eitaa logo
خط روایت
1.7هزار دنبال‌کننده
1.3هزار عکس
220 ویدیو
17 فایل
این روایت‌ها هستندکه تاریخ سرزمین‌‌مان را می‌سازند. چون روایت مهم است. 🇮🇷 با نوشتن و بازنشر پیام‌ها راوی سرزمین انقلاب اسلامی باشید. 🌱 دریافت روایت : @yazeynab63 @Z_yazdi_Z @jav1399 آدرس ما در تمام پیام‌رسان‌ها: https://zil.ink/Khatterevayat
مشاهده در ایتا
دانلود
خانه‌ای در جوار حرم در یکی از خیابان‌های حوالی خانه‌شان بودیم. قطره‌های عرق از پشت گردنم سُر می‌خورد روی ستون فقراتم. پاهایم از پیاده‌روی طولانی گزگز می‌کرد. همسرم تماس گرفت و آدرس دقیق را ازش پرسید. گفت همان‌جا بمانیم می‌آید دنبال‌مان. با آنکه ساعت از ۲ نیمه شب گذشته بود اما شلوغی شهر امکان تردد ماشین در خیابان‌های اطراف را نمی‌داد. دقایقی نگذشت که دکتر احمد پیدایش شد. با پای پیاده و لباس خانگی آمده بود. فارسی را با لحن خاصی حرف می‌زد. رفتار و نحوه احوالپرسی‌اش هم خیلی به عراقی‌ها نمی‌خورد. همسرم دسته چرخی را که کوله‌هامان رویش بود گرفت و به همراه دکتر احمد راهی خانه‌شان شدیم. به کوچه‌ای رسیدیم که خاکی بود، مثل خیلی از کوچه‌های کربلا. در را که باز کرد اما با خانه‌ای متفاوت روبه‌رو شدیم. خانه‌ای نسبتا مجلل با معماری و دکوراسیونی کاملاً مدرن. باوری قدیمی توی ذهنم چراغ داد که این مردم بی‌بضاعت و کم درآمد هستند که عاشق میزبانی از زوار حسین‌اند پس اینجا دیگر کجاست؟ فکر کردم شاید در معذوریت افتاده و به احترام همسرم که زمانی در ایران استاد راهنمایش بوده دعوتمان کرده. حس خوبی نداشتم. همسرش در خواب بود. گفته بود استاد دانشگاه و رئیس دانشکده علوم پزشکی است. حتماً زن سر شلوغی بود. شاید هم تمایلی به این میزبانی نداشت که به استقبالمان نیامد. فکرش هم آزارم می‌داد. دخترشان با سینی چای توی اتاق آمد. معرفی‌اش کرد و گفت اسمش نور است و دانشجوی دندانپزشکی است. بعد از پذیرایی راهنمایی‌مان کرد و از پله‌های مارپیچی خانه بالا رفتیم. در یکی از اتاق‌ها را باز کرد. اتاق بزرگی بود با تخت دو نفره و دکوراسیونی چشم‌نواز. گفت لباس‌های کثیفمان را بدهیم. به انتهای اتاق اشاره کرد و ادامه داد حمام و سرویس بهداشتی آنجاست. بعد کمد بزرگ و پهنی را نشان داد که یک طرف دیوار را گرفته بود و رختخواب‌ها تویش بود. همین که رفت در کمد را باز کردم تا بالشی بگیرم و دقایقی تن خسته‌ام را روی زمین بگذارم. یک طرف کمد پر بود از لباس‌های دخترانه و طبقات پایین‌تر کفش‌ها و صندل‌های رنگارنگ. معلوم شد اتاق دخترشان است. در کمد را بستم و رو به همسرم گفتم کاش به یکی از همان موکب‌های کوچک و ساده می‌رفتیم. بالش را انداختم گوشه‌ای و خودم همان‌جا پخش زمین شدم. چشمم افتاد به کاغذی که روی دیوار کنار میز آرایش چسبیده بود. رویش به عربی نوشته بود نور قلبم رقیه(س). یکباره فرضیه توی ذهنم در هم شکست. دختر جوانی در این موقعیت تنها نقش روی دیوار