بچه بودم، بابا احمد تو خورجین موتورش شعر و حکایت داشت، عرقچین سفیدش را رو سرش تکان می‌داد و حکایت می‌گفت و شعر می‌خواند و من با خود می‌گفتم مگر می‌شود یک پیرمرد این‌قدر ذهنش قوی باشد و این همه شعر بلد باشد. بابا احمد ۲۶ سال است که پدربزرگم است، تا به حال صدها خورجین حکایت و شعر برایمان خوانده و صدها خورجین خاطره، اما هیچوقت ندیدم زمان حکایت و شعر خواندن یا خاطره گفتن گریه کند و یا بغض گلویش را بگیرد. بابا احمد، خاطره گفتن هاش آداب دارد؛ همیشه رو صندلی بغل بخاری می‌نشیند همیشه تمام دکمه های پیراهن سفیدش را می‌بندد. همیشه عرقچین سفیدش رو سرش است. هیچوقت ندیده‌ام زمان حرف زدن با ما گریه کند یا بغض کند. زمانی که شعر می‌خواند یا حکایتی می‌گوید، صورتش جدی می‌شود که تو ی شنونده هم بدانی که این شعر و خاطره جدی است و نمک پرانی نکنی ... گاهی هم مجلس را به شوخی می‌گیرد و خودش هم می‌خندد . بابا احمد آن شب بغض کرد، گریه‌اش نگرفت؛ اما بغض کرد، رنگ صورتش به سرخی رفت، داشت از فرمانده‌ی دوران جنگش می‌گفت. یک چشمم به شعله‌های بخاری بود و یک چشمم به چشم های بابا احمد. بابا احمد می‌گفت تو جنگ بوده و رو خاکریز نشسته بوده، یک آن می‌بیند جوانی خوش‌بر و رو از راه می‌رسد، فرمانده‌ای که تیپ و قیافه‌اش شبیه تکاوران ارتشی بوده... بابا احمد دستپاچه لباس خاکی‌اش را می‌تکاند تا او هم مثل بقیه دور فرمانده حلقه بزند، دور فرمانده آن‌قدر شلوغ می‌شود که نوبت بابا احمد سوخت می‌شود و می‌رود هوا ! او می‌گفت راستش را بخواهید وقتی نتوانستم بروم پیش فرمانده و با او حرف بزنم، کم آوردم و خجالت کشیدم ... فرمانده دورش شلوغ بود و قطعا که پر مشغله بود و باید زودتر از خط بر می‌گشت. نگاهم رو شعله‌ی بخاری و چشم های بابا احمد جابه‌جا میشد. بغض تو گلوی بابا احمد جا خوش کرده بود. بغضی که می‌خواست پنهانش کند؛ اما مگر آدم هر چیز که بخواهد به آن میرسد؟ کمی آن‌طرف‌تر از ما بی بی رو تخت چوبی‌اش دراز کشیده بود. تازه عملش کرده بودند. مادرم و زن‌عمو و بی بی در مورد بیمارستان و دوا و دکتر حرف می‌زدند؛ اما من گوش هام به زبان بابا احمد بود، حالا دیگر تو چشم‌هام نگاه نمی‌کرد، سرش را رو گل های فرش انداخته بود. ندیده بودم بابا احمد زمان حرف زدن تو چشم مخاطب هاش نگاه نکند. حرفش را ادامه داد. بابا احمد گفت: - بالاخره زمان برگشتن فرمانده از خط رسید و من شکست‌خورده و خجالت‌زده گوشه‌ی خاکریز خراب شده بودم. او می‌گفت: فرمانده وقت رفتن نگاهش به او می‌افتد و شاید حس می‌کند که این جوان چه در دل دارد. فرمانده قدم هایش را سوی بابا احمد برمی‌دارد و این جوان را تو آغوش می‌گیرد. بابا احمد دیگر نخواست ادامه‌ی خاطره‌اش را بگوید. به گمانم نمی‌خواست عروس هاش و نوه‌هاش و همسر نوه‌اش گریه‌ی او را ببینند. تلویزیون خانه روشن بود. شعله بخاری خوش‌رقصی می‌کرد. تلویزیون کلیپ‌های فرمانده بابا احمد را نشان می‌داد. حاج قاسم سلیمانی ، شهید حاج قاسم سلیمانی. فرمانده‌ای که مثل بابا احمد پسر روستا بود و بچه کرمون ... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 در مسیر او به یاد کاپشن صورتی‌های گوشواره قلبی، که نشان‌مان دادند ما را در مسیر مزارش هم می‌کُشند! پیام‌شان واضح است. هرکس در مسیر او باشد، حتی اگر کودک باشد، حتی اگر نظامی نباشد، مسیر حتی اگر منتهی به قطعه سنگی بی‌جان باشد، کشته می‌شود. پیام واضح‌تر از همیشه است. شیطان با خودِ خودِ ایران‌، با خود "مردمِ" ما در ستیز است. ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @AlefNoon59