☘﷽ 〰〰〰〰〰 بابا برایم عطر خوش بهار نارنج می‌دهد روزهای اولی که به آن کوچه رفتیم، بابا همراه چند نفر از مردهای همسایه دور تا دور کوچه نهال‌های نارنج کاشتند. بابا همیشه خودش را مسئول محافظت از نهال‌هایی می‌دانست که مثل یک نوزاد کوچک و بی‌دفاع بودند. مدام آبشان می‌داد و حواسش بود که خاک اطراف ریشه‌ها مرطوب باشد. علف‌های هرز را از کنارشان می‌چید و مراقب بود مبادا کسی به شاخ و برگ‌های ظریف و شکننده‌شان آسیبی بزند. روزها و ماه‌ها و سال‌ها می‌گذشت. نهال‌ها پیچ و تاب می‌خوردند و قد می‌کشیدند؛ همان‌طور که ما بزرگ می‌شدیم و قد می‌کشیدیم. کم‌کم اندازه درخت‌ها از قد و قواره‌مان بیشتر شد. طوری که برای دیدن نوک شاخه‌های‌شان باید سرمان را رو به آسمان بالا می‌گرفتیم و دست را سایبان چشم‌ها می‌کردیم. اردیبهشت هر سال کوچه پر می‌شد از عطر بهار نارنج. شکوفه‌ها آن‌قدر زیاد بودند که از تلاقی سفیدی گلبرگ‌های‌شان با رنگ سبز برگ‌ها تصویر دل‌انگیزی از بهار دور تا دور کوچه نقش می‌بست. بعضی از روزها من که حس می‌کردم خوشبخت‌ترین دختر روی زمینم، کف کوچه‌ای که مثل برف سفید پوش شده بود چمباتمه می‌زدم و دامنم را با شکوفه‌های ریخته بر زمین پر می‌کردم. بعد از آن با ذوق و حوصله از نخ عبورشان می‌دادم و باهاشان تل و دستبند درست می‌کردم. آن وقت‌ها توی دنیای کودکی‌ام خیال می‌کردم رایحه اردیبهشت ماه بابل از بهار نارنج‌های کوچه‌ خودمان است. پاییز که می‌شد بابا با چند نفر از مردهای کوچه نردبان‌ها و سطل‌های‌شان را می‌‌بردند کنار درخت‌ها و از میان شاخه‌های تودرتو نارنج‌ها را می‌چیدند. پایان روز وقتی آسمان رو به تاریکی می‌رفت سطل‌های پر از نارنج کف کوچه را پر کرده بود و سهم هر خانواده‌ای چند تا از این سطل‌ها بود. بعد از آن، تا چند روز توی حیاط خانه زیلویی پهن می‌شد که بابا و مامان رویش می‌نشستند، نارنج‌ها را پوست می‌کندند و با یک آبمیوه‌گیری دستی کوچک آب‌شان را می‌گرفتند. تعداد بطری‌های آب‌نارنج به قدری بود که چند تایی توی خانه می‌ماند و مابقی هدیه می‌شد به فامیل و دوست و آشنا. حالا سال‌ها از آن روزها می‌گذرد. درخت‌ها آن‌قدر قد کشیده‌اند که تنه قهوه‌ای و زمختشان خمیده شده و با شاخه‌های قطوری که از دو طرف کوچه به هم رسیده‌اند تونلی سبز رنگ با خال‌های بزرگ نارنجی ساخته‌اند. اما بابا دیگر توان بالا رفتن از شاخه‌های‌شان را ندارد تا سبک بارشان کند. باباهای دیگر کوچه هم مثل او پیر و کم‌توان شده‌اند و بعضی به رحمت خدا رفته‌اند. این روزها بابا زیاد به کوچه می‌رود. کاپشن و شلوار ورزشی سرمه‌ای رنگش را می‌پوشد و توی کوچه قدم می‌زند. علف‌های هرز را از پای‌ درخت‌ها وجین می‌کند و گاهی دقایقی طولانی خیره می‌شود به شاخ و برگ‌های‌شان. به گمانم بابا لابلای نارنج‌های درشت و رسیده، یاد و خاطره دوستانش را جستجو می‌کند. همه آن مردهایی که روزگاری با درخت‌ها مانوس بودند و در کنار هم میوه‌های‌شان را می‌چیدند... ✍ 〰〰〰〰〰 🔻روایت‌های خود در مورد دغدغه‌های زندگی را برای ما ارسال کنید. 〰〰〰〰〰 @khatterevayat @maahsou