اتاقش نمادی بود از عشق به اهل بیت. صبح با صداهای درهمی که از سالن پذیرایی می‌آمد بیدار شدم. در اتاق را باز کردم. لباس‌های شسته‌مان تاشده پشت در بود. چادرم را سر کردم و از پله‌ها رفتم پایین. چند زن با چادر عربی و صورت‌های سوخته و خسته روی مبل‌ها نشسته بودند. دکتر احمد معرفی‌شان کرد و گفت از لبنان آمده‌اند و مهمان هر ساله‌شان در ایام اربعین هستند. کنار یکی از آن زن‌ها نشستم. نگاهم کرد و لبخندی روی صورت لاغر و آفتاب‌خورده‌اش نشست. کمی بعد انگار منتظر کسی باشد که بخواهد درد‌ دل کند با ایما و اشاره بهم فهماند از جنوب لبنان آمده‌اند. گفت آنجا جنگ است و امنیت ندارند. دستی به چشم‌های خون‌افتاده‌اش کشید و ادامه داد وقتی حرم می‌روید برای ظهور دعا کنید. کلمه ظهور را با تاکید چند بار تکرار کرد. دستش را در میان دستانم گرفتم. لبخندی زدم و گفتم انشاالله با نابودی اسرائیل. بلند شدم و رفتم آشپزخانه کنار همسر دکتر احمد که مشغول آشپزی بود. خواستم استکان‌های توی سینک را بشویم که دستم را گرفت و اجازه نداد. نور در خواب بود. کمی بعد فهمیدم مادر و دختر برای خدمت به زوار شیفتی کار می‌کنند. مادر شیفت روز بود و دختر شیفت شب. تا غروب چند زائر دیگر هم آمدند. از گمانی که بهشان برده بودم خجالت کشیدم. دکتر احمد می‌گفت وصیت کرده بعد از مرگش خانه‌شان حسینیه شود و در خدمت زوار حسین(ع) قرار گیرد. ✍ 〰〰🏴 〰〰🏴 @khatterevayat @maahsou
این روزها مدام چهره خسته و آفتاب سوخته‌شان جلوی چشم‌هایم می‌آید. روز قبل اربعین آن‌ها هم مثل ما مهمان خانه دکتر احمد بودند. از جنوب لبنان آمده بودند و می‌گفتند آن‌جا آرام و امن نیست. وقتی داشتم برای تشرف به حرم آماده می‌شدم یکی از آن‌ها آمد جلو و ملتمسانه خواست برای ظهور دعا کنم. کلمه ظهور را با تاکید چند بار تکرار کرد. و حالا من فکر می‌کنم در انفجارهای روزهای اخیر سرنوشت آن چند زن چه شده است. آیا حالا که دارم این کلمات را می‌نویسم زنده‌اند و یا اینکه زیر خروارها خاک مدفون شده‌اند. یادآوری خاطراتشان قلبم را درد می‌آورد. دندان‌هایم را روی هم می فشارم و اشک از گونه‌هایم سرازیر می‌شود. دلم می‌خواهد کاری کنم. مگر می‌شود بی‌تفاوت بود. توی روزگاری زندگی می‌کنیم که با وحشی‌گری و دنائت خون انسان‌های بی‌گناه را می‌ریزند و دنیا تنها نظاره‌گر است. خون مظلوم می‌مکند و هر روز وقیح‌تر و سرکش‌تر می‌شوند. مگر می‌شود این حجم از بیدادگری را دید و منقلب نشد. من روزشماری می‌کنم. روز شماری برای پایان جنگ غزه که نزدیک به یک سال طول کشیده است. روزشماری برای انتقام مهمان عزیزمان که دو ماه از شهادتش گذشته است. انتظار نابودی رژیم صهیونیستی را می‌کشم که می‌دانم قطعی‌ است لیکن لحظه لحظه حیاتش درد و رنج جدیدی بر ما وارد می‌کند. این روزها برای ظهور خیلی دعا می‌کنم و دلم قرص است به وعده خداوند که ما قطعاً پیروزیم. چرا که ما حقیم و خدا با ماست. به قول شهید ابراهیم عقیل، آمریکا (و اسرائیل) زمانی پیروز می‌شوند که بتوانند خدا را از میدان بیرون کنند و این کار ممکن نیست. پس هیچگاه پیروز نخواهند شد. ✍ 〰〰〰〰 〰〰〰〰 @khatterevayat @maahsou
