مسابقه (۵)🍃 2⃣ ما به جای این که به غرب"دجله" برویم، به ناچار راهی شرق "دجله"و حدِّفاصل "جزیره" و "هور" شدیم.ارتش عراق به شدّت همه جا را می کوبید.من و "" رفتیم "قرارگاه کربلا" که آن موقع فرمانده اش"عزیزجعفری" بود. قرارگاه بر حفظ مناطق آزاد شده شرق "دجله" اصرار داشت.برگشتیم محل استقرار تیپ."" هنوز خیال پا پس کشیدن نداشت و دنبال راه کاری برای عبور از رودخانه و انتقال نیروهایش به غرب "دجله" بود.🍀 می خواست هرطور شده این عملیات استشهادی را انجام دهد.در صورت موفقیت،در اصل همان کاری را انجام می دادیم که قرار بود با هلی برن انجام دهیم.""من را صدا زد و گفت:"مجید! سریع بلند شو برو پیش مهدی باکری توی القرنه،دوتا قایق جیمی نی بگیر بیار.با قایق می ریم اون ور دجله،طناب میندازیم،نیروها رو با طناب می بریم اون طرف رودخونه."🌱 کاغذی هم برداشت و روی آن نوشت: "برادر باکری سلام،لطفاََ تعداد دو قایق جیمی نی تحویل برادر ایافت مسئول واحد اطلاعات یگان دهید." منتظر قایق هم نشد.او قبل از رفتن من،به بچه هایی که شناگر خوبی بودند دستور داد به خودشان طناب ببندند و عرض رودخانه "دجله" را- که حدود ۱۵۰ تا ۲۰۰ متر می شد- طی کنند و به آن طرف بروند.🍃 تمام این آمد و شدها،زیر بارش بی امان گلوله و بمباران هوایی دشمن اتفاق می افتاد و ما لحظه ای درامان نبودیم.سریع با ماشین خودم را به مقر بچه های "لشکر عاشورا" رساندم و بعد از تحویل نامه به "مهدی باکری" دو عدد قایق "جیمی جی" از واحد تدارک تحویل گرفتم.حال و روز آنها هم مثل ما بود و کلافه گی و سردرگمی و آتش متراکم دشمن،بیداد می کرد.قایق را پشت تویوتا انداختم و برگشتم.🌿 ادامه دارد... راوی:مجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh