مسابقه (۵)🍃 3⃣ وقتی رسیدم،تعدادی از بچه ها با طناب وسط آب بودند و چندنفر هم این ور آب طناب را می کشیدند. هم بین شان بود.قایق ها را پایین آوردیم و بعد از باد کردن،داخل آب انداختیم."" که طناب دستش بود و عرق از صورتش می چکید،به من گفت:"مجید! بیا کمک." جریان آب شدت داشت و باعث شده بود بچه هابه راحتی نتوانند از رودخانه عبور کنند.در همین حین،پیکی از طرف قرارگاه آمد و به "" گفت:"دیگه نیاز نیست شما برید اون طرف دجله، ماموریت شما عوض شده،باید نیروهاتون رو جمع کنید، ببرید کمک لشکر ۵نصر و ۲۱ امام رضا.🌿 اون ور خط شکسته شده و باید برید اون جا پدافند کنید." از شنیدن این خبر،چنان به هم ریخت که انگار با پتک بر سرش کوبیده اند.بدون معطّلی به من گفت:"مجید! موتور رو روشن کن بریم." می خواست به سنگر فرماندهی برود که حدود چهارکیلومتر عقب تر،داخل یک کانال عراقی در منطقه شرق "دجله" بود.۰آن جا که رسیدیم،"آقا رحیم"[صفوی] داخل کانال نشسته بود‌. بلادرنگ نقشه را پهن کرد و گذاشت جلوی "آقا رحیم".ایشان به"" گفت:"اوضاع مساعد نیست.🍀 دشمن از بالای دجله وارد شده و یگان ها رو یکی یکی با قدرت پس می زنه،شما باید برید همون جایی که بهتون ابلاغ شده." "" با حرارت منحصربه فردش گفت:"حرفشم نزنین،من هرطور شده خودم و نیروهام رو می رسونم اون طرف دجله." "آقا رحیم" گفت:"نه آقاجان! الان شما شرایطش رو نداری،نمی تونی بری." "" که کمی صدایش بلند شده بود،جواب داد:"من وضعم خوبه،من نیومدم جنوب خوش گذرونی،اومدم عملیات چریکی بکنم،این بخشی از کارمه. 🍃 سخت تر از اینش تو کردستان انجام دادم." "آقا رحیم" هم کمی صدایش را بلند کرد و گفت:"وقتی می گم نمی شه، یعنی نمی شه! شما چه جوری می خوای این همه نیرو رو ببری غرب دجله،امکان پذیر نیست." "" گفت:"شما منو آوُردین جنوب که همین نمی شه رو انجام بدم.نمی شه تو کار من نیست." "آقا رحیم" که دیگه صبرش سرآمده بود،با تحکّم گفت:"من فرمانده تو هستم و اینی که بهت گفتم یه دستوره،باید هم اجرا بشه."🌱 ادامه دارد... راوی:مجید ایافت 📚 🆔@mahmodkaveh