11.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽ 〰〰〰〰〰 می‌گفت: در همان روز تولد خودم به دنیا آمده بود. بعد از تولد، او را از مادرش گرفتم و در آغوش فشردم و به دخترم گفتم که ریم، مال من است و من مال او هستم. می‌گفت: وقتی ریم به شهادت رسید، در حالی که درد تمام قلبم را فرا گرفته بود، صورتش را از گرد و غبار پاک کردم، واقعاً احساس این را داشتم که او خوابیده تا اینکه به شهادت رسیده باشد. سعی کردم چشمان ریم را باز کنم و آن‌ها را ببوسم. ریم جزئی از وجودم بود، روح و دل من بود. و حالا من که شنیدم شیخ خالد به شهادت رسیده هم جگرم سوخت و هم خوشحال شدم که به دیدار نوه‌ دلبندش رفته و قلب و روحش آرام گرفته است. ✍🏻 〰〰〰〰〰 🔻👇🏻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @maahsou
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 عبای ده ساله پاره‌های بدنش را که دید، روی زمین افتاد. داغ پرپر شدن علی اکبر به کنار، پیکر مثله شده‌اش جگر پدر را سوزاند. خواست بلندش کند، دید نمی‌شود. عبایش را روی زمین پهن کرد و جوانان بنی‌هاشم را صدا زد. جسم اربا اربا را گذاشتند رویش و بردند به خیمه دارالحرب. می‌گفت حاج قاسم را هم وقتی آوردند نه سر داشت نه پا داشت و نه دست. نماز را خواندیم و همراه آقا برگشتیم بیت. توی حیاط بودیم. آقا حال خوشی نداشت. حق هم داشت. یار و یاورش را از دست داده بود. علی اکبرش شهید شده بود. بغض کرده بود و اشک می‌ریخت. گفتم آقا جان شما فرمودید بدن حاج قاسم اربا اربا شده، می‌شود عبایتان را بدهید پیکرش را درونش بگذاریم؟ گفت بله حتماً، ولی این عبا را نه. عبایی که با آن ۱۰ سال عبادت کردم و اشک ریختم را می‌دهم. گفتم آقا جان یکی از آن انگشترهای نابتان را که نام مقدس اهل بیت رویش است هم بدهید. گفت انگشتر را می‌دهم همراه با تکه‌ای از تربت امام حسین(ع) که ناب و خالص است آن را هم روی عبا بگذارید... پ.ن: خاطره از سردار جباری ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @maahsou
بابا برایم عطر خوش بهار نارنج می‌دهد
☘﷽ 〰〰〰〰〰 بابا برایم عطر خوش بهار نارنج می‌دهد روزهای اولی که به آن کوچه رفتیم، بابا همراه چند نفر از مردهای همسایه دور تا دور کوچه نهال‌های نارنج کاشتند. بابا همیشه خودش را مسئول محافظت از نهال‌هایی می‌دانست که مثل یک نوزاد کوچک و بی‌دفاع بودند. مدام آبشان می‌داد و حواسش بود که خاک اطراف ریشه‌ها مرطوب باشد. علف‌های هرز را از کنارشان می‌چید و مراقب بود مبادا کسی به شاخ و برگ‌های ظریف و شکننده‌شان آسیبی بزند. روزها و ماه‌ها و سال‌ها می‌گذشت. نهال‌ها پیچ و تاب می‌خوردند و قد می‌کشیدند؛ همان‌طور که ما