⚘️﷽ 〰〰〰〰〰 روز پدر مبارک خانم طهرانی کلاس اول دبستان بودم که جامدادی خلبانی‌ات را با خودم می‌بردم مدرسه. همه لوازم مربوط به نقشه‌های نظامی تو را مامان نگه داشته بود. جامدادی را می‌بردم و قایمکی هم‌کلاسی‌ها و معلمم باهاش حرف می‌زدم. جدی جدی خیال می‌کردم موجود جان‌داری توی کیفم دارم. چیزی مثل آدم کوچولوهایی که معمولا بچه‌های آن سنی آرزوی داشتنش را دارند. چند سال بعد یک شب مامان در چمدان چرم مشکی قدیمی را باز کرد و بقچه سفیدی ازش بیرون کشید. لباس پروازت، کت و شلوار سفید عروسی‌ات و حتی جوراب‌هایت را تمام آن سال‌ها طوری نگه داشته بود که خیال می‌کردی همین الان از زیر اتو درآمدند. پلاک خلبانی‌ات را که گذاشت تو مشتم فکر کردم دیگر همه آن چیزی که از تو می‌خواستم را دارم. فکر کردم حسی چند برابر بیشتر از آن جامدادی سرریز می‌شود توی قلبم. نشد اما. دوستش داشتم ولی یخ بود. جان نداشت. گذشت. دختر دومم که بدنیا آمد مامان باز برگ جدیدی رو کرد. یک پلیور قدیمی از ساک درآورد و گرفت جلوی صورتش. آبی آسمانی بود. پلیور را تا روی صورتش بالا گرفته بود و من فقط چشم‌هاش را می‌دیدم. چشم‌هایی که می‌خندید و باز برق افتاده بود تویش. گفت: «قشنگه؟» خیلی به چشمم زیبا می‌آمد. توی عمرم هیچ‌وقت هیچ لباسی به این رنگ نداشتم. فکر کردم از لباس‌های قدیمی خودش باشد. قدیمی را فقط از مدلش می‌شد حدس زد وگرنه مامان خیلی چیزهای سی چهل سال پیش را هنور نو نگه داشته. پولیور آبی، نو بود. نگاهش که می‌کردم انگار رفته بودم زیر آسمان. آسمان شهر نه. آسمان کویر مثلا که هم دوست‌داشتنی‌ست، هم صمیمی و هم ابهتش می‌گیردت. چشم‌های مامان که سرریز کرد لباس را گرفت پایین. گفت: «برای خودم خریدم. از انقلاب. بابات دید گفت اینو بده به من. دادم ولی هر بار سر پوشیدنش دعوامون می‌شد!» پولیور را گذاشت توی بغلم. گرم‌ بود و جان داشت. من ولی برعکس مامان نگذاشتمش توی بقچه. نگذاشتمش برای مواقعی خاص، لحظاتی ناب. همین‌جاست. توی کشو لابلای لباس‌های خودم. خیلی وقت‌ها می‌پوشمش. توی خانه، بیرون، مدرسه، خرید، سفر. هروقت بخواهم. هروقت بابا بخواهم. آقای محمدرضا مگر نه این‌که تو هم راضی‌تری من هر سال، روز پدر را به مادرم تبریک بگویم؟! ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد شهداء را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @parhun