⚘️﷽
〰〰〰〰〰
#قهرمان
فرمانده بابا احمد
به گمانم رنگ و بوی هر چیزی که در جهان وجود دارد، به مکانیست که توش قرار گرفته ، شعلهی بخاری همه جا آبی و قرمز است و گرما دارد؛ اما بخاری خانه بابا احمد جنس گرمایش فرق میکند، رنگش رنگ دیگری است .
گرمای بخاری خانهی بابا احمد انگار شعرهای خیام، حافظ، سعدی و پروین اعتصامی را تو هوا میقاپد و رقصی عاشقانه را تو گوش ها و چشمهایت آغاز میکند.
از زمانی که بچه بودم، بابا احمد تو خورجین موتورش شعر و حکایت داشت، عرقچین سفیدش را رو سرش تکان میداد و حکایت میگفت و شعر میخواند و من با خود میگفتم مگر میشود یک پیرمرد اینقدر ذهنش قوی باشد و این همه شعر بلد باشد.
بابا احمد ۲۶ سال است که پدربزرگم است، تا به حال صدها خورجین حکایت و شعر برایمان خوانده و صدها خورجین خاطره، اما هیچوقت ندیدم زمان حکایت و شعر خواندن یا خاطره گفتن گریه کند و یا بغض گلویش را بگیرد.
بابا احمد، خاطره گفتن هاش آداب دارد؛ همیشه رو صندلی بغل بخاری مینشیند
همیشه تمام دکمه های پیراهن سفیدش را میبندد. همیشه عرقچین سفیدش رو سرش است. هیچوقت ندیدهام زمان حرف زدن با ما گریه کند یا بغض کند.
زمانی که شعر میخواند یا حکایتی میگوید، صورتش جدی میشود که تو ی شنونده هم بدانی که این شعر و خاطره جدی است و نمک پرانی نکنی ...
گاهی هم مجلس را به شوخی میگیرد و خودش هم میخندد .
بابا احمد آن شب بغض کرد، گریهاش نگرفت؛ اما بغض کرد، رنگ صورتش به سرخی رفت، داشت از فرماندهی دوران جنگش میگفت.
یک چشمم به شعلههای بخاری بود و یک چشمم به چشم های بابا احمد.
بابا احمد میگفت تو جنگ بوده و رو خاکریز نشسته بوده، یک آن میبیند جوانی خوشبر و رو از راه میرسد، فرماندهای که تیپ و قیافهاش شبیه تکاوران ارتشی بوده...
بابا احمد دستپاچه لباس خاکیاش را میتکاند تا او هم مثل بقیه دور فرمانده حلقه بزند، دور فرمانده آنقدر شلوغ میشود که نوبت بابا احمد سوخت میشود و میرود هوا !
او میگفت راستش را بخواهید وقتی نتوانستم بروم پیش فرمانده و با او حرف بزنم، کم آوردم و خجالت کشیدم ...
فرمانده دورش شلوغ بود و قطعا که پر مشغله بود و باید زودتر از خط بر میگشت.
نگاهم رو شعلهی بخاری و چشم های بابا احمد جابهجا میشد. بغض تو گلوی بابا احمد جا خوش کرده بود. بغضی که میخواست پنهانش کند؛ اما مگر آدم هر چیز که بخواهد به آن میرسد؟
کمی آنطرفتر از ما بی بی رو تخت چوبیاش دراز کشیده بود. تازه عملش کرده بودند. مادرم و زنعمو و بی بی در مورد بیمارستان و دوا و دکتر حرف میزدند؛ اما من گوش هام به زبان بابا احمد بود، حالا دیگر تو چشمهام نگاه نمیکرد، سرش را رو گل های فرش انداخته بود.
ندیده بودم بابا احمد زمان حرف زدن تو چشم مخاطب هاش نگاه نکند.
حرفش را ادامه داد.
بابا احمد گفت:
- بالاخره زمان برگشتن فرمانده از خط رسید و من شکستخورده و خجالتزده گوشهی خاکریز خراب شده بودم.
او میگفت: فرمانده وقت رفتن نگاهش به او میافتد و شاید حس میکند که این جوان چه در دل دارد.
فرمانده قدم هایش را سوی بابا احمد برمیدارد و این جوان را تو آغوش میگیرد.
بابا احمد دیگر نخواست ادامهی خاطرهاش را بگوید. به گمانم نمیخواست عروس هاش و نوههاش و همسر نوهاش گریهی او را ببینند.
تلویزیون خانه روشن بود. شعله بخاری خوشرقصی میکرد.
تلویزیون کلیپهای فرمانده بابا احمد را نشان میداد.
حاج قاسم سلیمانی ، شهید حاج قاسم سلیمانی.
فرماندهای که مثل بابا احمد پسر روستا بود و بچه کرمون ...
✍ #امین_گنجیپور
〰〰〰〰〰
#خطروایت
#شهید_سلیمانی
🔻روایتهای خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat
✨﷽
〰〰〰〰〰
#مقاومت
گفت: جوانان شهر را سلاخی کردیم، تک به تک دانه به دانه ، میترسم
گفتم: زور این شهر در بازوی جوانهایش بود، بازو راشکستیم . چشم این شهر به نگاه جوانهایش بود، کورش کردیم. ترس به دل راه مده . ترس از جمعیتی پیر؟ ترس از جماعتی کور؟
گفت: پیران این شهر را جوان دیدم.
کودکانش را جوان دیدم
میترسم! میترسم
تمام این شهر جوان است . جوانان نمردند هنوز، نفس میکشند؛ آری نفس میکشند.
گفتم : پیران جوان و کودکان جوان را به مسلخ میبریم، تن هاشان را میسوزانیم و بر خاکسترشان میرقصیم.
گفت : باد صداشان را میبرد، باد قصه آنها را به گوش ها میرساند.
خورشید راوی برق نگاهشان میشود.
آسمان غمشان را رو خاک میبارد.
خاک تن آنها را تو آغوش خود تقدیس میکند.
✍ #امین_گنجیپور
〰〰〰〰〰
#خط_روایت
#غزه
#آتش_بس
🔻روایتهای خود در مورد آرمانهایتان را برای ما ارسال کنید.
〰〰〰〰〰
@khatterevayat