بزرگ می‌شدیم و قد می‌کشیدیم. کم‌کم اندازه درخت‌ها از قد و قواره‌مان بیشتر شد. طوری که برای دیدن نوک شاخه‌های‌شان باید سرمان را رو به آسمان بالا می‌گرفتیم و دست را سایبان چشم‌ها می‌کردیم. اردیبهشت هر سال کوچه پر می‌شد از عطر بهار نارنج. شکوفه‌ها آن‌قدر زیاد بودند که از تلاقی سفیدی گلبرگ‌های‌شان با رنگ سبز برگ‌ها تصویر دل‌انگیزی از بهار دور تا دور کوچه نقش می‌بست. بعضی از روزها من که حس می‌کردم خوشبخت‌ترین دختر روی زمینم، کف کوچه‌ای که مثل برف سفید پوش شده بود چمباتمه می‌زدم و دامنم را با شکوفه‌های ریخته بر زمین پر می‌کردم. بعد از آن با ذوق و حوصله از نخ عبورشان می‌دادم و باهاشان تل و دستبند درست می‌کردم. آن وقت‌ها توی دنیای کودکی‌ام خیال می‌کردم رایحه اردیبهشت ماه بابل از بهار نارنج‌های کوچه‌ خودمان است. پاییز که می‌شد بابا با چند نفر از مردهای کوچه نردبان‌ها و سطل‌های‌شان را می‌‌بردند کنار درخت‌ها و از میان شاخه‌های تودرتو نارنج‌ها را می‌چیدند. پایان روز وقتی آسمان رو به تاریکی می‌رفت سطل‌های پر از نارنج کف کوچه را پر کرده بود و سهم هر خانواده‌ای چند تا از این سطل‌ها بود. بعد از آن، تا چند روز توی حیاط خانه زیلویی پهن می‌شد که بابا و مامان رویش می‌نشستند، نارنج‌ها را پوست می‌کندند و با یک آبمیوه‌گیری دستی کوچک آب‌شان را می‌گرفتند. تعداد بطری‌های آب‌نارنج به قدری بود که چند تایی توی خانه می‌ماند و مابقی هدیه می‌شد به فامیل و دوست و آشنا. حالا سال‌ها از آن روزها می‌گذرد. درخت‌ها آن‌قدر قد کشیده‌اند که تنه قهوه‌ای و زمختشان خمیده شده و با شاخه‌های قطوری که از دو طرف کوچه به هم رسیده‌اند تونلی سبز رنگ با خال‌های بزرگ نارنجی ساخته‌اند. اما بابا دیگر توان بالا رفتن از شاخه‌های‌شان را ندارد تا سبک بارشان کند. باباهای دیگر کوچه هم مثل او پیر و کم‌توان شده‌اند و بعضی به رحمت خدا رفته‌اند. این روزها بابا زیاد به کوچه می‌رود. کاپشن و شلوار ورزشی سرمه‌ای رنگش را می‌پوشد و توی کوچه قدم می‌زند. علف‌های هرز را از پای‌ درخت‌ها وجین می‌کند و گاهی دقایقی طولانی خیره می‌شود به شاخ و برگ‌های‌شان. به گمانم بابا لابلای نارنج‌های درشت و رسیده، یاد و خاطره دوستانش را جستجو می‌کند. همه آن مردهایی که روزگاری با درخت‌ها مانوس بودند و در کنار هم میوه‌های‌شان را می‌چیدند... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @maahsou
⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 این روزها دلم روضه عباس(ع) می‌خواهد. جوانمردی که شجاعت و وفاداری‌اش به امام زمان خود حتی تحسین دشمنانش را برانگیخته‌بود. آن زمانی را تصور می‌کنم که امان‌نامه آوردند برایش. چون می‌دانستند اگر عباس اردوگاه حسین را ترک کند این اردوگاه دیگر کمرش می‌شکند. عباس اما با ولایت پذیری‌اش به دشمن، نه بزرگی گفت تا در برابر ذلت سر خم نکند. این روزها من به یکی