مسابقه (۵)🍃 3⃣ فرمانده گردان تمرد کرد.وقتی برای چانه زدن نبود.تا رفیق مان گفت"من نمی روم"، "" به من گفت:"خودم میام، بریم." به همراه یک بی سیم چی خودمان را بالای ارتفاع رساندیم.ستون پایین نشسته بود و آماده دستور.تسلط خوبی از آن جا بر ارتفاعات داشتیم.من کمی از وضع منطقه برای "" توضیح دادم.با دقت دنبال راه کاری می گشتیم برای عبور نیروها.🌿 هنوز حتی یک تیر هم ردّ و بدل نشده بود.همین طور که نشسته بودیم،صدای سوت خمپاره ای آمد و در ده متری ما به زمین خورد.من سرم را کمی خم کردم.صدای انفجار که خوابید، چشم چرخاندم و "" را ندیدم.با اوصافی که از شجاعتش شنیده بودم، کمی برایم عجیب آمد که پناه گرفته باشد.متوجه شدم روی زمین افتاده.هیچ حرکتی نمی کرد.🍃 سرش را که بلند کردم، دستم خیس شد.پشت سر "" خونی بود.سرش را روی پایم گذاشتم.با آخرین نفسی که کشید،خونی از بینی اش بیرون زد و تمام."منصوری" دائم پشت خط بی سیم می آمد و می خواست با "" صحبت کند.پشت سر هم تکرار می کرد که برگردد و خودش به جای او جلو بیاید.من بی سیم را گرفتم.🍀 "منصوری" گفت:"گوشی رو بده به ." گفتم:" نیست." گفت:" کجا رفته؟" گفتم:"رفت پیش قمی." و به این ترتیب مصیبت را اعلام کرد.با شهادت "" عملاً امکان عملیات از بین رفت و ما تنها توانستیم دوباره نیروها را به پایین ارتفاعات هدایت کنیم.آن شب موفق نشدیم پیکر "" را با خود بیاوریم.فردا بچه های تخریب رفتند و او را برگرداندند.🌱 پایان این قسمت راوی:علی چناری 📚 🆔@mahmodkaveh