از عباس‌های زمانه‌ام فکر می‌کنم. آن‌که نماد و قلب و هماهنگ کننده مقاومت در مقابل اسرائیل بود. آن‌که وفاداری و ولایت‌مداری‌اش زبانزد عالم بود. شنیده‌ام آمریکایی‌ها پیشنهاد دادند که ما تو را رئیس حکومت لبنان و حتی سید و آقای جهان عرب می‌کنیم به شرطی که از ولایت فقیه دم نزنی*. آن‌ها امان‌نامه دادند چون فکر می‌کردند سیدحسن که نباشد کمر حزب‌الله خواهد شکست. سیدحسن اما همان جملاتی را گفت که بارها در سخنرانی‌هایش تکرار کرده بود: اگر هزار بار کشته شویم، بدن‌های‌مان را بسوزانند، خاکسترمان را بر باد دهند، ای فرزند حسین، ما تو را ترک نخواهیم کرد. سیدحسن معنای اطیعوا الله و اطیعوا الرسول و اولی الامر منکم را خوب درک کرده بود. به همین خاطر در وصیت‌نامه‌اش گفته بود: به شما سفارش می‌کنم برای خیر دنیا و آخرت‌تان، ایمانتان به رهبری امام خامنه‌ای محکم و قوی باشد. سیدحسن نصرالله درس شجاعت و درس ولایت مداری را از مولایش عباس(ع) آموخته بود... *به نقل از آیت‌الله محمدی عراقی ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد قهرمانان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @maahsou
🍽🌙﷽ 〰〰〰〰〰 مواد شامی را ورز می‌دهم. نمی‌دانم نمک و ادویه‌اش اندازه است یا نه. اما چشمی حدس می‌زنم کافی باشد. دخترم می‌آید کنار دستم. نگاهی می‌اندازد به محتویات داخل قابلمه و می‌گوید: «من شامی دوست ندارما.» نفسم را با فشار می‌دهم بیرون و دست از کار می‌کشم: «آخه دختر جان نمیشه که همش هرچی تو میگی درست کنم. اصلاً می‌دونی فست فود واسه افطاری چقدر ضرر داره؟» انگار که حرف‌هایم را نشنیده باشد می‌رود سمت پدرش: «راستی بابا قول دادی هفته‌ای یک بار از بیرون غذا سفارش بدی» صدا بلند می‌کنم و می‌گویم: «اصلاً شنیدی چی گفتم؟ همین چند شب پیش بود که غذا سفارش دادی.» همسرم ابرو بالا می‌اندازد و اشاره می‌کند حرفی نزنم. پوفی می‌کنم و می‌روم سمت اجاق گاز. زیر لب غر می‌زنم: «این ته‌تغاری رو حسابی لوس کردیم.» شعله زیر ماهیتابه را روشن می‌کنم. مقداری از خمیر شامی را کف دستم اندازه نعلبکی پهن می‌کنم و با انگشت اشاره سوراخی وسطش می‌گذارم و می‌اندازم توی روغن. جلیزی صدا می‌کند و بویش می‌پیچد توی دماغم. زل می‌زنم به حباب‌های روغنی که سطح شامی را پوشانده. خاطره‌ای دور برایم زنده می‌شود. خیلی دور. اندازه دخترم بودم. به گمانم چند سال هم کوچکتر. آن وقت‌ها من هم شامی دوست نداشتم. نه فقط شامی، بدغذا بودم و خیلی از غذاها برایم خوشایند نبود. نه سالم بود یا ده سال، درست یادم نیست. وقت سحر کنار پدر و مادرم توی آشپزخانه می‌نشستم. دعای سحر با صدای آهسته‌ای از رادیو پخش می‌شد. برادر و خواهرهایم همه خواب بودند. اشتهایی برای خوردن سحری نداشتم. به خصوص اینکه هر از گاهی صدای آژیر خطر از رادیو پخش می‌شد و با اینکه در شهرمان احتمال بمباران کم بود، تمام بدنم از وحشت به لرزه می‌افتاد. گاهی التماس می‌کردم به مادرم که برای سحری بیدارم نکند. ترجیح می‌دادم بدون سحر روزه بگیرم اما اینطور از ترس نیمه‌جان نشوم. بابا اما انواع خوراکی‌های خوشمزه که اغلب ترکیبی از بیسکویت و کاکائو بود برایم می‌خرید و به جبران غذای کمی که می‌خوردم بعد سحر جلوم می‌گذاشت. خوراکی‌هایی که آن زمان خاص و کمیاب بودند و سهم من نسبت به برادر و خواهرهایم که به سن روزه نرسیده بودند بیشتر بود. با گذر زمان، خاطرات جنگ و آژیر قرمز و دلهره‌ها از یادم رفت و توجه خاص بابا و مامان و خوراکی‌های رنگ‌به‌رنگ و آن ساعت مچی که پایان رمضانِ نه سالگیم هدیه گرفتم خاطرم ماند. با چنگال شامی‌ها را زیر و رو می‌کنم. کمی بیشتر از حد معمول برشته شده‌اند. ـ مامان چرا لبخند رو لبته؟ نگاهش می‌کنم. صورت سفید و ظریفش چقدر شبیه بچگی‌هایم است. به قول خودش مثل سیبی هستیم که دو نیم کرده باشند. می‌گویم: «سفارشتو زودتر بده موقع افطار بیارن.» تندی بغلم می‌کند و می‌بوسدم. رو به پدرش می‌گوید: بابا چیکن باکس می‌خوام با پنیر چدار... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود از سفره‌های ماه رمضان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @maahsou
✨﷽ 〰〰〰〰〰 صدایی مثل بمب توی سرم می‌پیچد. چشم‌هایم را باز می‌کنم. نمی‌دانم کجا هستم. قلبم محکم به سینه‌ام می‌‌زند. بدنم شل شده است. نمی‌توانم حرکت بکنم. صدا دوباره بلندتر می‌کوبد به تارهای صوتی گوشم. شقیقه‌هایم تیر می‌کشد. نگاهم را سمت پنجره می‌چرخانم. هوای پشت پنجره غبارآلود است. یادم می‌آید چند روزی است که دارند خانه همسایه را تخریب می‌کنند. دو طرف سرم را ماساژ می‌دهم. خواب از سرم پریده است. اما سستی و بی‌حالی‌اش توی تنم مانده است. روی تختم می‌نشینم. می‌روم سمت پنجره. پرده حریر را کنار می‌‌زنم. دیگر آثاری از خانه همسایه نیست. همه‌اش آوار و خرابه هست. دیدن آوار حالم را بد می‌کند. یک جرثقیل با چنگال‌های بزرگش انبوه پاره‌آهن‌ها و تکه‌آجرهای ریخته بر زمین را بلند می‌کند و پشت یک کامیون می‌ریزد. گرد و غبار غلیظی فضا را تار و محو کرده است. فکر می‌کنم تازه این شروع ماجراست و تا این ویرانه خانه شود هر روز همین بساط به راه است. همسایه قبلی یک سالی است که خانه‌اش را فروخته و رفته. کاش ‌می‌ماند و همین‌جا زندگی‌اش را می‌کرد. اینطوری ما هم زابه‌راه نمی‌شدیم. می‌روم آشپزخانه شیر آب را باز می‌کنم. صدای شرشر آب با صدای کوبیدن آوار قاطی می‌شود. دستم را می‌گذارم زیر خنکی‌اش و یک کف دست آب می‌پاشم روی صورتم. با خودم فکر می‌کنم تا کی این صداهای گوش‌خراش را باید تحمل کنم؟ چند هفته؟ چند ماه؟ و یا چند سال؟ فکرهای جورواجوری ذهنم را مشغول می‌کند. همسایه قبلی‌مان حتماً جایی توی این شهر خانه‌ای بهتر خریده و دارد با زن و بچه‌اش زندگی می‌کند. آواره و بلاتکلیف نمانده که دست‌شان را بگیرد و از این خرابه به آن خرابه بکشدشان. حتما شکم بچه‌هایش هم سیر است و مجبور نیست در حسرت خوردن لقمه‌ای نان یا آبی که قابل خوردن باشد ساعت‌ها توی صف‌ بایستد. ترس جان خودش و بچه‌هایش هم ندارد. ما هم نداریم. این صداها آزاردهنده است اما آتش اضطراب و مرگ به جانمان نمی‌اندازد. اینجا خرابه‌‌اش هرچند زشت باشد اما زیرش جسد آدم‌ها پنهان نیست. همسایه جدیدمان هم شکر خدا جای این آوار دارد ویلا می‌سازد. گفته می‌خواهد دوبلکسش کند. حتما خانه بزرگ و قشنگی می‌شود. کوچه‌مان هم یکدست‌تر و نو نوارتر می‌شود. اینجا حتی خرابه‌هایش هم بوی زندگی و امید می‌دهد. الحمدلله همه چیز خوب است. اما نمی‌دانم چرا باز هم دیدن آوار حالم را بد می‌کند... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد آرمان‌هایتان را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @maahsou
🚩✨﷽ 〰〰〰〰〰 ذوالفقار تاریخ‌ساز علی «هل من مبارز» عبدود که قهرمان استوره‌ای عرب لقب داشت نفس‌ را در سینه‌ها حبس کرده بود. شیرمردی در طرف درست تاریخ پا پیش نهاد. گردوخاک و غبار حکایت از جنگِ نمایان می‌داد. تاریخ را کدام یک خواهند ساخت؟ نماینده حق یا نماینده شیطان؟ غبار که فرو نشست، جهان به چشم خود دید که برق ذوالفقار علی، آن نمادِ حق‌طلبی بود که بر سیاهی اهریمن چیره گشت. هلهله و شادی مردم وفادار بلند شد. بار دیگر در هماوردی دیگر و این بار در آوردگاه خیبر، این دو جبهه رو در رو شدند. کار سخت شد. خیبر به گواه همگان قلعه‌ای نفوذناپذیر می‌نمود. علی به نمایندگی از انسان‌های سمت درست تاریخ، بار دیگر پا پیش نهاد. درِ خیبر را از جا کند. دژ یهودِ پرهیاهو و نماد شیطان و حاکمیت ستمگران فرو ریخت. باز هم هلهله و شادی مردم وفادار. و اکنون قریب هشتاد سال است که فرزندان صاحبان همان قلعه که از سستی برخی اهالی جبهه حق، قدرت و نفوذی به ظاهر اسطوره‌ای یافته‌اند‌، برای پیروان آن مردِ تاریخ‌ساز رجز می‌خوانند. امروز و اما این‌بار این طرف‌تر و در غرب آسیا جنگ وجودی دیگری در گرفته است. یک طرف همه آزادگان جهان ایستاده‌اند و در سمتی دیگر همه شیاطین و با تمام قوا قلعه خیبر جدیدی بنا کرده‌اند. تئوری‌پردازشان گفته است پایان تاریخ را ما می‌نویسیم؛ بقیه جهان یا تابع ما خواهند شد و یا محکوم به نابودی‌اند. به‌راستی تاریخ را کدام یک خواهند ساخت؟ آنها که نماینده شیطان‌اند؟ یا فرزندان علی که امروز پرچم مبارزه را با شمشیر ذوالفقار برافراشته‌اند؟ دیشب اردوگاه آزادگان جهان به پرچم‌داری ایران اسلامی سیلی اول را به نوادگان قلعه جدید خیبر نواخت. هلهله و شادی مردم این‌بار در منطقه و در جهانی به وسعت همه آزادگان جهان بلند شد. البته رمز استمرار پیروزی و ساختن رستاخیز واقعی در یک جمله است: وفاداری به آرمان علی ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های حماسی خود را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @maahsou